در یکی از روزهای تابستان ۱۹۲۱، یک سال بعد از نقلمکان به برلین، یوزف روتِ نویسنده به سلمانی رفت. آنجا هوا گرم و سنگین بود و تقتق قیچی و وزوز مگسی که با تنبلی دور اتاق میچرخید مثل موسیقی متن به گوش میرسید. جَو آرام بود، گرمای ماه جولای آن را از رمق انداخته بود.