Share This Article
‘
خاطره ای از كتاب «كافكا در خاطرهها»
ترجمه ناصر غیاثی (نشر نو)
خصوصي
وقتي مرا در رديف شاعران و پيشگويان قرار ميدهي
سرفراز
سرميسايم به ستارهها
كافكا هرگز خود را ناگريز از حسكردن يا تكراركردن اين كلام هوراس به ماسيانس در برابر كسي نميديد. زماني كه يكبار ديگر اين ابيات هوراس را ميخواندم، ناگهان تفاوت اساسي اين دو شخصيت برايم چشمگير شد و به نظرم رسيد كه آنها، حتا اگر تمام هنرهاي درباري روميها را ناديده بگيريم، بسياري از ويژگيهاي شخصيتي كافكا را دارند. خير، دوستم هرگز و تحت هيچ شرايطي نميخواست سر به ستارهها بسايد. شعار زندگي او اين بود: در پسلهها ماندن-توي چشمها نبودن. توي چشم نبودن در همه چيز رفتار او مشهود بود. خيلي كم پيش ميآمد كه صداي آرامَش را بلند كند. اغلب وقتي در جمع شلوغي بود، به كل خاموش ميشد. فقط در يك جمع دو يا سه نفره بود كه خجالتيبودن خود را كنار ميگذاشت. در اين صورت با قدرتي شگفتانگيز انبوهي از ايدهها از او فوران ميكرد كه ميشد براساس آن حدس زد اين انسان آرام جهان عظيمي از افكار و شخصيتهايي هنوز شكل نگرفته در دورن خود دارد. ديگر هرگز در زندگيام چنين تداعيهايي چالاك و پران به دورترين دورها، ايدههايي چنين عجيب و بامزه و خيالبافيهايي اينچنين بيتكلف نديدم. كتاب «تدارك عروسي در روستا» -چون تكيهگاهي از براي خاطراتم- حاوي داستانهايي آغاز شده و به پايان نرسيده، موقعيتها و تأملات بيشماري است؛ حاوي غناييست نامحتمل از خيالات كه به تمام سرزمينهاي جهان ميرسند در هزار و يكروز؛ به گونهاي كه آدم، همچنانكه در برابر دستنوشتههاي باقيمانده از نواليس، از آنهمه نور دچار خفگي ميشود و آثار به پايان رسيده مؤلف در مقام مقايسه با آنچه ناتمام باقي گذاشته است، به نظرش چون محوطه مكانهاي ويرانشده ميآيد- در مقام مقايسه- هزارانبار بزرگتر از بناهايي كه ساختنشان را به پايان رسانده بود. «آمريكا»، «محاكمه»، «قصر»، «مسخ» و «در سرزمين محكومين»؛ تمامي اينها در برابر آثار فوقالعاده زيادي كه سرنوشت، يعني مرگ زودهنگام كافكا، از دستمان ربوده است، چون غنيمتي به نظر ميرسد كه حسب اتفاق به دستمان افتاده باشد. هم از اينروي بايد هنگام داوري در باب اين بناي عظيم، هموراه شكلنگرفتهها را، آنهايي را كه تنها اشارتي به آنها شده، در كنار طرحهاي محكم در نظر گرفت. اين غول چون كوتولهاي ميان ما ميگشت. خود را ظاهر نميساخت. گوته گفته بود: «فقط لمپنها فروتناند»، اما اگر با كافكا زندگي ميكردي، بيشتر وسوسه ميشدي اين جمله را به نقطه مقابل آن، البته همانقدر هم ناموجه و افراطي برگرداني: «هر آدم نافروتن يك لمپن است».
اينجا ميخواهم یكبار ديگر قدوقواره دوستم را در خاطرهها زنده كنم: لاغر، قدبلند، اندكي خميده، چشمها خونسرد، درخشان و قهوهاي، رنگ صورت خاكستري، موها بلند و به سياهي قير، دندانها زيبا، لبخندي مؤدب و دوستانه، اگر كه گاهگداري حالت غرق در فكر و افسردهاش، چهره سخت زيباي او را اندوهناك نميساخت. اما درواقع تقريبا هيچوقت آزردهخاطر نبود، اغلب بسيار مسلط بود به خويش. بهندرت در لحظاتي(در سالهاي نخست و بيشتر در سالهاي پيش از بيماري) در آن لحظات محشر همچون جوانها آزادانديش، شاد، ساده و شوخ بود، همراه با كششي، سربهراه و زيرپوستي و بهسرعت قابل تصحيح، به تغيير حالت به شر، به عرفان كه اغلب اوقات بلافاصله از آن اظهار تأسف ميكرد؛ كت و شلوار خاكستري تيره يا آبي تيره، بدون نقشونگار، صاف، بدون ظرافتي چشمگير ميپوشيد؛ لباسهايش همواره با دقت بسيار و آراستگي بود؛ دستها باريك و پراحساس و با حالت، اما صرفهجو در تكان دادن. نه كلاه باسكي به سر ميگذاشت، نه موهايي يالگونه داشت، بدون هر نشانهاي بيروني از نويسنده بود؛ كلاه پهن سياه نميگذاشت،كراوات پروانهاي به سبك بايرون هم نميزد آنگونه كه حالا يكي كه ناگهان كافكا را «به ياد ميآورد» به پاي او مينويسد. ساده ميپوشيد و در عينحال اصولا شيك، او اينگونه برابر من ايستاده است. عزلتگزين بود و درعينحال سرشار از مهربانيهاي بيكران. اويي كه در آثارش خود