این مقاله را به اشتراک بگذارید
«پتر اشتام» از معدود نویسندههای سوییسی است با شهرت بینالمللی. تنها نویسنده سوییسی که برای جایزه معروف «منبوکر» کاندیدا و وارد فهرست نهایی این جایزه شده است. (۲۰۱۳). ۱۳۸۵ آمده بود تهران. به دعوت سوییس برای داستانخوانی در نمایشگاه کتاب. قبلترش برایم داستانی فرستاد که به نام «جالیز» ترجمه کردم (این ترجمه بعدها همراه با ترجمه یک داستان کوتاه دیگر از او، در مجموعه «آسمان خیس» -نشر افق، آمد).
داستانخوانی پتر اشتام در خانه هنرمندان بود و جاهای دیگر. بعد از داستانخوانی در گفتوگو با حاضران گفت که دوره ادبیات کلاسیک قرن نوزدهمی بهسر آمده. طی همان سفر ترجمه «آگنس» را به من پیشنهاد کرد. یعنی من پرسیدم که دوست دارد کدام کارش ترجمه شود. نویسنده موردعلاقهام است. سبک ساده و سرد جملهها و موضوعهایش را دوست دارم. غیر از «آگنس» و غیر از آن دو داستان در مجموعه «آسمان خیس»، یک مجموعهداستان دیگر هم از او منتشر شده در نشر افق به نام «همه چیزهایی که جایشان خالی است»، یک رمان و یک مجموعه داستان دیگر هم به ترجمه مریم مویدپور در دست انتشار است. در همان نشر افق. «شرق» خواسته بود تا مطلبی بنویسم برای این صفحه درباره پتر اشتام. رفتم اطلاعات بیشتری جمع کنم، مصاحبه جدیدی از او خواندم و دیدم خب خودش آنچه را که من میخواستم دربارهاش بنویسم، خیلی بهتر گفته! پس چند تکه از آن مصاحبه را ترجمه کردم. درباره نویسندههای مورد علاقهاش، درباره ادبیات و سیاست، درباره موضوعهای مورد علاقهاش و …
«….به نظر خودم هم داستانهای کوتاهم بهتر از رمانهایم هستند. در داستانهای کوتاه بیشتر میتوانم تجربه کنم. یک رمان مثل یک آسمانخراش است و یک داستان کوتاه مثل یک ویلا… . بیشترین تاثیر را نویسندههایی روی من گذاشتند که بعد از نویسنده شدنم آثارشان را خواندم. یعنی نویسندههای دهه ۲۰ آمریکا، بعد آلبر کامو و هنری دو مونترلان… . من اصولا آدم شادیام. از موضوعهای تراژیک خوشم میآید، چون آدم بیشتر میتواند به آنها نزدیک شود تا به موضوعهای کمیک… . با نوشتن و خطزدن توانستهام به این لحن سرد برسم. کارهای قبلیام پرطمطراقتر بودند. اصلا خوب بودند… . داستانهای من بیزمانند، یعنی زمان مشخص و معینی ندارند. در رمان بعدیام برای اولین بار نشانههایی از حوادث خارج از داستان را آوردهام، مثلا برداشتن دیوار برلین. اما البته اهمیتی هم ندارد… . ظاهرا «ارنست همینگوی» گفته که میخواسته آن چیزی را که هست، بنویسد. نوشتههای همینگوی امروزه دیگر کمی از دور خارج شدهاند، اما من به همه و همه توصیه میکنم تا داستانهای کوتاهش را دوباره بخوانند. داستانهای کوتاه همینگوی نمونههایی عالی هستند برای تصویر کردن واقعیت با زبان. داستانهای چزاره پاوزه هم همینطورند، داستانهای متاخر چخوف هم. همینطور داستانهای متاخر کارور، البته نه آنهایی که تا سر حد مرگ ویرایش شدهاند! … . داستانهایی را دوست دارم که در آنها اتفاق چندانی نمیافتد. داستانی از همینگوی هست به نام «Big Two-Hearted River». در این داستان مردی کنار رودخانهای چادر میزند، ماهی میگیرد، کبابشان میکند و قهوه داغ زبانش را میسوزاند. همین. داستانی هست از چزاره پاوزه به نام «عریان». در این داستان مردی میرود توی آبگیری شنا کند. زنی میآید. اما مرد را نمیبیند. همین. هیچ اتفاقی نمیافتد. اینها بینظیرند! … . این یک اشتباه جا افتاده است که یک روزنامهنگار خوب – و البته یک نویسنده خوب – کسی است که خوب مینویسد. خوب نوشتن را باید تبلیغاتچیها بلد باشند و سیاستمدارها که برایشان زبان یک وسیله برای رسیدن به هدف است. روزنامهنگارها و نویسندهها نباید به زبان مسلط باشند، باید با زبان کلنجار بروند، کشتی بگیرند، شکست بخورند. فقط به این طریق است که میتوانند به واقعیتی که مدام خود را دور میکند، نزدیک شوند… . جالب است که من یک عالم عکاس و هنرمند میشناسم که اشتباه دید دارند. شاید اگر دیدن را آگاهانهتر انجام دهند و فکر نکنند که دیدن چیزی بدیهی است، اشتباه دیدشان درست شود…… . . ادبیات مکان درستی برای سیاست نیست. نویسندگان بزرگ مثل گونترگراس، هینریش بل، مارتین والزر که در مورد هر چیزی نظری و عقیدهای داشتند، از بین میروند و کی جای آنها را میگیرد؟ فکر کنم هیچکس. این نقشی است که جایگزین ندارد. این نویسندگان بزرگ نیاز هم به جایگرین ندارند و من از این بابت خوشحالم… . آلمانیها هم واقعا دیگر نیازی ندارند تا به تاریخ خودشان غلبه کنند و آن را پشت سر بگذارند. البته که جنگ موضوع بزرگی است. از طرف دیگر کمی هم سخیف است که نویسندههایی که اصلا جنگ را ندیدهاند، دربارهاش بنویسند. نوشتن درباره زمانه پیچیدهای مثل همین زمانی که داریم درش زندگی میکنیم، خیلی مشکلتر است تا نوشتن درباره زمانی که میدانیم کیها خوب بودند و کیها بد… . »
شرق/ مد و مه / دهم تیر ماه ۱۳۹۲