Share This Article
در هفته گذشته بخش نخست این گفتگو از نظر شما گذشت، گفتگویی که در آن مارکز از دیدگاهها و عادتهایش در داستاننویسی سخن گفته است، حسن این گفتگو که آن را از نمونههای مشابه متمایز میکند، اشاره مارکز به یکسری نکات ساده اما در عین حال مهم در هنگام نوشتن است، او تجربیات خود را هم در سالهای ناکامی و هم در دوران موفقیت در اختیار مخاطب قرار می دهد، تجربیاتی که بسیار هم کاربردی هستند. بیشک کسانی که علاقمند به نوشتن هستند در این گفتگو نکات در خور اعتنای بسیاری خواهند یافت.
بخش اول گفتگو را اینجا بخوانید.
***
انگار هیجده ساله بودی که سعی کردی “صد سال تنهایی” را بنویسی.
– بله كتاب، «خانه» نام داشت. چون فكر ميكردم تمام قصه از خانه بوئنديا بيرون ميآيد. اما در آن زمان نه نفسش را داشتم و نه تجربهاش را و نه توانايي ادبي را كه براي اثري چنان گسترده، لازم بود.

همینگوی گفته بود که در مورد یک موضوع مشخص، نه باید زود دست به نوشتن زد و نه دیر. این قضیه اذیتت نکرد که داستانی را این همه سال در سرت نگاهداری، بدون اینکه آن را بنویسی؟
– راستش فقط فكرهايي برايم جالباند كه بتونند سالهاي سال بر فراموشي غلبه كنند و دوام بياورند. اگر فكري آنقدر خوب باشد كه بتواند پانزده سال منتظر بماند، تا كتابي مثل «صد سال تنهايي» شود، يا هفده سال، تا كتابي چون «پاييز پدر سالار» شود، يا سي سال تا «گزارش يك مرگ» بشود پس ميتوانم بنشينم و آن را بنويسم.
یادداشت بر میداری؟
– فقط ياداشت كار. به دليل تجربهام ميدانم كه اگر يادداشت برداري، آخر كار فكر ميكني به ياداشتها قدرت عملكرد دادهاي، نه به كتاب.
زیاد تصحیح میکنی؟
– از اين بابت نوع كارم بسيار فرق كرده. وقتي جوان بودم با يك نشست مينوشتم، كپي ميگرفتم و آنها را يك جا تصحيح ميكردم. حالا هر چه را نوشته باشم، سطر به سطر تصحيح ميكنم. طوري كه در پايان هر صفحه يك ورق بي عيب و نقص دارم. بدون اضافات و تقريبا حاضر و آماده براي دادن به دست ناشر.
کاغذ زیاد هدر میدهی؟
– آنقدر زياد كه قابل تصور نيست. يك كاغذ در ماشين تحرير ميگذارم…

همیشه با ماشین تحریر…؟
– بله، ماشين تحرير برقي. اگر اشتباه كنم يا كلمهاي را كه نوشته ام مورد پسندم نباشد حتي اگر به اشتباه دگمهاي را بزنم، شايد به دليل يك نوع بددلي يا ماليخوليا، كاغذ را در ميآورم و كاغذ ديگري ميگذارم. ميتوانم براي يك نوول دوازده برگي، پانصد برگ كاغذ مصرف كنم.
به هر حال هرگز نتوانستهام به اين حس ماليخوليايي كه اشتباه در ماشين كردن، اشتباه در خلقت كردن است، غالب شوم.
بسیاری از نویسندگان به ماشین تحریر حساسیت دارند، اما تو نداری.
– نه. آنقدر با ماشين تحرير اخت شدهام كه طور ديگري نميتوانم بنويسم. بههر حال معتقدم كه اگر در شرايط راحت بنويسي، بهتر مينويسي. به اين اسطوره رمانتيك كه ميگويد نويسنده بايد گرسنه باشد و توي كثافت بلولد تا بتواند خلق كند، اعتقادي ندارم. اگر شكم آدم پر باشد و يك ماشين تحرير برقي هم داشته باشد، بهتر مينويسد.
در مصاحبههایت، بهندرت از کتابهای در دست تهیهات حرف میزنی؟…
– آنها جزئي از زندگي خصوصي من اند. صريح تر بگويم، من نوعي ترحم نسبت به نويسندگاني حس ميكنم كه در مصاحبههايشان از مضمون كتاب آيندهشان حرف ميزنند. اين دليل آن است كه كارشان بيخ پيدا كرده و با مطرح كردن آن در روزنامهها ميخواهند چارهاي براي مشكلات رمانشان پيدا كنند.
اما با دوستان نزدیکت در مورد کتابهایی که در دست نوشتن داری حرف میزنی.
– بله، با اين كار خسته كننده پدر آنها را در ميآورم. وقتي چيزي مينويسم، خيلي دربارهاش با آنها حرف ميزنم، اين راهي است براي محكم كردن زمينه داستان. روشي براي هدايت خودم در تاريكي.
اما نوشتههایی را که داری مینویسی برای خواندن به دست کسی نمیدهی.
– نه، يك بار براي هميشه تصميم گرفتم اين كار را نكنم. شايد نوعي خرافات باشد. در كار ادبي، آدم هميشه تنها است: انگار غريقي در دل دريا. اين منزويترين شغل دنيا است. هيچ كس نميتواند كمكت كند كه چيزي را كه داري مينويسي بنويسي.
به نظر تو برای نوشتن چه مکانی مطلوب است؟
– اغلب گفته ام: صبحها يك جزيره غير مسكوني و شبها يك شهر بزرگ. صبحها سكوت لازم دارم و شبها لبي تر و چند دوست خوب براي وراجي. من هميشه نياز دارم كه با آدمهاي كوچه و بازار در تماس باشم و در جريان خبرهاي روز باشم. اين مربوط ميشود به بيان فاكتر كه گفت «فاحشهخانه »، براي نويسنده محل مطلوبي است. صبحها بسيار آرام است و شبها مثل يك جشن شلوغ.
حال از چشم انداز تجربه ها در حرفه نویسندگی حرف بزنیم. در طی دوران اولیه کار،چه کسی از همه بیشتر، به تو کمک کرد؟
– در درجه اول مادر بزرگم. او بي اينكه ناراحت بشود، وحشتناك ترين قصهها را برايم تعريف ميكرد، و ضمن تعريف انگار قصهها را ميديد. كشف كردم كه استحكام بيان و غناي تصاوير بيش از هر چيز ديگري قصه هايش را به حقيقت نزديك ميكند. با به كار بردن روش او بود كه «صد سال تنهايي» را نوشتم.