را به خاطر نامهرباني سرزنش ميكند، اويي كه (براساس معيار بسيار بالاي خودش) به نظر خودش بسيار اندك در آغوش عشق ميسوخت، همو در واقعيت ملاحظهكارترين دوست و همنوع بود. اغلب به يادم ميآيد كه با چه دقتي در تلاش اين بود كه براي خدمتكار پير خانوادهاش، دوشيزهاي به نام ورنر كه ديگر كسي چندان به فكرش نبود، اوقاتي خوش مثل تماشاي نامنتظره يك نمايش فراهم كند. زماني كه بيمار و ضعيف بود، دائم ديگران را ترغيب ميكرد كه به اين و آن ياري برسانند. در «نامهها 1924-1920» مثالهاي بسياري در اين مورد پيدا ميشود. از هر نوع خودخواهي بيزار بود. تا جايي كه در توان داشت هَم و غمش اين بود كه با تفاهمي والا با روح و روان ديگران همحسي كند، به شيوهاي ظريف به آنها مهرباني بورزد، آنها را به راه راست هدايت كند يا اساب شاديشان را فراهم نمايد. دورا ديامانت همراه زندگياش يك روز برايم تعريف كرد كه وقتي با هم به قدمزدن در پارك اشتگليس برلين رفته بودند، دختربچهاي را يافتند گريان. دخترك ميگريست، چون عروسكش را گم كرده بود. كافكا به كودك دلداري داد. اما دخترك دلداريپذير نبود. سرانجام نويسنده گفت: «عروسكت اصلا گم نشده. رفته سفر. همين چند لحظه پيش او را ديدم و با او حرف زدم. به من قول سفتوسخت داده كه برايت نامه بنويسد. فردا همين موقع اينجا باش. من نامه را برايت ميآورم». دخترك به گريهاش پايان داد. و فردا كافكا واقعا نامهاي آورد كه عروسك در آن ماجراهاي سفرش را تعريف كرده بود. از اين ماجرا يك نامهنگاري درستوحسابي از طرف عروسك به بار نشست كه هفتهها به طول انجاميد و تازه زماني به پايان رسيد كه نويسندهِ بيمار مجبور شده بود محل زندگياش را تغيير داده و به آخرين سفرش پراگ-وين-كيرلينگ برود. او سرانجام از ياد نبرد كه در آن همه جنبوجوش كه از نظر او اسبابكشي بسيار غمانگيزي بود براي كودك عروسكي باقي بگذارد و به جاي آن عروسك قديمي و گمشده كه در طول تمام تجاربش در كشورهاي دوردست دگريسي خاصي پيدا كرده بود، به اين يكي رسميت ببخشد. آيا اين سپهر خيرخواهي و ميل به ابداعات شوخوشنگ اندكي ما را به ياد سپهر هبل در «جعبه كوچك گنج دوست خانوادگي اهل راين» كتابي كه كافكا در كنار «واندسبكر بوتن» اثر كلاوديوس و «قانون نرم» اشتيفتر بسيار دوست ميداشت، نمياندازد؟ او اينجا در زير نور ملايم ستارگان و نه در دلهرههاي جنجالي ادگار آلنپو بود كه احساس غريبگي نميكرد. اين آن مسيري بود كه كافكا در آن رشد ميكرد و آرزوي رشد در آن را داشت. اگر زنده ميماند، يحتمل شاهد تحولاتي كاملا نامنتظره در شادي ناشي از خيالپرورياش ميشديم. چه بسا نوشتن را به كل به كناري مينهاد و تمام شور خلاقانهاش به صورت زندگياي متبرك شده توسط خداوند مثلا به شيوه شوايتسر، آن پزشك رهاييبخش بزرگ صرف ميشد. بسياري از چيزهايي كه از دهان او شنيدم، دال بر همين مسير بود. وليك عبث است تأمل نمودن درباره اين رازهايي كه او با زندگي سادهاش آن چنين با تأكيد مراقب پنهان داشتنشان بود. بهنظرم آنچه كه در پي ميآيد، بزرگترين ويژگي او بود و نه آن چيزهايي كه برخي تعريف ميكنند: به هنگام انتشار يك كتاب يادبود براي كافكا از يكي از همكلاسيهايش –كسي كه شهرت گذرايي داشت- خواستند خاطراتش را از او بنويسد. اين آدم مشهور كه هشت سال با او بر يك نيمكت دبيرستان نشسته بود، آنقدر صادق بود كه پاسخ بدهد تمام آن چيزي كه ميتواند به خاطر بياورد، فقط يك چيز است و آن اينكه در تمام طول آن مدت در مورد فرانتس كافكا چيزي براي گفتن وجود نداشت و او هيچ توجهي برنميانگيخت.
آنچه در برابر ديدگان آدمي هيچ است، ممكن است در برابر ديدگان خداوند بسيار مهم باشد. عكس آن: آنچه در برابر ديدگان آدمي چون مجموعهاي مبهم آماس ميكند –همچون آوازه پسين كافكا و سوءتفاهمهايي كه به اين آوازه جهانگير چسبيدهاند- در برابر ديدگان خداوند ممكن است يك هيچ باشد. هنگام كه با فروتني در دل به آثار كافكا نزديك ميشويم، ميتوانيم اميدوار باشيم با چند ذرهاي از آن حقيقت و پاكياي كه كافكا به سمتشان كشيده ميشد، مأوايي در خود مهيا سازيم.
‘