اشتراک گذاری
زن نشسته بود و برق چشمانش اتاغ را پر كرده بود. ولي مه آمد. مرد كمي صبر كرد تا موج مه بگذرد، چون اگر در اين حين حركت ميكرد، بي شك به چيزي ميخورد. شايد هم چيزي ميشكست… مه رفت.
مرد گفت: شما كه هستيد؟ از كجا آمدهييد؟
زن گفت: صبر كن چيزي نگو!
مرد گفت: نترسيديد؟
زن گفت ميترسم.
مرد گفت بايد ترسيد؟
مه دوباره آمد و زن محو شد. مرد، نرم نرمك به سوي پنجرهی مهتابي رفت و آن رفت گشود. پرندهيي، ناگهان بر روي سرش نشست.
مه ديگر داشت اذيت ميكرد. مرد با خود فكر كرد. اين مه بي سابقه از كجا ميتواند پيدايش شده باشد؟
پرنده پريد. هوا صاف شد.
مرد برگشت به اتاغ. مه رفته بود و همه چيز به روشني ديده ميشد. زن به چيزي فكر ميكرد. چشمانش به آن برقي كه ته هر سو پر ميكشيد، به چيزي در فضا خيره ماند. مرد حس كرد پاهايش دارد داغ ميشود. بي اراده به ديوار تكيه داد، گرمايي غريب، بهآني تمام بدنش را پر كرد و تا سرش رسيد. دست هايش گر گرفته بود و گمان ميكرد چشمانش مثل دو مشعل ميسوزد و دود ميكند. بويي خام، او را سراپا در آغوش گرفت و بر جا، ماند.
مرد گفت: پيش از اين ما كجا همديگر را ديده بوديم؟
زن گفت: آن شب….
مرد گفت: ولي شما آن شب آنجا نبوديد؟
زن گفت: نديدي؟
مرد: به نرمي و آرامي از جسم به ديوار تكيه داده بود. جدا شد و به آن دورها، به فضايي كه برق نگاه چشمان زن عطرآگينش كرده بود، پرواز كرد. او هم، آن جا بود.
مرد گفت گوش كن؟
و هر دو گوش كردند، رازي را كه نسيم به درختان ميگفت.
مرد گفت: ببين.
و هر دو نگاه كردند گياهان از زمين ميروييدند و غنچههاي گل سرخ، در سبزي سبزي ها، ميشكفتند.
زن گفت ما ميدانيم.
«اينك نيم نگاهي،
از چشمان يك قرباني كه،
در ژرفاي تاريكي قيام ميكند.
و او خيره
نگراي نيستي.
هبوط كن مسيح،
و سپس عروج،
بار ديگر، پر غرور،
در بارش پيگير خون.
…
اما چه ميتوان كرد
هر گاه مردان در آرند
مي بايست فرياد بكشند:
“چاووشان ديار مرگ ترا سلام ميكنند.“
آه ! بار ديگر، پر غرور،
در بارش پيگير خون.
هبوط كن مسيح
تا كه بگوئي ما را:
“بگيريد كه بخوريد كه اين جسد من است“
“و بگيريد و بنوشيد كه اين خون منست“
تا تو بگوئي ما را بارها و بارها:
وا اسفا! »
مرد گفت: اگر به اين گل نگاه كني؟
زن نگاه. گل آتش گرفت.
مرد گفت اگر به اين نسيم گوش كني؟
زن گوش كرد. نسيم ديوانه شد.
مرد گفت: اگر لبخند بزني .
زن لبخند زد. جهان محو شد.
چشمانت راز شبند و گيسوانت شرم خورشيد. پلك هايت كه ميخيسند، شب را ميگويند: بيا!
و مژهايت كه بر ميخيزد، طلاي لطف و نور صبح پاكند، برف كوهساران، وام سپيدي سينههاي تو است و نجابت گياهان، دست خاهش ايشان از عصمت نا شكنندهاي تو، به شوق صداي پرندگان ميخانند و به تپش قلب عاشق تو، پرندگان عاشق ميشوند. لبخندي بزن كه جهان دوباره فدا شود ! كلامي بگو كه جهان يك باره شراب شود! دستي برآر كه خلقت از تكوين بماند – تا كه در آيي و شكفتن آغاز شود! –
مرد گفت: به چيزي نگاه ميكنيد؟
زن گفت: هيچ.
