این مقاله را به اشتراک بگذارید
سالها پیش، در میانه دههی هفتاد گفتگویی بسیار جالب توجه با هوشنگ گلشیری انجام شد، از سوی مجلهای دانشجویی به نام «موج» که در آن گلشیری بسیار صریح و بیتعارف حرف زده بود، یادم هست در جایی از این گفتگو گلشیری گفته بود، در هر دورهای کسی معیار داستاننویسی این دیار بوده، زمانی هدایت، زمانی بهرام صادقی، زمانی ساعدی و حالا هم من (نقل به مضمون) لحن گلشیری با تفرعن همراه بود، اما به خود گفتم، نوش جانش این فخرفروشی و تفرعن، که به حق معیار داستاننویسی امروز است. در جایی دیگر گفته بود که من نهنگ دریای داستاننویسی ایرانم، که بود… و باور دارم که اگر اتفاقی شبیه به معجزه پیش نیاید، بعید است تا دههها بعد کسی بتواند، سایهای از این نهنگ دریای داستاننویسی ایران باشد… دلیلم اینکه در دریایی چنین وسیع اما با عمق (اگر نگوییم یک بند انگشت!) کم، نهنگ نمی تواند شنا کند!
این ها را نوشتم که تلنگری باشد، لااقل برای فرزانه طاهری که بسیار دوستش میدارم؛ چرا که همسری چون گلشیری داشت، اما زیر سایه او بیرون آمد، و شد فرزانه طاهری. به جوایز دیگر کاری ندارم، وقتی جایزهای هست که نام هوشنگ گلشیری را یدک میکشد و بانیاش بنیادیست به نام او و گردانندگان آن نزدیکان گلشیریاند، خوب و بد این جایزه را پای گلشیری خواهند نوشت. درست است که گلشیری اعتبارش را مدیون این جایزه نیست که بیاعتباری این جایزه ذرهای از شأن او بکاهد، اما دل آدم میسوزد وقتی جایزهای به اسم نویسندهای بزرگ در این دیار نامیده می شود، اعتبارش مخدوش شود، یعنی همان معضلی که با جایزههایی بهنام عزیزانی چون بهرام صادقی و صادق هدایت دچارش شدند. جایزهی گلشیری هنوز معتبر است و به نام؛ و بیتعارف اگر نام گلشیری را یدک نمیکشید، اعتبار و شهرت امروز را نداشت. با این اوصاف هیچ مصلحتی به مخدوش شدن نام آن عزیز نمیارزد و به عبارتی اگر دل بانیان جایزه، برای گلشیری می تپد باید مواظب باشند که جایزه در مسیر دیگری نیفتد و نشود یکی از خیل جوایزی که تکلیف آدم با آنها روشن است و بدون اینکه حتی کتابها را خوانده باشی پیشاپیش (با توجه به پارامترهای مختلف و البته ترکیب داوران) می توانی حدس بزنی که برنده نهایی کیست.
اینها را نوشتم به این خاطر که اوضاع و احوال جایزههای ادبی را در این روزها اصلا خوب نمیدانم و با همهی احترامی که برای حسن محمودی و عقیده او قائلم، از اساس با این نظر مشکل دارم که وقتی انتقادها (البته اعتراضها) به جایزهها زیاد شود نشان پویایی آنهاست، این درست مثل حکایت دولتیست که اعتراضها به آن گوش فلک را کر کند و ما آن را به حساب تاثیر گذاری و پویایی آن دولتها بگذاریم!
اگر در این نوشته اشارهای شد به جایزه گلشیری، برای آن است که برخلاف گذشته حرف و حدیثها دربارهی آن هم بالا گرفته، این را به سبب شنیده ها از محافل ادبی میگویم، نه برای برگزیده شدن دو کتاب «نگران نباش» و «احتمالا گم شده ام»، چرا که تمام کتابها این دوسال را نخواندهام که بدانم انتخاب آنها درست بوده یا نه، از میان برگزیدگان هم تنها «نگران نباش» را خواندهام که به نظرم کار بدی نیامد در این سال و زمانه رمانهای زیر متوسط.
