ايستاده اي ميان جنگل چُپُشته وميخواهي شول بزني لاچمه را، تا بيايد و پلنگي كه بر سر كاشانه ات هوار شده ناكار كند با پيشا شاخش. مگر مردمان بياسايند يك چند دراين سپنج كژمدار.
صدا بازميگردد در فرياد زني: كه به چه كار امده اي ؟ به چه خيالي؟
ـ به خيال سرانديب.
ـ به…