Share This Article
نگاهي به رمان اتحاديهی ابلهان نوشتهی جان کندي تول
مجتبا پورمحسن
ادبيات، پديدهاي در برابر زندگي است، اما اين برابري به معناي جدايياش از زندگي نيست. قرار هم نيست آينهاي از زندگي باشد. همانطور که ويرجينیا وولف گفته بود، از آن نکبتي (زندگي) همين يک نسخه کافي است. روايت تاريخي و ديگر روايتهاي مرسوم شايد تصويري از زندگي باشند يا حداقل مدعياني داشته باشند (اگرچه سالهاست که اين برداشت از تاريخ به چالش کشيده شده) اما امروز در دههي دوم قرن بيست و يکم کمتر کسي است که براي ادبيات وظيفهي منعکس کردن زندگي را قائل باشد.
ادبيات در بطن زندگي و در مقابل زندگي قرار دارد؛ به عبارتي پديدهاي است که در خلوت زندگي، رسوايش ميکند. اگر ادبيات نبود، اردوگاههاي کار اجباري شوروي سابق در ذهن جهان امروز خلق نميشد. «مجمعالجزاير گولاگ» نوشتهي آلکساندر سولژنيستين بود که يک دوره از زندگي انسان قرن بيستم را بيآبرو کرد و نشان داد همانطور که آلبر کامو معتقد بود، اگر فاشيسم هشداري براي آن بود که انسان ميتواند چقدر بيرحم باشد، کمونيسم خود به تنهايي غياب انسانيت را گواهي ميداد. روايت هاينريش بل از جنگ جهاني، نوشتههاي جورج اورول دربارهي جنگ داخلي اسپانيا و بسياري از آثار ادبي برجستهي قرن بيستم پردهبرداري از زندگي و نه بازتابدهندهي زندگي بود.
در تمام اين آثار، با وجود اينکه قهرمانها در محيط فاجعه حضور دارند اما از جنس محيط نيستند. يعني گواهيدهنده هستند، نه خودِ گواهي. در مقابل در اغلب آثار داستاني که نويسندگان آمريکايي با زمينهي انتقادي دربارهي کشورشان نوشتهاند، قهرمانها خودشان هم دال هستند، هم مدلول؛ آنها اگرچه در مقابل زندگي پيرامونشان قد علم ميکنند، اما خود بخشي از آن هستند و در همان جريان قرار ميگيرند. تجميع اين دو متغير در ساختار رمان، روايت را ناب ميسازد، در عين حال چنين موقعيتي بامزه و خندهدار به نظر ميرسد. شايد به همين دليل باشد که تعداد زيادي از آثاري که رويکردي انتقادي به فرهنگ آمريکايي دارند، در محدودهي طنز و هجو خلق شدهاند.
وقتي نابغهاي حقيقي در دنيا پيدا ميشود
رمان جاودانهي «اتحاديه ابلهان» نوشتهي جان کندي تول بر گفتمان حاکم بر نقل قولي از جانات سوييفت، کشيش و طنزنويس انگليسي استوار شده است: «وقتي نابغهاي حقيقي در دنيا پيدا ميشود، ميتوانيد او را از اين نشانه بشناسيد: تمام ابلهان عليهاش متحد ميشوند.»
هرچند رمان «اتحاديه ابلهان» تحشيهاي بر اين جمله است، ولي از آن فراتر ميرود و مفهوم نابغه را هم به چالش ميکشد. قهرمان رمانِ تول، نابغهاي است که شايد بيآنکه خود بخواهد و بداند، يکي از اعضاي اتحاديهي ابلهان است. قهرمان رمان، نويسنده آن و روند نامتعارف انتشارش، هر سه دست به دست هم داد تا کالت «اتحاديه ابلهان» شکل بگيرد. نويسندهي اين رمان تنها
۳۲ سال زندگي کرد و تنها فرصت يافت دو رمان بنويسد. البته جان کندي تول برخلاف اعتقاد قهرمان داستانش، ثابت کرد حتي اگر افسار زندگياش در دست او قرار نداشته، دستکم ميتوانسته دربارهي مرگش، خودش تصميم بگيرد. بنابراين ۲۶ مارس سال ۱۹۶۹ به خودکشي دست زد. اما ۱۱ سال طول کشيد تا «اتحاديهي ابلهان» منتشر شد، پس از آنکه مادر جان کندي تول نسخهي کاربني کتاب را پيدا کرد و همراه با نويسندهاي بهنام واکر پرسي، براي چاپ آن تلاش کرد. در سال ۱۹۸۰، انتشارات دانشگاه ايالتي لوييزيانا، اين کتاب را منتشر کرد و يک سال بعد، جايزهي پوليتزر به آن تعلق گرفت؛ اين اولين و آخرين بار در تاريخ جايزه پوليتزر بود که نويسندهاي پس از مرگش آن را دريافت کرد.