و اگر در این میان به خود اجازه دادم بنویسم، به احترام بزرگی شأن هوشنگ گلشیری بود و اینکه بر این باورم که این جایزه صرفا یک اسم نیست و اگر قرار باشد روزی جایزهای به این نام باشد، هیچ کسی استحقاق برگزاری آن را چون بانی فعلیاش را ندارد. درست برخلاف «جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات» که فقط یک اسم است، چون هرچه فکر میکنی که ربط این جایزه با نامش چیست، درنمییابی، آیا این جایزه، برآیند نظرنویسندگان و منتقدان مطبوعات را نمایندگی میکند؟ اگر چنین است، این نمایندگی از طرف کدام نهاد یا انجمن به این جایزه داده شده است و اگر چنین نیست چرا نامگذاری آن به گونه ای ست که چنین ذهنیتی را در خلق الله بوجود بیاورد.
شاید الان که آن عزیز دربند است زمان مناسبی برای مطرح کردن این مسئله نباشد، از این بابت از آقای غلامی صمیمانه پوزش میطلبم، امیدوارم همین روزها شاهد رهایی او از بند باشیم، اما ای کاش وقتی این عزیز از سر دلدادگی به ادبیات و حمایت از آن، جایزهای راه میانداخت موقع نامگذاری، دقت بیشتری بکار میبرد که نام جایزه مورد نظر، با محتوی و نحوه ادارهی آن بیربط نباشد. چنان که در میان اعضای هیات داوری این جایزه در سالهای دور و نزدیک، بودهاند افرادی که ربطی به منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی نداشتهاند .
گذشته از این عجیب نیست، انتقاد از جایزهای که در طول دوران برگزاریاش، قریب ۵۰ درصد نامها در هیات داورانش تکراری بودهاند و همواره نیز اکثریت هیات داوران را حلقهای خاص در اختیار داشته.
بگذریم نگاهی به مدافعان جوایز بخش خصوصی در این روزها بندازیم، اغلب کسانیبودهاند که جایزهای از آنها گرفتهاند یا به نوعی بدانها ربطی پیدا می کنند! امیدوارم این دوستان – که بیاغماض برای برگزاری همین جایزهها نیز زحمت بسیار کشیدهاند، آن هم در این روزگار تنگناها برای ادبیات مستقل- نرنجند و به تازه از را رسیدهای چون من هم حق بدهند که اگرچه کنار گود نشسته، اما با سوألاتی از این دست روبرو باشد، انتقاداتی که امیدوارم لااقل از سر پویایی این جایزهها باشد…
***
یادداشت زیر را در وبلاگ شاهرخ گیوا دیدم، خواندنی و واجد نکات جالبی بود، از طریق یکی از دوستان که با گیوا در ارتباط ب د اجازه نقل آن را گرفتم که عینا در زیر میآید، با این اشاره که تیتر مطلب را من گذاردهام، قصد داشتم مقدمه ای برای آن بنوسم، سر درددلم باز شد و خودش یادداشتی بلند شد، روزگار است دیگر…دل ما هم گرفته (نه صرفا از جایزه ها که ما نه داخل این رقابت بودیم و نه اینکه داخل آن راهمان می دادند)، از همه چیز…
همهی این کتابها چهار قاچ لبو!
