فرانتس با گامهای بلند و شتابان به سوی پارک میرود. از دور کلاه بافتنی قرمزرنگ دخترک را میبیند. کمی مانده به نیمکت، پاکت نامه را از جیبش درمیآورد و چون پرچمکی در هوا تکان میدهد. با دست دیگرش کلاهش را نگه میدارد که هرآن ممکن است باد آن را از سرش بیندازد. لحظهای کوتاه باد…
«آنچه به ادبیات وابسته نیست، مرا رنج میدهد و بیزارم میکند. از صحبتها خسته میشوم، عیادتها تا حد مرگ ملولم میسازد، زیرا از فکرخویش و از عمق حقیقت و اهمیت آن بازم میدارد.» (فرانتس کافکا، یادداشتهای روزانه، ۱۹۵۱)