عدم انتشار «اتحاديهي ابلهان» در زمان حيات تول، ارتباط تنگاتنگي با نگاه نويسنده به آمريکاي دههي شصت دارد. چون رمانِ تول طبيعتاً در جهاني که او ترسيم ميکند، جايي ندارد.
دُن کيشوت مدرن
«اتحاديهي ابلهان»، داستان جواني به نام ايگنيشس رايلي، مردي تنبل، خودخواه و متخصص قرون وسطاست و جهان را نسبت به آن دوره ميسنجد. واکر پرسي، او را آميزهاي از يک دُن کيشوت چاق و اليور هاردي ديوانه ميداند. ايگنيشس ترجيح ميدهد تمام عمرش را در رختخواب، جلوي تلويزيون بگذراند. او از همه چيز ناراضي است، رابطهي او با مادرش در صفحات ابتدايي رمان، کاملاً انگلي است. او کار نميکند و مادرش خرج تحصيلش را ميدهد. با اين حال، او خود را مديون مادرش نميداند. وقتي مادر ايگنيشس ميگويد گرسنه است و از او ميخواهد که بار را ترک کند، پسر نازنينش نه تنها کمترين توجهي به خواستهي او ندارد بلکه ميگويد که نميتوانند بروند چون او دارد با دارلن حرف ميزند. اما وقتي از بار بيرون ميزنند و ايگنيشس احساس گرسنگي ميکند، از مادرش ميخواهد که بلافاصله بايستد و برايش هاتداگ بخرد. در صحنه ابتدايي رمان نيز پيرمردي به خاطر حمايت از ايگنيشس در مقابل پليس گشت، بازداشت ميشود.
ايگنيشس بدون اينکه کمترين تشکري بکند، پيرمرد را تنها ميگذارد. اما در هميشه بر يک پاشنه نميچرخد. خانم رايلي، مادر ايگنيشس در راه بازگشت تصادف ميکند و خسارت اين حادثه هم به مخارج سرسامآور تحصيل فرزندش اضافه ميشود. دن کيشوت داستان «اتحاديهي ابلهان» مجبور ميشود سر کار برود. کار کردن و تن دادن به مناسبات اجتماعي که در جامعهي آمريکا رابطهي تنگاتنگي با اقتصاد دارد، براي فردي مثل ايگنيشس بسيار دشوار است.
يکي از ويژگيهاي برجستهي رمان «اتحاديهي ابلهان» يکي کردن قهرمان و ضدقهرمان، و عمل قهرمانانه و ضدقهرمانانه است. ايگنيشس، منتقد سرسخت فرهنگ پاپ و مدرنيته است. او فرهنگ مصرفگرا را به باد انتقاد ميگيرد اما خودش هم در دام همين فرهنگ ميافتد، فيلم ميبيند تا رفتار انسان روزگار خود را به ريشخند بگيرد. او از خودخواهي نفرت دارد، اما خودش خودخواه است. جالب است که چالشهايي که او مطرح ميکند به شکل بنيادين وجاهت دارد اما اين آگاهي باعث نميشود که خودش از آنها برحذر بماند.
فورتانا، الههي سرنوشت
جان کندي تول انسان قرن بيستمي را در دام مفهومي به تصوير ميکشد که براي گريز از آن به آگاهي پناه برده است. اگر انسان پيش از عصر روشنگري، زندگي را فراتر و برحذر از حيات اينجهاني ميدانست که خود کمترين نقشي در آن ندارد، يکي از آرمانهاي عصر مدرن، اشراف انسان به چرخهي زندگي خود و تلاش براي تأثيرگذاري بر روند حيات خود بوده است. اما نتيجهي تلاش انسان مدرن به هيچوجه آنطور که انتظار ميرفت، نبود. اگرچه چرخدندههاي ماشين جديد زندگي عموماً برساختهي خود اوست، ولي انسان به شکلي ناباورانه، خود را درمقابل ماشين سرنوشت تسليم ميبيند. ايگنيشس معتقد است که شخصاً در کنترل و روايت زندگياش نقشي ندارد. وقتي کسي خود را در مسير زندگياش بيتأثير ميداند، طبيعتاً احساس مسووليت نميکند.
