خاطرات و تخيل در شاهكار والزر
«يك روز صبح، ساعت هشت، مردي جوان جلوي در خانهاي تكافتاده و ظاهرا شستهورفته ايستاد. باران ميآمد. مرد جوان فكر كرد: چه عجب كه چتر دارم. چون در سالهاي گذشته هيچوقت چتر نداشت. در يكي از دو دستش كه مستقيم به زير آويزان بود، يك چمدان قهوهاي گرفته بود،…