شاهرخ گیوا
… خیالم راحت شد از این خوره جایزه. بالاخره نتایج جایزه گلشیری اعلام شد و “نگران نباش” و آن یکی”احتمالا گم شده ام” تندیس ها را بغل گرفتند و به خانه بردند. تبریک به خانم محبعلی و سارا سالار. واقعیت این است که اگر مثلا تندیس گلشیری در رفی از رفهای کتابخانه ام باشد، گاهی نگاه نگاهش می کنم و به خودم می گویم:« هورا، دیدی بالاخره یک چیزی نوشتی که دیگران حلوا حلوایش کردند و پرتابت کردند آن بالاها.» و بعد باز به خودم می گویم: «اما آن بالاها کجاست مگر؟»
دو ـ سه هفته پیش دوستی از دفتر روزنامهای تماس گرفت و گفت:« فلانی چرا لالمونی گرفتی؟ بیا و یک چیزی هم تو بگو درباره این جایزه ها.» طفره رفتم و عاقبت گفتم: «من اصلا نمی دانم چی به چیست و کی به کی جایزه می دهد.» و خیلی جلو خودم را گرفتم که نگفتم: « اصلا بساط جایزه و داستان چه کوفتیه؟» گمانم سارتر بوده که یکجایی گفته: «وقتی هنوز هم در جهان ما کسانی هستند که از گرسنگی می میرند، رمان تهوع من چه ارزشی می تواند داشته باشد؟» راست می گوید این مرتیکه سارتر. گمانم داستان و داستان پردازی در زمانه ما به خصوص در کشور گل و بلبل ما ابزار نامناسبیست برای تحمل پذیر کردن بار تحمل ناپذیر هستی. یکجور مرض است اصلا. یکجور خودویرانگری و خودکشی تدریجی ست.
برمی گردم به بحث حلوای جایزه ها. سال ٨۵ مونالیزای منتشر را به ناشر سپردم. نوزده ماه تمام وزارت مفخم ارشاد ذره بین گذاشت بر سر کلمات آن و بعد هم وقتی مطمئن شد این کتاب نمی تواند همین چهار ـ پنج هزار مخاطب ناچیز را بشوراند و دنیا و آخرت مردم را بسوزاند، منت نهاد و با شرط و شروطی مفصل مجوز چاپ آن را تقدیم ناشر کرد. بگذریم که چه خون دل ها خوردم در این میان. و بالاخره بعد از دو سال چشم انتظاری کتاب چاپ شد. بعد از آن هفت ماه سکوت مطلق بود، انگار نه ماستی ریخته و نه کاسه ای شکسته! گذشت تا این که در عصرانه ای دلگیر دوستی خبر داد که توی ستون یکی از روزنامه ها چیزکی نوشته اند درباره کتاب. خب، بالاخره انگار یکنفر در یکجایی کتاب را دیده و خوانده بود. ذوق مرگ شدم! گذشت و گذشت تا این که یک روز موبایلم جرینگ جرینگ صدا کرد؛ دوستی پشت خط بود و گفت:« هی فلانی کتابت کاندید جایزه منتقدین مطبوعات شده.» باز ذوق مرگ شدم و جایزه واو و مهرگان و گلشیری هم به همین ترتیب و این ذوق مرگی ها ادامه داشت و آفت جانم شده بود.
و حالا یک اعتراف. وقتی برای اولین بار شنیدم کتابم کاندید دریافت جایزه منتقدین شده تازه آن موقع بود که دست به دامان گوگل دانا شدم تا بفهمم اصلا این جایزه که می گویند چیست و آبشخورش کجاست و چه کسانی در پس ماجرا هستند؟ خب گمانم تقصیری نداشتم و ندارم. هیچ وقت در بند و بست ماجرای جایزه بگیرها و جایزه بده ها نبودهام . چرا که این بیت رندانه حافظ همواره حلقه گوشم بوده که:
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم.
الغرض، در این میان از مونالیزای منتشر در جایزه واو تقدیر شد و بعد هم تندیس بهترین رمان دهمین دوره جایزه مهرگان را به آن دادند و این اواخر هم که کاندید جایزه گلشیری بود. (راستی دوباره تبریک می گویم به خانم محبعلی و سارا سالار) و گمانم این پایان ماجرای مونالیزای منتشر و حلوای جایزه هاست. حالا دارم فکر می کنم و به خودم می گویم: «هی فلانی، این کتاب های شوربختی که چهار ـ پنج هزارتایی مخاطب دارند، مگر چه تاثیری می توانند بر کائنات بگذارند که بعضی ها اینقدر بر سر جایزه گرفتن و نگرفتن آنها، مافیا تشکیل می دهند، چیر می کشند، یقه می درند و بند تنبان شل می کنند!»