پس به لطف او بود که کشف کردی نویسنده می شوی؟
-نه، به لطف كافكا بود. او هم مثل مادر بزرگ بود، فقط نوع آلمانياش. «مسخ» را در هفده سالگي خواندم، متوجه شدم كه نويسنده خواهم شد.
چرا مسخ اینقدر ترا تحت تاثیر قرار داد؟ به دلیل آزادی در اختراع هر چه که بود؟
– ناگهان متوجه شدم كه در ادبيات راههاي ديگري هم غير از عقلگرايي و فرهنگگرايي كه من در دبيرستان تا آن موقع يا آن آشنا شده بودم، وجود دارد. با اين فكر مثل اين بود كه خودم را از كمربند عفت رها كنم. مع هذا، با گذشت زمان متوجه شدم كه نميتوانيم هر چه را كه ميخواهيم بسازيم يا تصوير كنيم. چون احتمال خطر دروغ گفتن زياد است. دروغ در ادبيات خطر ناكتر از دروغ در زندگي روز مره است و در لفاف ظاهر هر دلخواه مطلقي، وجود دارند. آدم ميتواند خودش را از برگ ستر عورت عقلگرايي رها كند! به شرط اينكه در بي نظمي و بي عقلي كامل سقوط نكند.
غیر از کافکا چه نویسندهای از نقطه نظر حرفه نویسندگی و شگردهای آن به کارت آمده است؟
-همينگوي.
که او را به عنوان یک رمان نویس بزرگ قبول نداری.
– درست است، اما نوولهايش را فوق العاده ميدانم، و نصايح و كشف و شهودهايش در زمينه حرفه نويسندگي، كمك بزرگي براي من بودهاند.
ب

ه عنوان مثال، کدامیک؟
– قبلا يكي را برايت گفتهام: بايد وقتي دست از كار بكشم كه بدانم فردا چگونه بايد دنبالهاش را بگيرم. همچنين گفته كه نوول مانند يك كوه يخ است كه بايد روي سطحي نامرئي، آرام بگيرد و آن سطح: تفسير و تفكر و گرد هم آوردن ابزار كار است. و نه اينكه مستقيما در قصه از آن استفاده شود. بله، همينگوي بسيار به ما آموخته كه چگونه يك گربه از گوشه كوچه ميچرخد و ميرود.
از گراهام گرین هم کم نیاموختهای.
درست است او به من آموخت كه چگونه منطقه حاره را كشف كنم. مجزا كردن عناصر اصلي با وضعي كه بسيار با آن آشنا بوديم، براي ساختن يك تاليف شاعرانه، كار بسيار مشكلي بود. آدم نميداند از كجا شروع كند و آنقدر حرف براي گفتن هست كه حس ميكني در آخر كار هيچ نميداني، و اين مشكل من بود. با دقت فراوان كريسف كلمب، پيگافتا و وقايع نگاران «كشف هند» را خواندم، كه نگاه اصيلي داشتند، و سالگاري و كنراد و نويسندگان مناطق حاره آمريكاي لاتين اول قرن را هم خواندم كه عينك مدرنيسم به چشم داشتند. از خيليهاي ديگر هم خواندم و متوجه شدم كه بين نگاه آنها و حقيقت فاصله بسياري هست. بعضيها خود را در برشماري جزئيات نامحدود وارد كردهاند و هر چه بيشتر آن را بسط داده اند، نگاهشان محدودتر شده، بعضي ديگر نيز كه شناخته شده اند، در اسارت سلاخي كردن فن بيان باقي مانده اند. گراهام گرين اين مشكل ادبي را با تعداد قليلي عناصر مجزا اما متشكل از يك ارتباط ذاتي، به گونهاي بسيار دقيق و بسيار واقعي حل كرده. با روش او ميتوان كيفيات مناطق حاره را فقط در بوي يك «گوياو» گنديده خلاصه كرد.
ادامه دارد….