ايگنيشس به عنوان انساني دانشآموخته، درمقابل بياعتبار شدن اين خيال خام عصيان ميکند. او در تلاشي رقتانگيز و براي اينکه خود را متقاعد کند که اگر توان تاثيرگذاري بر سرنوشت خود را ندارد، دست کم شناخت منحصر به فردي از گردانندهي چرخهاي زندگي دارد، چنين مسووليتي را متوجه الهه سرنوشت يا فورتانا ميداند، موجودي که با اين هدف در ذهن ايگنيشس شکل گرفته که او را از ترس بيگانگي در جهان پيرامونش برهاند: «وقتي فورتانا تو را به سمت پايين ميگرداند برو سينما و از زندگي لذت ببر. ايگنيشس ميخواست اين را به خودش بگويد که يادش آمد تقريباً هر شب به سينما ميرود. مهم نبود که فورتانا چرخ را به کدام جهت ميگرداند». (صفحه ۷۷)
آگاهي ايگنيشس به او اجازه نميدهد که بتواند با نسخهي فورتانا، آرامشي هرچند موقتي بر زندگي خود حاکم کند. به همين خاطر مبتلا به يکي از شايعترين بيماريهاي قرن بيستم يعني افسردگي و اضطراب ميشود. او انگار که بخواهد با خودش و جهان لج کند، به شکل اغراقشدهاي در جهان پيرامونش غرق ميشود. اطرافيانِ ايگنيشس شايد او را سررنش کنند ولي اين حقيقت را نميتوانند کتمان کنند که او تصوير عريانِ انسانِ همدورهي آنهاست.
بردههاي مدرن
يکي از مفاهيمي که جان کندي تول در رمان «اتحاديهي ابلهان» دنبال ميکند، ادامهي حيات بردهداري در آمريکاست. در دورهاي که به نظر ميرسد بردهداري در آمريکا به سر آمده، يا حداقل قرار بوده برچيده شود و جايي در آرمانهاي آمريکاي مدرن نداشته باشد، تول به ما نشان ميدهد تنها شکل بردهداري است که تغيير پيدا کرده، وگرنه هنوز مناسبات بردهداري پابرجاست. آمريکاييهاي آفريقاييتبارِ داستان «اتحاديه ابلهان» اين حقيقت را روايت ميکنند. بروما جونز، مرد سياهپوستي است که به جرم دزديدن بادام هندي دستگير ميشود و در حالي که هيچ مدرکي براي اثبات جرمش وجود ندارد و با وجود علم به اينکه اصلاً علاقهاي به بادام هندي ندارد، نميتواند در مقابل اين بيعدالتي مقاومت کند. او از زندان که آزاد ميشود، به دنبال عدالت و احقاق خودش نميرود. مجبور است کار کند وگرنه به اتهام ولگردي و گدايي بايد برگردد به زندان. پس داوطلبانه خود را درمعرض استثمار قرار ميدهد و مجبور ميشود شغلي با حقوقي کمتر از حداقل دستمزد را بپذيرد.
در کارخانهي لِوي هم که همهي کارگرانش آمريکاييهاي آفريقاييتبار هستند، نوعي ديگر از بردهداري در جريان است و اين چيزي است که ايگنيشس را به اعتراض واميدارد. تنها شکل بردهداري عوض شده و حال سياهها به جاي کار کردن در مزارع جنوب، در کارخانهي لوي بردهوار زندگي ميکنند. رمان «اتحاديه ابلهان» قوانين مضحک موسوم به جيم کراو را به چالش ميکشد. اين قوانين که در اواخر قرن نوزدهم وضع شد و تا اواسط دههي شصت قرن بيستم اعتبار داشت، سياهان را «جدا اما مساوي» با آمريکاييها تعريف ميکرد. به روايتي ديگر آمريکاييهاي آفريقاييتبار با آمريکاييها برابر بودند، اما آمريکاييها برابرتر بودند.