مرد گفت: گفتم:…
زن گفت: “گفتي شايد مردي به گلي نگاه كند و خود بپژمرد.” گفتي: “شايد مردي به ابري فكر كند و خود ببارد. مگر عشق جز اين است؟”
مرد گفت: من گفتم “شايد زني به غنچهيي نگاه كند و آن غنچه بشكفد. من گفتم شايد زني به ابري فكر كند و آن ابر زمين را از سبزه بروياند، مگر عشق جز اين است؟”
زن گفت: عشق نسيم خنكي است كه ميوزد. ترا كه خسته و دلتنگي، به گذشتن خود غمگين و بيمار ميكند. يا تو را كه سر مست شرابي، به عمق نا پيداي كهكشانها ميبرد. دستي است كه بر گلوي تو ميآيد. خفهات ميكند، خون قي ميكند، يا به نرمي، لطافت پوست تنت را ميبويد، ميبوسد. عشق ميكشد، اگر بخاهد، يا زنده ميكند، اگر بخاهد. مهم اين است كه بيايد، نه اين كه با تو چه بكند.
مرد گفت: ولي اگر ارمغانش به جز خوبي نباشد؟
مرد گفت: خوبي من، خوبي تو. خوبي روزانهی آفتاب و خوبي شبانه مهتاب! عشق خود انتخاب ميكند. اگر ميگويد بمير!
ميگويم: “آري به صلاي تسلاي آغوش تو ميآيم.” اگر ميگويد: “پژمرده باش!” ميگويم: “آري به صلاي كر كسان لاشه خورت ميآيم.” تو مرا بچين! تو مرا بخوان! تو مرا بمير!”
پی نوشت:
«1» صحنه كار زار گلادياتورها (در متن داستان این قسمت به زبان انگلیسی آمده که به ناگزیر ترجمه فارسی آن جایگزین شد!)
ترجمه اشعار: پريرخ – هاشمي عراقي – این داستان در شماره 34 مجله آدینه منتشر شده.
***
زندگی عباس نعلبندیان:
عباس نعلبندیان،در سال ۱۳۲۶ در تهران متولد شد، اوضاع خانوادگی چندان به سامانی نداشتند، تحصیلات را در دبیرستان ادیب و حکیم نظامی و فخررازی گذراند و بعد از اخراج از آنها سرانجامهم بدون اینکه دیپلم بگیرد دبیرستان را رها کرد. پدرش دکه روزنامه فروشی داشت و او اغلب بعد از مدرسه به آنجا میرفت، فضایی که باعث شد او با خواندن انس بگیرد.
از ۱۸ سالگی شروع به نوشتن کرد و با اینکه هیچ نمایشنامه ای ندیده بود و تنها نمایشهای رادیویی را شنیده بود، دست به کار نوشتن نمایشنامه شد و یک نمایشنامه تک پرده با دو پرسوناژ نوشت، به نام «آن روی سکه یا روی دیگر سکه» با فضایی رئالیسیتی. با مطالعه میانه خوبی داشت، بسیار می خواند و سرانجام در مجله نگین اولین نوشته اش را منتشر کرد.
اولین و جنجالیترین نمایشنامه نعلبندیان در زمانی که فقط ۲۱سال داشت، روی صحنه رفت.«پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگواره های دوره بیست و پنجم زمین شناسی یا چهاردهم، بیستم و غیره فرقی نمی کند». این نمایشنامه در اولین مسابقه نمایشنامه نویسی سازمان جشن و هنر مقام دوم را کسب کرد.