سارتر عزیز، کاش هنوز زنده بودی و یک روز می آمدی این طرف ها. توی یکی از همین عصرانههای نفسگیر تهران، یک فنجان قهوه با هم می زدیم، بعد یکی یک جلد از کتاب هایمان را بر می داشتیم، می بردیم می دادیم به این لبو فروشهای نبش چهارراه سرچشمه و به جای آن سه ـ چهار قاچ لبو داغ میگرفتیم و میدادیم به رهگذری که همان اطراف قیقاج می رود و تلو تلو می خورد از شدت گرسنگی.
همین.
10 نظر
کامران
چرا همگی تعارف می کنند و حرف اصلی را نمی زنند. اگر دولتها فایده ای به حالمان نداشتند اما یک چیز را خوب یادمان داده اند: دیپلماسی را! یعنی اینکه حتی حرف حقمان را هم که می خواهیم بزنیم به بعضیها اصلا نگوییم بالای چشمشان ابرو هست! بعضی از این اشخاص، هوشنگ و فرزانه گلشیری (جالب است که فرزانه همه ی شهرتش را مدیون هوشنگ است اما ملت حتی از این هم می ترسند که فرزانه را حتی یک بار هم شده است فرزانه گلشیری بنویسند!)، احمد غلامی و حسن محمودی و مهدی یزدانی خرم،بقیه را هم که خودتان بهتر از من می دانید.
بابا نگران نباش کجاش خوبه! هیچ به ترکیب دوارهای رمان مرحله ی فینال در جایزه ی گلشیری دقت کردی؟ اولا که فقط سه تا هستند، که لابد برای صرفه جویی بوده! ثانیا آقای عبدالله کوثری واقعا منتقداست؟ واقعا می تواند درباره ی رمانها نظر بدهد؟ او تا حالا حتی یک نقد درباره ی یک رمان نوشته است؟ یا همینطور محمود فلکی؟ یادم است چند سال پیش همین مطبوعاتی ها زیرزیرکی می گفتند که کوثری در یکی از دوره های قبلی جایزه ی گلشیری رای اولش را به کیمیا خاتون داده بود! پس چرا او باز هم به عنوان داور انتخاب شده؟
حالا باز خدا پدر متولیان این جایزه را بیامرزد که از این سه نفر هیئت داوران لااقل یک نفرشان را کسی انتخاب کرده بودند که به عنوان منتقد شهرت دارد و واقعا رمان هم می شناسد! راست می گویید. هنوز نمی شود کاملا ناامید شد!
Helia
آقای کامران
مایه حیرت است که نمی بینید که داوران شش نفر هستند و نه سه نفر و به همین راحتی قضاوت می کنید، در مورد بدیهی ترین و روشن ترین بخش این جایزه. مایه شرمساری است که از فرزانه طاهری با نام کوچک نام می برید و بعد می گویید که چرا به اون فرزانه گلشیری نمی گویند، چون که همه شهرتش را مدیون اوست.
خدا را شکر که در جمهوری اسلامی به زنان حق نگه داشتن اسم دختریشان داده شده. وای بر ما که هم چنان با چه مسائلی دست و پنجه نرم می کنیم.
ارادتمند
سرور گرامی آقای امیدی!
چرا مسایل را اینقدر برای خودت پیچیده میکنی.فرمول بندی جوائز ادبی دولتی و نیمه دولتی کم و بیش مشخص است . موضوع اینست که جوائزی وجود دارد که مربوط به دولت فعلی است و جوائز وجود دارد که مربوط به دولت های قبلی است. منظورم از دولت همان دولت است، نه حکومت. یک عده ای هم از سر ناچاری (منظورم منافع مادی است) جمع شده اند یک چیزی درست کرده اند و می گویند ما مافیای ادبی هستیم و یقه می درانند و نفس کش می طلبند و کلی نوچه نر و ماده هم دوربرشان جمع کرده اند . همان کاری که جاهل های محل در قدیم می کردند و دولت هم یک آژان باتوم بدست گذاشته مواظبشان باشد . آژان هم یک شتیل از جاهل می گیرد و اجازه می دهد او جاهل بازی اش را در بیاورد. خلاصه همه راضی اند، گور پدر ناراضی. حالا شما می گویید چرا خانم فرزانه طاهری که از قضا همسر هوشنگ گلشیری (پدر باندبازی ادبیات ایران است) فضا را می دهد به جاهل محل؟ چون ایشان از آژان جماعت خوشش نمی آید، پس مجبور است یک جوری با جاهل محل کنار بیاید. البته این وسط خانم طاهری یک کار خوب هم می کند و کمی فمینیسم قاطی فضای معرفت شناختی جاهلانه می کند و جایزه ها را می دهد به خانم ها که خیلی هم کار خوبی انجام داده به قول جاهل ها دمش گرم!
