Share This Article
وقتي بورخس به دنيا آمد، پدرش به نخستين نكتهيي كه توجه كرد، رنگ آبي چشمان او بود؛ خيالش آسوده شد كه خورخه لوييس به خانواده مادرياش رفته، غافل از اينكه رنگ چشمها به مرور زمان تغيير ميكند. تيم مكنيس اين ماجرا را به نفرينشدگي بورخس تعبير ميكند تيم مكنيس در كتابش درباره بورخس نوشته كه بورخس «نفرينشده به دنيا آمد.» اين جمله ميتواند تصويري از دنياي بورخس و شخصيت شبحگونهيي كه داشت ارائه دهد. مكنيس ميگويد كه اين نفريني ديرين براي بورخس بوده و منظورش همان نابينايي است كه او از طرف خانواده پدري به ارث برد. وقتي بورخس به دنيا آمد، پدرش به نخستين نكتهيي كه توجه كرد، رنگ آبي چشمان او بود؛ خيالش آسوده شد كه خورخه لوييس به خانواده مادرياش رفته، غافل از اينكه رنگ چشمها به مرور زمان تغيير ميكند. تيم مكنيس اين ماجرا را به نفرينشدگي بورخس تعبير ميكند. بورخس در وهله اول نويسندهيي خاص است. او دنيايي خاص خود را خلق كرده، همانطور كه كافكا جهان داستاني خاص خود را برساخته كه كافكايي خوانده ميشود، بيمعنا نخواهد بود اگر از حال و هواي بورخسي نام ببريم. او اگرچه به عنوان نويسنده داستانهاي كوتاه شناخته ميشود، اما كارش را با سرودن شعر شروع كرد. بعد به سراغ رساله ادبي رفت و درآستانه چهل سالگي وارد داستاننويسي شد. درباره او حتي به اغراق گفتهاند كه بعد از سروانتس، بزرگترين نويسنده اسپانياييزبان بوده. او ادبياتي شگفتانگيز و فلسفي را پايه گذاشت كه اين يكي را نميتوان انكار كرد. مضاميني تازه مثل ابديت را وارد داستاننويسي كرد. در آثارش نقاط مشتركي ميتوان يافت كه داستانهاي كوتاهش را به هم پيوند ميدهند؛ مضاميني مثل هزارتوها، آينهها، كتابخانهها، كتابهاي جعلي و نويسندگان جعلي. بورخس از قماش نويسندگاني مثل آرتور رمبو، ارنست همينگوي يا بالزاك نبود كه زندگي پرتحركي داشتند. خودش ميگويد بزرگترين رويداد زندگياش كتابخانه پدرش بوده. از آنجا كه مادربزرگ پدري او انگليسي بود، او دوزبانه بزرگ شد، يعني اول انگليسي را ياد گرفت و بعد اسپانيايي را. خانواده مادرياش نيز به اروگوئهييها ميرسيد كه ذاتا عملگرا و جنگاور بودند، اما زندگي بورخس زندگي ساده و متفكرانه و كمتحركي بود. همچنين بورخس خود مترجم برجستهيي بود و در اين زمينه نبوغ خاصي داشت. نخستين داستانش را به تشويق پدرش و با استقبال از«دن كيشوت» سروانتس نوشت و نخستين ترجمهاش «شاهزاده خوشبخت» اثر اسكار وايلد بود. پدرش شيفته نوشتن بود و در طول عمرش يك رمان هم نوشت. او همواره فرزند را تشويق به نوشتن ميكرد. بعدها تعدادي از رباعيات خيام را هم ترجمه كرد كه در نشريهيي كه بورخس سردبيرش بود منتشر شد. اما ذكر اين نكته بايسته است كه بورخس شاعر تقريبا مغفول مانده، درحالي كه حجم اشعاري كه در طول عمر- و به خصوص در سالهاي آخر زندگانياش، يعني زماني كه نابينا شده بود، سرود قابل توجه است. از آنجا كه شاهد نابيناشدن مادربزرگ پدري و پدرش بود، همواره از نابينايي هراس داشت. در 28 سالگي براي نخستينبار، به علت آب مرواريد، زير تيغ جراحي رفت و هفت بار ديگر هم چشمانش را عمل كرد تا سرانجام در پنجاه و چند سالگي به طور كامل نابينا شد. بخشي از آثارش را به بركت نابينايياش نوشت. اگر از مجموعههاي «تاريخ ابديت» و «تاريخ جهاني رذالت»، كه زياد داستاني نيستند، بگذريم، ميتوانيم بگوييم نخستين داستان كوتاه بورخس به بركت نابينايياش نوشته شد. اين اتفاق زماني افتاد كه او با اتومبيل تصادف كرد و فكر كرد ذهنش آسيب ديده است. بنابراين خواست چيزي بنويسد تا ذهنش را بيازمايد. او داستان كوتاه پيير منار نويسنده دن كيشوت را نوشت كه ماجرايش درباره مردي است كه در سده بيستم بار ديگر دن كيشوتي مينويسد به مراتب بهتر از دن كيشوت سروانتس كه دقيقا همان دن كيشوت سروانتس است. اين نمونهيي است از پارادوكسي كه آن را در