چيزي که «اتحاديهي ابلهان» به ما ميگويد فراتر از بيعدالتي در حق سياهپوستان است، جان کندي تول حقيقتي غمانگيز را نشان ميدهد، حقيقتي که تحمل شکل عريانش تقريباً غيرممکن است و انسان مدرن را با رنجي مزمن تنها ميگذارد؛ اينکه در عصر مدرن، بردهداري اساساً از دوگانهي سياهپوستان و سفيدپوستان فراتر ميرود و بر تمام مناسبات انساني حکمفرماست. درمقابل اين حقيقت تلخ، ايگنيشس واکنشهاي متفاوتي نشان ميدهد که همگي به او روحي دنکيشوتي ميدهد. او به کارگران ميگويد: «تو قرون وسطا همه خوشبختتر بودن. همهتون بايد توپ و تيرکمون داشته باشين و روي کارخونه بمب اتم بندازين.» (صفحه ۱۷۱)
تلاش ايگنيشس براي روايت تاريخ از نگاه خود در دفترچهاش، يکي ديگر از واکنشهاي کاريکاتورگونه او به ترکتازي لجامگسيخته تاريخ در مسيري است که به اعتقاد او انحرافي است، اما همراهي با آن و حتي سبقت گرفتن از آن ناگزير است. براي مثال، وقتي پليس گشت مانکوزو به خانهي خانم رايلي ميرود و به او ميگويد که بايد 1020 دلار بابت خسارت تصادف بپردازد، خانم رايلي سرشار از اندوه ميشود. چون درآمد او کفاف پرداخت اين مبلغ را نميدهد. او ميزند زير گريه و از تصور اينکه به خاطر بدهکاري به زندان خواهد افتاد، گريه و زاري ميکند. در اين لحظات، ايگنيشس چه حالي دارد؟ مادرش معتقد است او قلبي يخي دارد، بعد از رفتن پليس گشت، خانم رايلي ميخواهد به اتاق ايگنيشس برود تا دربارهي مشکل ماليشان با او گفتوگو کند. اما ميبيند پسرش در را بسته و علامت «مزاحم نشويد» را گذاشته روي در. او دارد يک شوي رقص تلويزيوني را تماشا ميکند. او همانطور که به مادرش ميگويد، معتقد است نبايد با فورتانا جنگيد و بايد اجازه داد زندگي راه خودش را برود. درواقع با اجازه يا بياجازهي ما، فورتانا کار خودش را ميکند. بيتفاوتي محض، سلاح ايگنيشس براي تاب آوردن در جنگ با سرنوشت است. نزاعي که طرف پيروزش قبل از مبارزه مشخص شده است.
ريشخند به ارزشهاي طبقه متوسط
بودربار، فيلسوف فرانسوي در کتاب «آمريکا» آرمانهايي را که بهعنوان نمادهاي آمريکا معرفي شده بررسي ميکند و نشان ميدهد که چطور اين کشور بهعنوان مدينهي فاضلهاي معرفي شده که در آن فقر، نابرابري، نژادپرستي و… وجود ندارد. آمريکا در نگاه بودريار، فراواقعيتي است که واقعيت ندارد. به اعتقاد او، آنچه در آمريکا وجود دارد، واقعيت حاد است، نه خودِ واقعيت. به گفتهي او، آمريکا مفهومي است فريبنده که از طريق سينما و رسانهها به عنوان واقعيت معرفي شده است. لسآنجلس، شهر فرشتگاني است که قرار است بر واقعيت جهانِ خارج از هاليوود گواهي دهد. اما آمريکا وجود ندارد، ارزشهاي آمريکا واقعيت ندارد.