حالا چرا من این حرفها را برای شما می زنم که شب ها کله پاچه برای جاهل ها بار میگذاری و ظهرها پپسی کولا برای آژان باز میکنی، می گویم؟ دلیلش اینست که فکر نمی کنم روش شما سودی برای خوانندگان وبلاگت داشته باشد، شاید از نظر شما عاقبت اندیشی باشد، ولی بنظرم بقول این جوان ها خیلی زاغارت است.
کامران
سرکار خانم هلیا! داوران بخش رمان همان سه نفر هستند، نه شش نفر! و گند اصلی را هم اینها زده اند. آن سه نفر دیگر داورهای بخش رمان اول هستند. راستش آنها هم صلاحیت بیشتری برای داوری دارند و هم این که نتیجه ی کارشان بدخیلی بد درنیامده است.
روشن شد؟
مصطفی مردانی
سلام…
برای داستان جدیدی که این روزها نوشته ام، از شما منتقد و داستان نویس عزیز دعوت می کنم که برای قلم زدن یادداشتی قدم رنجه نمایید…
با تشکر
مصطفی مردانی
تکه ای از داستان …
یکی از ما باید زنده بماند…
گرد و توخالی بود؛ جسم سرد. پشت کمرم حسش می کردم. پرسیدم: «کدوم طرفی برم؟!»
صدایی نیامد. از چراغ رد شدم؛ قرمز بود. سرمای گرد توخالی، از پشتم افتاد. کمرم را راست کردم. نفس عمیقی کشیدم. توی آینه خودم را دید زدم. عرق کرده بودم. پیشانی ام را پاک کردم؛ با آستین مانتو. ساکت شده بود. گوشی توی جیبم لرزید. با تکان هایش لرزیدم. برگشتم. نگاهش کردم. روی صندلی عقب نبود. اولین کوچه ای که دیدم وارد شدم. کمی جلو رفتم. جایی خالی دیدم. همان جا ماشین را پارک کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم. جیبم دوباره لرزید. تند نفس می کشیدم. سرم روی فرمان بالا و پایین می رفت. بو می دادم. عرق زیر بغلم بود. در ماشین را باز کردم؛ با دست چپم.
لینک داستانم در بالکن
http://balkon.ir/weblog/?p=147
کامران
“در این یکی دو سال اخیر این جوایز باعث عکسالعملها و جنجالهای عمدتاً بیبنیادی در فضای اینترنت شد که بررسی کلی آنها منجر به نتایجی میشود که مهمترین آنها کمک به تشخیص صدف از خزف است؛ هر چند این خزفها در نهایت برای کوتاهمدتی بتوانند همپالکیهایشان را فریب بدهند.”- یونس تراکمه، روزنامه ی شرق، ۱۱/۱۰/۸۹
صدف= ۱- پوشش آهکی که برخی نرمتنان برای حفاظت خود ترشح می کنند و بوسیله ی ماهیچه ای از داخل به آن می چسبند. ۲- نام هر یک از نرمتنان دوکفه ای
خزف= سفال (به نقل از لغت نامه ی دهخدا)
اولا تشبیه را کیف کردید؟ و همینطور سواد و هنر خالق این تشبیه را؟
ثانیاٌ عمق فاجعه را احساس کردید؟ خالق این تشبیه هم داور مادام العمر جایزه ی گلشیری است و هم داور تمام وقت جایزه ی منتقدین مطبوعات، و هم سخنگو و مدافع تمام وقت جایزه ی گلشیری است و هم در معیت آقازاده شان از نویسندگان دائمی روزنامه ی شرق.
