اشتراک گذاری
تاریخ رنج
«صبر کردم. دیشب شوهرم را کشتم. با مته دندانپزشکی کاسه سرش را سوراخ کردم. صبر کردم ببینم از جمجمهاش کبوتر میپرد یا نه، اما بهجای کبوتر یک کلاغ سیاه بزرگ بیرون پرید. خسته، یا به عبارت دقیقتر، بیهیچ میل و رغبتی به زندگی از خواب بیدار شدم، همچنان که پا به سن میگذارم علاقهام به زندگی کم میشود. آیا به عمرم هیچوقت میل خیلی زیادی به زندگی داشتهام؟ مطمئن نیستم، اما سابق بر این مطمئنا نیروی بیشتری داشتم. و نیز آرزوهایی.» «نه فرشته، نه قدیس» ایوان کلیما با این عبارات شروع میشود، رمانی که جایگاهی مهم در بین آثار نویسندهاش دارد و مدتی است که با دو ترجمه مختلف به فارسی منتشر شده است: یکی ترجمه حشمت کامرانی در نشر نو و دیگری با ترجمه فروغ پوریاوری در نشر آگه.
از ایوان کلیما پیشتر نیز آثار دیگری به فارسی ترجمه شده بود، آثاری مثل «کار گل»، «روح پراگ» و «در انتظار تاریکی در انتظار روشنایی». ایوان کلیما از مهمترین نویسندگان جمهوری چک بهشمار میرود که علاوه بر نوشتن رمان، به نمایشنامهنویسی و روزنامهنگاری هم پرداخته است. کلیما متعلق به نسلی از نویسندگان جمهوری چک است که در دورانی پرآشوب زندگی کردهاند، نسلی که سلطه بلوک شرق را تجربه کردهاند و فضای بعد از فروپاشی را هم دیدهاند. به همین واسطه ایوان کلیما در بسیاری از آثارش به وضعیت زندگی مردم در کشوری تحت سلطه پرداخته. کلیما در «نه فرشته، نه قدیس» نیز به وضعیت چکسلواکی در دوران سلطه شوروی پرداخته و همچنین به فضای اروپایشرقی بعد از فروپاشی هم توجه کرده است. روایت این رمان، به زندگی زنی دندانپزشک مربوط است که دخترش به اعتیاد گرفتار شده و شوهرش هم با سرطان دستوپنجه نرم میکند و در این شرایط او را ترک کرده. شخصیت اصلی رمان هم همین زن است و داستان هم با روایت او شروع میشود. در بخشی از رمان میخوانیم: «من علاقه چندانی به تاریخ ندارم. توصیف جنگها و پیروزیهای معروف به وحشتم میاندازد. همیشه در ذهنم سربازانی مرده و رهاشده در میدان جنگی بیگانه و انتظار بازماندگانشان را مجسم میکنم. زنهایی که چشمانتظار مردانیاند که دیگر هرگز نمیتوانند بازگردند، و بچههایی که بیآنکه صدای مردی را بشنوند، بزرگ میشوند…»
.
*****
روایت زندگی پرملال در دوران پس از استالین
مروری بر کتاب «نه فرشته نه قدیس»
ایوان کلیما نویسنده بزرگی است که او را در این چند سال اخیر شناخته ایم. این نویسنده اهل چک از معدود شاهدان قلم به دستی است که از دوران سیاه جنگ جهانی دوم باقی مانده است. سه سالگی تا چهارده سالگی اش را در اردوگاه های نازی گذرانده؛ این دوران را در گفتگویی با مهرنامه چنین روایت کرده: «در ترزین اشتات که من سه سال و نیم آنجا بودم اتاق گاز نبود. با این حال صدها جسد دیدم.
در آنجا مرگ یک تجربه روزانه بود. من به مرگ عادت کرده بودم و حتی دست کشیدن به یک جسد دیگر هیجانی برای من نداشت.» این «گوهر ادبی» (به قول روزنامه بوستون گلوب) به همت خشایار دیهیمی و فروغ پوریاوری به فارسی زبانان شناسانده شد. از او دو مجموعه مقاله و چندین رمان به فارسی برگردانده شده است. «نه فرشته نه قدیس» رمانی از او ست که در سال ۲۰۰۱ منتشر شده و چاپ اول ترجمه فارسی آن ۱۳۹۳است. اولین ترجمه آن به قلم حشمت کامرانی به همت نشر نو منتشر شده و ترجمه دوم به قلم فروغ پوریاوری بوسیله انتشارات آگه در سال ۹۴ منتشر شده است.
کریستینا زنی افسرده و میانسال است. او درست در روز مرگ استالین به دنیا آمده. حرفه اش دندان پزشکی است. از همسرش طلاق گرفته و با دختر نوجوان سرکشش تنها زندگی می کند. روایت داستان از زبان کریستینا زمانی آغاز می شود که پدرش به تازگی فوت کرده. او رابطه خوشایندی با پدرش نداشته. پدرش یکی از سرسپردگان کمونیسم بوده و در دوران اوج بلوک شرق به خدمت آرمان های اتحاد شوروی مشغول بوده.پدر کریستینا این ستایشگر استالین درست در روز مرگ او صاحب دختری می شود که در دوران بزرگسالی اش چندان روی خوشی به آرمان های پدر نشان نمی دهد.