عباس نعلبندیان در سال ۴۸ مسئولیتی در کارگاه نمایش برعهده گرفت و تا پیروزی انقلاب همانجا مشغول بود. ظاهرا در روزهای انقلاب یکی از کسانی که او قبلا در کارگاه کارش را نپذیرفته بود، در هیئت یک انقلابی از هیچ آزار و اذیتی در مورد او دریغ نکرد و حتی باعث زندانی شدن او برای مدتی بدون هیچ جرمی شد، اما با روشن شدن بی گناهیاش آزاد شد. سالهای آغازین دهه شصت با دوران فعالیت او در تئاتر بسیار متفاوت بود، سرگشته و حیران به کارهایمختلفی پرداخت اما هیچ یک تغییری در احوالش بوجودنیاورد، بعد از یک تصادف طحالش را از دست داد و بیماری جسمی به ناامیدی روحی او افزوده شد.کتابهایش را رفته رفته فروخت و دلبستگیهایش به دنیا نیز ذره ذره از دست رفت.
در میانه دهه شصت به درخواست فردوس کاویانی به محل تمرین نمایشنامه سفارت خانه(مروژک) در اداره تئاتر رفت.اما به دلیل بیماری به کار تمرین ادامه بدهد، نعلبندیان سالهای آخر عمر عزلتنشینی اختیار کرده بود و تنها با فردوس کاویانی ارتباط داشت. سرانجام تنهایی و ناامیدی او را از پای در آورد ودر روز دوشنبه اول خرداد ماه (وبه روایتی هشتم خرداد) ۱۳۶۸ به زندگی خود پایان داد.
نعلبندیان هنرمندی خلاق و با قریحه بود که در زمان حیات آنگونه که باید شناخته نشد. ویژگی بارز او جلوتر بودن از زمانه اش بود، در روزگاری که صحبتی از پست مدرنیسم نبود، آثاری خلق کرد که گویی رویکردهایی این چنین بهترین راه برای نقد و بررسی آنها به حساب میآیند. دغدغه زبان نیز در آثار نعلبندیان یکی از شاخص ترین وجوه آنها محسوب میشود، آثاری که هنوز به شکلی درخور مود توجه و بررسی قرار نگرفتهاند، او همچنین به چند زبان خارجی، از جمله عربی، تسلط داشت و سه ترجمه نیز در کنار دیگر آثار ارزشمندش از خود به یادگار گذاشت. یادش گرامی (مد و مه)
آثارعباس نعلبندیان:
قصه ها:
هفت تا نه و نیم ( ۱۳۴۵)؛ ص.ص.م (1346) در مجله نگین چاپ شد؛ از مرگ تا مرگ (1346) در مجله نگین چاپ شد؛ وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک (1351) در کارگاه نمایش چاپ شد. یکروایت عشق – در 1368 در مجله آدینه منتشر شد.
نمایشنامه ها
پژوهشی ژرف و سترگ و نو،در سنگواره های دوره بیست و پنجم زمین شناسی یا چهاردهم، بیستم و غیره فرقی نمیکند(1347)؛ اگر فاوست یک کم معرفت به خرج داده بود (1348)؛ سندلی را کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز و تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم (۱۳۴۹)؛ ۱۳۴۹- که توسط خودش در کارگاه نمایش اجرا شد (1350)؛ ناگهان هذا حبیب الله مات فی حب الله هذا قتیل الله مات بسیف الله (۱۳۵۰) -سال ۱۳۵۰ و۱۳۵۱ توسط آربی آوانسیان اجرا شد-؛ قصه غریب سفر شاد شین شنگول به دیار آدم کشان وامردان و جذامیان و دزدان و دیوانگان و روسپیان (1350)؛ هرامسا۷۰۵-۷۰٩ (1356)؛ داستان هایی از بارش مهر و مرگ -یک پنجگانه- (1356).
ترجمهها
یک قطعه برای گفتن- فریاد کمک-معلم من پای من اثر پیتر هانتکه (1351)، پرومتئوس در بند اثر اشیل (۱۳۵۱)؛ طلبکارها اثراستریندبرگ (1351).
3
مریم محمدی
سلام داستان سختی بود…
حامد
چرا نمایشنامهی “پوف” رو جزء روزمهاش ننوشتید؟
محمود
سلام
داستاني خواندني و كشف كردني
تشكر