همین! فقط یک چیز را هم می خواستم عرض کنم. واقعا … بیچاره ادبیات!
ارسلان
اگر خوشبختی درمان نکند هیچ دارویی چاره ساز نیست (گابریل گارسیا مارکز- از عشق و شیاطین دیگر)
وقتی که به کسی جایزه می دهند معمولا در بیانیۀ هیئت داوران به محاسنی اشاره می کنند که در کتاب او یا در وجود خود او هست. همینطور است وقتی که کسی را در صفحه های ادبی بزرگ می کنند. مثلا عکس های بزرگ با ژستهای هنری از او چاپ می کنند؛ مصاحبه های طولانی با او می کنند و لیدهایی برای آنها می نویسند که نظیرش را فقط در نامه های عاشقانه می توان دید. در این مصاحبه ها معمولاٌ سؤالها هم طوری است که خاطر استاد محترم به هیچ وجه آزرده نمی شود. من راستش یک مطالعۀ کوچولو در این باب انجام داده ام و به یک نتیجه یا نظریۀ جالب رسیده ام. حقیقت این است که همۀ اینجور اشخاص، یا اینجور از اساتید و بزرگان، آدمهای بسیار خوش اخلاقی هستند. جدی می گویم. آدمهای بداخلاق به هیچ جا نمی رسند. اینها حتی اگر جیمز جویس و لویی فردینان سلین هم باشند، لااقل تا زمانی که زنده اند به هیچ جایی نمی رسند! نه کسی جایزه ای بهشان می دهد، نه چهرۀ سال می شوند (چهرۀ ماندگار که بماند)، نه حتی اگر شاهکار خلق کنند کسی محل سگ بهشان می گذارد و الی آخر. اینها اگر خیلی شانس بیاورند و مشمول لطف چهره سازان و فرهنگ پردازان واقع شوند مثلا کتابشان به لیست نهایی یک جایزه می رسد تا هم خیال نکنند که خدای نکرده (زبانم لال) داورها و متولیان این جایزه ها پارتی بازی می کنند، و بعضی ها را نادیده می گیرند، و هم اینکه آن طفلک برندۀ نهایی خیلی احساس تنهایی نکند. در بقیۀ موارد هم همینطور است. برای اینکه کامنتم دو تکه نشود مطلب را کوتاه می کنم و از آوردن مثالهای بیشتر خود داری “می ورزم”. باری، و برای همۀ نویسندگان و شاعران و مترجمها اخلاق خوش آرزو می کنم. آمین
مینا
با نظر شاهرخ گیوا موافقم. این کتابهای مزین به مدال افتخار گلشیری (همهشان هم نه لاقل بعضیشان) به دو قاچ لبو هم نمی ارزند و بقول سارتر اینجا معلم بیشر بدرد مردم میخورد نه نویسنده هایی این چنینی.
مجتبا
این جماعتی که با پارتی بازی و حق کشی مخالفند چرا خودشان به عدالت عمل نمیکنند؟ یک بام و دو هوا است؟
پاکسیما
دوستان گلشیری هم می خواست نقش پدرخوانده را بازی کند. همان موقع هم که بود خیلی جدی نمیگرفتند. یک رمان شازده احتجاب نوشته بود که آن هم معلوم شد چقدرش را کپی کرده. منتهی مملکت خراب شده که سفله پرور است و مرده پرست حالا که گلشیری مرده حلوا حلوایش می کند. آقایی که به ضرب و زور استادش صالح حسینی به عنوان مترجم و منتقد به این مملکت قالب شده حالا شده همه کاره و راجع به همه چیز اظهار نظر میکند و مدام از حضورش در محضر گلشیری حرف می زند. گلشیری که بود حتی اجازه نمی داد در حضورش سرپا بایستد. پویا رفویی فقط مانده از شرح {…} گلشیری بنویسد.