در رمان «اتحاديه ابلهان» ارزشهاي طبقهي متوسط جامعه آمريکا به چالش کشيده ميشود. ايگنيشس بهعنوان انساني به شدت تنبل که انتظار دارد مادرش امورش را رتق و فتق کند، در نقطهي مقابل ارزشهاي سنتي آمريکا قرار دارد. او تن به کار نميدهد مگر زماني که مادرش تصادف ميکند و بدهي بالا ميآورد. پيش از آن، ايگنيشس يا در رختخوابش دارد جهان را از چشم خودش روايت ميکند يا پاپ کورن ميخورد و فيلم تماشا ميکند. اين با ارزشهاي اخلاقي طبقهي متوسط آمريکا در تعارض است. او به شدت روياي آمريکايي و دو اصل اساسياش يعني پيشرفت اقتصادي و آسايش اين جهاني را به باد انتقاد ميگيرد. جان کندي تول در «اتحاديهي ابلهان» نشان ميدهد که چطور اين ارزشهاست که تحت عنوان روياي آمريکايي صورتبندي شدهاند و در واقعيت جامعهي آمريکا شکل ديگري يافتهاند. مگر قرار نبود انسان آمريکايي با کار جانانه و تلاش از پس زندگي خودش بربيايد و به موفقيت برسد؟ پس چرا پليس مانکوزو هرچقدر بيشتر کار ميکند، کمتر قدر ميبيند؟
در بار شب شادي ميبينيم که استفاده از جنسيت بهعنوان ابزاري براي رسيدن به ثروت و پيشرفت اجتماعي حتي معصوميت کودکانه دانشآموزان را هم مخدوش ميکند. در جامعهي مصرفي آمريکا، انسان معنايش را ميبازد و نه تنها ديگران، بلکه حتي تن خود را کالايي ميپندارد، همانطور که لنا آرزو دارد زماني رقصندهي بار شود. تول هوشمندانه با خلق شخصيت کلود روبيشا مانع از آن ميشود که انتقادهايش از جامعهي آمريکا متمسک چپگرايان افراطي شود. روبيشا پيرمردي است که اعتقاد دارد کمونيستها قدرت را به دست گرفتهاند. اين شايد واکنشي طنزآميز به دورههاي مککارتيسم و اغراق در معرفي کمونيسم به عنوان دشمن خطرناک جامعهي آمريکا باشد. ايگنيشس راوي تباهي نيست، خود تباهي است. تول خود را از جامعهي مصرفگراي آمريکا جدا نميکند، او حتي براي تصوير کردن تباهي جامعه، از هيچ ايدئولوژي ديگري استفاده نميکند.
رمان «اتحاديهي ابلهان» با هجوي هنرمندانه، معناباختگي جامعهاي با آرمان را تصوير ميکند. در غياب معنا، ايدئولوژي و اميد شايد طنز تنها تکيهگاه براي تحمل کابوس آمريکايي باشد، تکيهگاهي که نميتوان چندان به آن دل بست. خودکشي جان کندي تول در ۳۲ سالگي، اين را به خوبي نشان ميدهد.
******
اتحاديهي ابلهان آخرين رمانِ فراموشنشدني پيکارسک است
عليرضا غلامي
در «اتحاديهي ابلهان» آنچه بيش از هر چيز ديگري مهم است، شخصيتِ استثنايي ايگنيشس است که فراموش کردنش کار راحتي نيست. او ميتواند براي هميشه در ذهن خواننده باقي بماند و کارها و افکار ابهانهاش هر از گاهي خواننده را به خنده وا دارد. ايگنيشس را به راحتي ميتوان کنار شخصيتهاي ماندگار تاريخ ادبيات جهان در حافظه نگه داشت. چه کسي ميتواند اسکارِ گونتر گراس را در «طبل حلبي»، يا مورسوي آلبر کامو را در «بيگانه»، يا «دنکيشوت» ميگل سروانتس را در آن رمان درخشان، يا شوايکِ ياروسلاو هاشک را در «شوايک»، يا «مرد نامرئي» رالف اِليسن را در «مرد نامرئي» يا مثلاً آن مردِ گرسنهي کنوت هامسون را در «گرسنه» فراموش کند؟ اينها همه بيگانههايي هستند که در جامعهي خود ساز مخالف زدهاند و از اين طريق، سفاهت و بلاهت آن را نشان دادهاند. ايگنيشس هم تمام خصوصيتهاي يک شخصيت استثنايي را دارد و ميتواند براي هميشه در ذهن ما بماند. اما چرا رمان «اتحاديهي ابلهان» و شخصيت ايگنيشس مهم هستند؟ «اتحاديهي ابلهان» يک رمان پيکارسک است.