داستانهاي بعدي بورخس نيز به شكلهاي مختلف بازمييابيم. شهرت جهاني بورخس از دهه 60 شروع شد. يكي از عرصههاي فعاليت او ادبيات پليسي بود. او نخستين كسي بود كه به طور جدي به معرفي ادبيات پليسي در امريكاي لاتين پرداخت و مجموعهيي به نام «دايره هفتم» را منتشر كرد. بورخس اين عنوان را از كمدي الهي دانته برگرفته بود و اشاره به دايره هفتم دوزخ دارد كه مكان جنايتكاران است. نخستين داستان او كه به زبان انگليسي چاپ شد «باغ معبرهاي چندشاخه» بود كه در سال 1948 در نشريه الري كويين ويژه ادبيات پليسي منتشر شد. شهرت ديرهنگام به سراغ بورخس آمد، اما توانست جوايز ادبي و دكتراي افتخاري و نشان لژيوندونور و… را از آن خود كند. بورخس در يكي از گفتوگوهايش گفته كه نثر زيبا نثري است كه زيبايياش معلوم نباشد. نثر او نيز بسيار موجز و روان است و زيبايي نهفتهيي دارد. شايد بتوان گفت شرمي كه در خود او هست در نثر موجز و بيهياهوي او نيز هست. در زمينه سياسي ضد كمونيست بود، ضد فاشيست بود و ضد دولت پوپوليستي پرون نيز بود. در دوران هفت،هشت ساله رياستجمهوري پرون، به او بسيار سخت گذشت. فكر ميكنم بزرگترين اشتباه سياسياش اين بود كه از دولت كودتا جانبداري كرد. بههرحال او يك نوع آقامنشي سنتي داشت و از عوام كه طرفدار دولت پوپوليستي و پرون بودند، خوشش نميآمد و فتار نظاميها را بيشتر ميپسنديد. اينها باعث شد تا نويسندگان آن نسل كه عمدتا گرايش چپ داشتند، زياد او را تحويل نگيرند و بورخس به انزوا رفت. به نظرم يكي از دلايلي هم كه باعث شد جايزه نوبل نصيبش نشود همين مساله بود و ديگر اينكه يك جايزه ادبي را از دستان پينوشه گرفت. لوييس بونوئل در كتاب «با آخرين نفسهايم» ميگويد:«بين تمام نابيناهاي دنيا، يكي هست كه اصلا از او خوشم نميآيد و او بورخس است. نويسنده خوبي است، ولي نويسنده خوب زياد است و دليلي ندارد كه آدم از كسي فقط به دليل اينكه نويسنده خوبي است خوشش بيايد. متكبر و خودشيفته است، ضد اسپانيايي است، خود را فاضل و عقل كل ميداند و هميشه به نوبل گريز ميزند. حتم دارم هرشب خوابش را ميبيند. اين رفتار را مقايسه كنيد با مناعت طبع كسي چون ژان پل سارتر كه با بينيازي تمام نوبل و جايزه نقدي آن را رد كرد.» بورخس دو بار ازدواج كرد ولي يك عشق در زندگياش داشت و آن زني بود به نام استلا كانتو. در سال 1944 وقتي كه بورخس بيش از 40 سال داشت، با او آشنا شد و از او دعوت كرد تا با هم بيرون بروند. در نخستين ملاقات خصوصيشان فهميدند كه هر دو جرج برنارد شاو را دوست دارند. دفعه دوم كه بيرون رفتند، بورخس يك دل نه صد دل عاشقش شد، ولي اين عشق يكطرفه بود. با اين حال استلا راضي به ازدواج شد، ولي مادر بورخس مخالفت كرد و رابطه آن دو نيز به هم خورد. البته اين ماجرا براي استلا كانتو بد نشد، چرا كه در سال 1989 كتاب «پرهيب بورخس» را نوشت كه بارها تجديد چاپ شد و بازار كتاب بوئنوسآيرس را گرم كرد. فيلمي هم از آن با نام «استلا كانتو؛ روايت عشق بورخس» ساخته شد. («بورخس عاشق» مجموعه نامههاي عاشقانه بورخس، عنوان كتابي است كه آن را ترجمه كردهام) . ناگفته نماند كه بورخس داستان «الف» را به استلا كانتو تقديم كرده و بسياري از منتقدان، پرسوناژ بئاتريث در اين داستان را ملهم از شخصيت استلا كانتو ميدانند. بورخس از زبانهاي آلماني و اسكانديناوي هم ترجمه ميكرد. برخي داستانها را هم جعل ميكرد. مثلا سه داستان از هزار و يكشب دارد كه در حقيقت جعل خود او است و متعلق به هزارويكشب نيست. بههرحال او در دههيي به شهرت رسيد كه نويسندگان امريكاي لاتين كتابهاي مهمي را منتشر كردند؛ آثاري چون«گفتوگو در كاتدرال» (يوسا)، «جايي كه هوا صاف است» (كارلوس فوئنتس)، «صد سال تنهايي» (ماركز)، «پرنده وقيح شب» (خوسه دونوسو)، «لي لي بازي» (خوليو كورتاسار) و بسياري آثار شاخص ديگر.
اعتماد/ مد و مه / اردی بهشت 1393