حفرههای خالی
«شب نبود. روز نبود. هیچکس نبود. بوی هوای خواب بود. بوتهها خرتخرت میکردند. آن دورها، از بام خانه دود باریکی میرفت سمت آسمان و همینجور که بالا میرفت خم برمیداشت کمانه میکشید سمت کوه. چند سیاه، بیل بر دوش، گذشتند. دوید لای بوتهها. زیر پایش خالی شد افتاد توی گودال. از بوی خاک…