من همهي پيکاروهاي قرن بيستم را نميشناسم. اما ايگنيشس بايد يکي از مهمترين و بهترين پيکاروهايي باشد که از تخيلِ فرهيختهي جانکندي تول سر درآورده است. جانکندي تول هرچند از الگوهاي رايج در سنت پيکارسک استفاده کرده ولي ايگنيشس را طوري ساخته که او قادر است برخي از سنتهاي اين نوع ادبي را هم زير پا بگذارد و «اتحاديهي ابلهان» دقيقاً به همين دليل به يک رمان مهم و درخشان تبديل شده است. ايگنيشس مانند اغلب پيکاروها مفلس و آس و پاس است. فريبکار هم هست. يعني در جامعهي شهري آمريکا او يک جِنتلمن نيست ولي سعي ميکند خود را يک فردِ متشخص، متفکر، درمانگر و حتي جِنتلمن جا بزند. ايگنيشس مثل بقيهي پيکاروها متلون هم هست. ثبات ندارد و شخصيتش مدام تغيير ميکند. او سراغ شغلهاي پيدرپي ميرود و در همهي آنها ناکام است. اين شغلها هيچ ربطي به هم ندارند. او ظاهراً اول متخصص مطالعات قرون وسطي بوده و در يک مؤسسهي اينچنيني کار ميکرده، بعد در يک کارخانهي شلواردوزي و دستِ آخر در يک هاتداگفروشي محقرِ آبروبر. او در همهي اينها ناموفق است.
دغدغههاي ايگنيشس تا حد زيادي شبيه اسلافش، يعني پيکاروهاي اروپايي است. بخشي از اين دغدغهها مربوط به حوزهي شکم است. او عاشق نوشابهي بادامي و هاتداگ است و بين آن همه اطعمهي لذيذ و اشربهي گوارا، حاضر نيست سراغ چيز ديگري برود. جانکندي تول مدام تأکيد ميکند که ايگنيشس با آن اندامِ سنگين و خوفانگيزش در خيابان، کافه، خانه، محل کار، ادارهي پليس و مجلس مهماني آروغ ميزند. اين آروغها هرچند در آغاز حالبههمزن هستند ولي به تدريج به يک رفتار کمدي تبديل ميشوند و دلگي ايگنيشس را بازتاب ميدهند. آروغهاي او در حقيقت روي سنتِ رفتاري پيکاروها تأکيد ميکنند. ايگنيشس براي به دست آوردن هات داگ از کلکهاي پيشپاافتاده استفاده ميکند و در موقعيتهاي مختلف به اين تکه گوشت مشمئزکننده اشتياق نشان ميدهد.
او مانند بقيهي پيکاروها ميانهي خوبي با زنان ندارد. زنِ همسايه از دست او عاجز است و ايگنيشس از اين بابت به هيچ وجه ناراحت نيست. مادر ايگنيشس روزبهروز ذلهتر و بيدفاعتر ميشود. با اين حال ايگنيشس خم به ابرو نميآورد. دختر ديگري هم در رمان هست که روزگاري با ايگنيشس همدانشکده بوده و ايگنيشس براي ضدحال زدن به او از همهي راهها استفاده ميکند. از طرف ديگر او نسبت به ازدواج احساسي ندارد و اگر وصلتي هم بخواهد سر بگيرد از نگاه او خطرناک و غيرموجه است. در تمام رمان تنها يک زن هست که ايگنيشس تا حدودي نسبت به او ارادت دارد. او يک خانم چروکيده و سالخوردهي هشتاد ساله است که در کارخانهي شلواردوزي کار ميکند و تقريباً تمام دم و دستگاهاش از کار افتاده و شب و روز تلاش ميکند خودش را بازنشسته کند.
ايگنيشس آخر سر با تمام قوا از روي اين زن هم رد ميشود تا خودش را از يک بدبياري وخيم نجات بدهد. ايگنيشس چون يک پيکارو است نميتواند از مرتبهي اجتماعي خودش فراتر برود. او و مادرش بدهيهاي زيادي دارند و در يک خانهي محقر زندگي ميکنند. ايگنيشس فقير است و تا آخر فقير هم باقي ميماند. با اين حال تمايلي هم ندارد که ثروت داشته باشد. حتي پولي را هم که زير تختش پسانداز کرده براي يک ماشينِ دربست کفايت نميکند. از طرف ديگر در نيواورلينز ما با جامعهي اشرافي طرف نيستيم که ايگنيشس بخواهد به آن رخنه کند و طبقهي خود را تغيير دهد. جانکندي تول شخصيت اصلي رمانش را طبق سنت پيکاروها به شکل مفلسها ساخته و دغدغهي اشرافيت ندارد. اشتباه نيست اگر بگوييم ايگنيشس تا حد زيادي درک صحيحي از افلاس و فقر ندارد.