کریستینا از جوانی به دام افسردگی می افتد. روزهایش را با نوشیدن جامی شراب آغاز می کند این عادت را سیگار کشیدن های پیاپی همراهی می کند. کریستینا دندان پزشکی می خواند و با یک معلم مدرسه که از خودش 12 سال بزرگ تر است ازدواج می کند. این ازدواج سرانجام خوشایندی ندارد. مرد پس از چند سال به کریستینا خیانت می کند و او را با دختر خردسالش تنها می گذارد. کریستینا توان تربیت دخترش را به تنهایی ندارد. یانا دخترش (او نیز یکی از روای های داستان است) این روزها مدرسه را ول کرده و اوقاتش را به خوشگذرانی در مهمانی ها و امتحان کردن انواع مواد مخدر می گذراند.

کریستینا به یانا شک کرده اما در آغاز نمی تواند باور کند که دخترش معتاد شده. در این میان شوهر سابقش از شدت بیماری رو به مرگ است. او درملاقات با شوهر سابقش با یکی از شاگردان شوهرش آشنا می شود که به دیدن معلم سابقش آمده است. این پسر «یان» (سومین راوی رمان) پانزده سال از کریستینا کوچک تر است. با این حال جذابیت و زیبایی کریستینا او را مجذوب می کند.«در تمام این دنیای پهناور غیر از مامانم کسی را ندارم، که او هم دیگر پیر شده. نه، یک نفر هست که شاید دوستم داشته باشد ، اما چطور می تواند به من کمک کند. به احتمال زیاد فکر می کند که دیوانه شده ام. درباره ی یانا تقریباً چیزی بهش نگفته ام.
احساس شرمندگی می کردم، چون به جای این که خودم همسن او باشم یانا سنش نزدیک او بود» یان که اسمش نیز شباهت زیادی به اسم دختر کریستینا دارد وارد زندگی او می شود. با کمک اوست که دخترش را به یک کلنیک ترک اعتیاد در خارج از پراگ می برند. با این حال، این رابطه رو به دوام نیست زیرا کریستینا هراس دارد که معشوق جوانش را از دست بدهد. در این حین از خلال یادداشت های پدر کریستینا پی می برد که برادری ناتنی دارد. برادر ناتنی را می یابد. برادرش به علت شیرجه زدن در آب کم عمق رودخانه در نوجوانی فلج شده است.
یان معشوق کریستینا شغلش بررسی سوابق آدم های رژیم گذشته است.«تحقیقاتم در زندگی مردم در همین چند سال اخیر به من یاد داده که بی اعتماد بشوم. مثلاً بعضی اوقات درباره ی خواننده ها به اطلاعاتی بر می خورم که پاک ناامید می شوم؛ این ها ما را تشویق کردند که مقاومت کنیم، ولی در همان حال ما را لو می دادند. از این نوع مطالب هم درباره ی افرادی کشف کردم که برای خودشان آدم های محترمی هستند و مقام های مهمی دارند. اطلاعاتم را به مقام های بالاتر می دهم و صبر می کنم ببینم چه می شود اغلب هیچ اتفاقی نمی افتد…»
کریستینا سابقه پررنجی دارد. پدری که به رژیم کمونیستی خدمت می کرده مادربزرگی یهودی که در اردوگاه کشته شده. مادری که با خیانت پدرش مواجه شده. شوهرش که این روزها رو به مرگ است و با سردی و خیانت او را ترک کرده. معشوقی که هم دوره دخترش است و آن طور که باید به او وفادار نبوده و سرانجام دختر معتاد و سرکشش…
این روایت تلخ و خاکستری از زندگی در دوران پس از کمونیسم نشان دهنده آن است که آزادی برای مردم رنج دیده موجب سعادت نشده است. و چنان که سرانجام قهرمان داستان به این نتیجه می رسد که در زندگی نباید چشم انتظار فرشته یا قدیسی بود…
«ببین در اینجا نه قدیسی هست نه فرشته ای، فقط دو گلدان، همین و بس.
….
مامان گفت که روز قبل با یان به اینجا آمده و وقتی این جا بوده به این نکته پی برده که چیزهایی که مردم در اطراف خود می سازند یا قرار می دهند مهم نیستند…. و گفت حالا پی برده که بر عهده افراد است که یاد بگیرند تا به هر چیزی که با آن ها سخن می گوید گوش بدهند و بیش از هر چیز به ندای درون خود؛ و این مهم ترین نکته است.»
این رمان برنده جوایز متعددی شده از جمله جایزه کافکا در جمهوری چک.