او يک ويژگي ديگر هم دارد. ايگنيشس تصور ميکند جامعهي آمريکا نميتواند جهانبيني او را درک کند. خشونتها و دوزوکلکهاي شهري و تمدنِ امروزي چيزهايي هستند که مدام ايگنيشس را تهديد ميکنند. او ترجيح ميدهد خودش را در يک اتاقِ دربسته حبس کند، همانطور که ذهنش در قرون وسطي متوقف شده و از جنگهاي صليبي به عنوان يک راه نجات دم ميزند. با اين حال ما به عنوان خواننده به لطفِ شيوهي روايت جانکندي تول اين امکان را داريم که دنياي فراتر از اين پيکاروي شگفتانگيز را ببينيم. البته کسي از ما نميخواهد که قضاوت کنيم آيا ايگنيشس محق است يا نه. اما به لطف شيوهي اپيزودي نويسنده اين امکان براي ما هست که بتوانيم همهي حرفها را بشنويم و از تناقضها سر در بياوريم. شيوهي روايتِ جانکندي تول از اين جهت هوشمندانه است. ما پي ميبريم که ايگنيشس چگونه در همان توهم خود باقي ميماند و کماکان فکر ميکند اطرافيان او و حتي مادرش درصدد هستند سعادت را از زندگي او بگيرند.
حرکت ايگنيشس در طول رمان سير نزولي دارد. ما به لطفِ اين شيوهي اپيزودي شاهد اين هستيم که او به سرعت به قهقرا ميرود. با اين حال اين حرکت از نگاه خود ايگنيشس سير صعودي دارد و موفقيت تلقي ميشود. در «اتحاديهي ابلهان» پليس مثل اغلب رمانهاي پيکارسک نقش مهمي دارد. ايگنيشس چون از الگوي سنتي قلاشها و پيکاروها تبعيت ميکند، مدام در معرض بزهکاري قرار دارد. دلگي چيزي است که او را به سمتِ دزديهاي ناچيز ميکشاند. يا نوع لباسهايي که ميپوشد هميشه نوعي شک و استهزاء به همراه دارند. از طرف ديگر مهارت ايگنيشس در نوشتن، او را به سمت بزهکاريهاي امروزي از نوع جعلِ نامه و سند ميبرد. همهي اين کلکها مدام پاي پليس را وسط ميکشاند. هر چند جانکندي تول تاکتيک خود پليس براي برخورد با متهم را به يک کمدي تمام عيار تبديل کرده است.
جانکندي تول از طرف ديگر مانند سنت پيکارسکنويسان اروپايي يک شخصيت اسطورهاي را وارد رمانش کرده که ميتواند براي سرنوشت ايگنيشس تصميم بگيرد. او فورتونا يا چرخ اقبال است که ايگنيشس از او ميخواهد بالا ببردش و زير چرخ لهش نکند. رفتار اين موجود اسطورهاي عجيب و غريب تا حدودي منطبق با رفتارهاي ايگنيشس است و مدام ميان بخت و ادبار، در نوسان است. با اين حال «اتحاديهي ابلهان» تکنيکهاي بديعي دارد که آن را به رمان درخشان و ماندگاري تبديل کرده است. اين لياقت را دارد که آن را حتي آخرين رمان پيکارسک قرن بيستم بخوانيم. مثلاً پيکاروها معمولاً ضدقهرمان هستند.
با اين حال ايگنيشس به لطف اندام غولپيکرش هم قهرمان است هم ضدقهرمان. از طرف ديگر براي دههها بين پيکاروها اين باور وجود داشت که ايالات متحده سرزمين موعودي است که در آن ميتوان پيشرفت کرد. اما جانکندي تول به لطف ضدقهرمانش ايگنيشس اين سرزمين موعود را هم سرزميني مزخرف تصوير ميکند. ضدقهرمان او اهل سفر نيست و شايد از اين جهت جانکندي تول تصور کرده نيواورلينز آخر خط است. پيکاروها معمولاً از جايي به جاي ديگر ميروند تا زندگي آسودهتري داشته باشند، اما آيا ترکِ شهرِ نيواورلينز زندگي بهتري را براي ايگنيشس به همراه دارد؟ نه.
اتحادیهی ابلهان/ جان کندی تول
ترجمهی پیمان خاکسار/ نشر بهنگار /چاپ اول
تجربه / ش ۱۷