این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به دو رمان مهم یاشار کمال
جهان داستانی یاشارکمال
فتح الله بینیاز
اشاره: یاشار کمال نویسنده بزرگ ترک، که بیشتر آثارش طی سالهای اخیر به فارسی ترجمه و منتشر شده، در ۹ اسفند ۹۳ در سن ۹۲ سالگی درگذشت. از شاخصترین آثار وی که به فارسی ترجمه شده میتوان به رمان «اینجهممد» اشاره کرد که به بیش از ۴۰زبان ترجمه شده و سهگانه قصههای جزیره (بنگر فرات خون است، آبخوردن مورچه، خروسخوان) که از سوی علیرضا سیفالدینی ترجمه و نشر ققنوس منتشر کرده است، اشاره کرد.
نگاهى به رمان «بنگر فرات خون است»
این رمان بیش از هر چیز حاصل فلسفه و روانشناسى دوران معاصر است، محصول روانپریشى سالمترین انسانهایى است که تازه پا به دنیاى مدرن گذاشتهاند. در عین حال زاییده برداشت نهایى نویسندگان عصر ما از فراز و فرودهاى تعاملهاى فرهنگى متنوع جهانى است؛ از جمله تقابل دو مقوله متضاد جنگ و نوعگرایى انسانها. بههمین دلیل مىبینیم که رمان بازنمایى وحشت انسانهایى است که خود با اعمال خشونتبارشان، وحشتآفرینى مىکنند. پرداخت ژرف نویسنده فقط به این مفاهیم محدود نمىشود بلکه او طبق جهانبینى خود، به اصل دیگرى هم پایبندى نشان مىدهد و آن، اصل نیاز انسانها به یکدیگر است. گرچه رگه هایى نسبتاً قوى از ناتورآلیسم در این داستان دیده مىشود، اما نویسنده متن را در مجموع در این بستر محدود نمىسازد و حتى تا مرز نگرش جدید به طبیعت و خودبازنگرى پیش مىرود. بنابراین خواننده دقیق پى مىبرد که در وراى وجوه ناتورآلیستى اثر، متن از طریق کنش و تفکر شخصیتهایش در شاخههاى متنوع دیگرى هم گسترش مىیابد؛ از جمله خودکاوى و نگاه جدید به گذشته. رمان از دیدگاه داناى کل نامحدود روایت مىشود، اما صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۸ را مىتوان به دلایلى به دیدگاه اول شخص نسبت داد؛ زیرا وزنه روایى تکگویى معطوف به بیرون (البته برخوردار از راوى) بر راوى معمولى رمان چیره مىشود. زمینه داستان کشور ترکیه است در زمان حکومت تازه تأسیسیافته «مصطفى کمال پاشا». جنگ و وقایع سیاسى پیش از آن، که هنوز عواقب و آسیبهاى آنها از توش و توان کافى برخوردار است، تمهید اصلى و در عین حال محمل اساسى شکلگیرى قصه است. ارزشگذارى و میزان کشش قصه را به عهده خواننده مىگذارم و تنها به این مسائل مىپردازم که کیفیت رابطه مضمون و روایت و پلات و خود قصه را ارزیابى کنم و بهتبع آنها ردى از انگیزه شخصیتها به دست آورم. شخصیت اصلى رمان «پویراز موسى» وارد جزیره کالینجارى مىشود. طبیعت جزیره بهحدى زیباست که او فکر مىکند به بهشتى عارى از سکنه پا گذاشته است. آیا عدم حضور انسانها به این معنى نیست که به دلیل عملکردهاى کسانى چون او،«دیگران از حق حیات یا دستکم دیدن این بهشت محروم شدهاند؟» چرا حس مىکند حین گشت و گذار در این جزیره همواره سایهاى تعقیبش مىکند؟ این سایه نماد چه چیزى یا چه کسى است؟ چرا صاحبِ سایه را نمىبیند، اما خانه دو طبقه خوشساختى را بهسهولت مالک مىشود؟ زیبایى طبیعت و این تملک ساده، چنان او را سرخوش مىکند که حتى در این جزیره بىسکنه براى تکمیل سعادت خود، لباس فاخر مىپوشد و ساعت طلاى زنجیردارى به کتش مىآویزد و مدال قهرمان استقلال ملى را بر سینه مىزند. سوار قایق مىشود و بهسوى قصبه مىرود. در آرایشگاه مىفهمد که یونانیان مقیم جزیره مجبور به ترک آن شدهاند. او بىاعتنا به رنج همنوعانش، با غرور مىگوید: «ما آنها را بیرون کردهایم.» سند خانه را به اسم خود مىکند و عزیزخان کارمند پیر ثبت با شنیدن دلاورىهاى پریواز اشک مىریزد، او را در آغوش مىگیرد، فرزند خطاب مىکند و براى صرف شام به خانه مىبرد و به ناخدا قدرى معرفى مىکند تا در حمل اثاثیه به او کمک کند. محبوبیت عزیزخان نزد مردم – اعم از ترک و یونانى – نه در قدرت فیزیکى او که در دیگرخواهى و مردمدارىاش است. او از غرور ملى بالایى برخوردار است، اما در کشت و کشتار که از نظر پریواز ملاک رادمردى و وطنپرستى است، شرکت نجسته بود. نویسنده با دلالتهاى ضمنى بسیار این نکته را به خواننده انتقال مىدهد که حتى سلحشورى و جنگاورى در راه استقلال هم امورى گذرا بیش نیستند و نمىتوانند شأن انسان را ارتقا دهند، بلکه با دیگران یکى شدن است که به آدمى جاودانگى مىبخشد. بوسیدن دست عزیزخان و همسر مهربانش، در واقع نمود ضمنى چنین پدیدهاى است. اما زندگى همسو با منش انسانگراى عزیزخان شکل نمىگیرد. اصولاً چرا جزیرهاى به این زیبایى عارى از سکنه باشد اما جزایرى با یک درصد چنین جذابیتى اینهمه داوطلب مقیم و گردشگر دارند؟ پس باید عاملى ویرانگر چنین وضعى را پیش آورده باشد. یاشار کمال این عامل را در انسان خلاصه مىکند. به قول بودلر«سیاهى جهان از تیرگى قلب ماست.» حوادث گذشته، که با رجعت به گذشته صورت مىگیرد نشان مىدهد که یونانیان جزیره که مردمانى نسبتاً فقیر هم بودند، باید به دستور عبدالوهاب، که او هم از مقامات بالاتر فرمان مىگرفت، آنجا را ترک مىکردند و با عدهاى از ترکهاى مقیم یونان مبادله مىشدند. یونانىهاى نگونبخت که آبا و اجدادشان از سه هزار سال پیش ساکن آن جزیره بودند، مىگفتند: «ما حاضریم بمیریم اما اینجا را ترک نکنیم.» پیرزنى به نام «لنا» که منتظر بازگشت چهار پسرش بود، از شاخصترین این چهرههاست. استقامت این افراد و دلبستگىشان به طبیعت و عشقى که به مظاهر آن نشان مىدهند، به خوبى دلالت بر این امر دارد که مردم عادى مقیم مکانهاى کوچک و مهجور، برخلاف تصور بعضى از شهرنشینها علاقه عجیبى به دریا و گل و گیاه و جنگل دارند. آن استقامت آمیخته با این علاقه، از بهترین بخشهاى رمان است. اما خواننده جلوتر که مىرود با بخشهاى قوىترى هم مواجه مىشود: وقتى افراد چارهاى جز ترک جزیره و خانههاىشان ندارند، حاضر نمىشوند اثاثیهشان را بفروشند. ترجیح مىدهند حالا که بىکاشانه مىشوند وسایل زندگى را براى «دوستانشان» بگذارند. اما این دوستان چه کسانى هستند؟ بىتردید ترکهاى مقیم جزیره. بهعبارت دیگر، ما اینجا خصومتى به آن شکل که بین حکومتها مىبینیم بین مردم عادى شاهد نیستیم. نیکوس کازانتزاکیس نویسنده نامدار یونانى نیز که وجه خصومت و خشونت یونانىها و ترکها را بارز مىکند، در روایتهاى مختلف خود منکر «گرایش طبیعى و قوى این دو قوم به دوستى و صفا» نمىشود و آن را نیرومندتر از کینه و عداوتشان مىداند. بارى، از یونانىها دو نفر هستند که حاضر به ترک جزیره نمىشوند؛ یکى همان لنا و دیگرى مردى بهنام واسیلى که در یکى از غارهاى جزیره پنهان مىشود. دلیل او براى ماندن در آنجا، هر چند نشان از گیجسرى و توهم او دارد، اما بیانگر عالىترین امر درونى بشر است: عشق. او در کودکى به دخترکى به نام «آلیکى» علاقهمند بود و گرچه دخترک به آن سر دنیا رفته است، اما ذهن واسیلى هنوز زیر سایه گذشته و خاطرات آن است. جنگ و خشونت، انسانها را از هم دور کرده است، اما هر کدام در درون خود با چیزى سرگرم هستند و از آن نیرو مىگیرند؛ چیزهایى که درست در تقابل با جنگ قرار دارند. انتظار وهمآلود واسیلى براى بازگشت آلیکى یکى از همین موارد است. انتظار همه جا هست؛ همانطورکه خود او هم بهعنوان «سایه» همهجا بهعنوان «نماد عذاب وجدان»، نماد «جدایى انسانها به سبب عملکردها و قدرتها» پویراز را تعقیب مىکند و رنج مىدهد و پویراز از هویت این سایه بلند چیزى نمىداند. گرچه واسیلى تصمیم گرفته بود هر کس را که دید بکشد، اما بارها و بارها فرصت کشتن پویراز را بهعمد از دست داد. نوعدوستى طبیعى او – که وجه عمده این رمان است – بر کینه غلبه مىکند و حتى بر وسوسه به چنگآوردن طلاهاى پویراز چیره مىشود. هر چند حالا او از نظر لنا تا حدى دیوانه است، اما نویسنده نشان مىدهد که «ناهوشمندى همراه با نوعدوستى و صلحطلبى» بر «عقلانیت مبتنى بر خشونت» برترى دارد. او این برترى را با شخصیتپردازى واسیلى که بعداً به آن اشاره خواهم کرد، نشان مىدهد. صحنه برخورد واسیلى، لنا و پویراز نیز بر همین محور شکل مىگیرد. پویراز با خود مىگوید: «.. اى آدمیزاد، آدمیزاد زیبا تو چطور موجودى هستى، غیرقابلدرک.. او دشمن هیچ موجودى نبود. شیفته درنده و پرنده و حشره و خزنده بود.» در این تلاقى خواننده تا حدى به درون هر سه شخصیت راه مىیابد و چون زمان تلاقى کم نیست، لذا این دروننگرى نویسنده تا حدى کمکارى او را در صفحههاى پیشین در مورد شخصیتپردازى جبران مىکند. اما پرسش اینجاست: این پویراز که حالا به این نتایج مىرسد، کیست و از کجا آمده است؟ با رجعت به گذشته، مىفهمیم که او بهعنوان افسر در جنگ علیه فرانسوىها از خود رشادت نشان مىدهد و مدال قهرمان ملى مىگیرد، اما در مقابل این مدال چیزى را از دست مىدهد: شفقت را. او چنان به خونریزى عادت مىکند که پس از جنگ وارد نبرد با فرقهاى مىشود و چون فرمان مىگیرد که دشمنان عدهاى شیطانپرست هستند، پس با قساوت دست به کشتار مىزند و اجسادشان را به فرات مىاندازد. البته پیش از آن از مردهها غنیمت مىگیرد؛ حتى از دست زنى مرده زینتآلات طلاى او را درمىآورد. زخمى مىشود و او را نزد «سلطان امیر صلاحالدین» فرمانده دشمن مىبرند. او با تأثر از کشتارهاى بىحاصل حرف مىزند و مىگوید: «ببین. فرات خون است.» احساس حقارت پریواز از همینجا، پس از آزادى شروع مىشود؛ هر چند باز هم مدال افتخار مىگیرد و راهى جزیره مىشود. بهبیان دیگر دست او پُر [از طلا] است، اما هم از درون آسیب دیده است و هم بیرون او را طرد کرده است. خالى بودن جزیره از مردم، در واقع نماد طردشدگى او از سوى انسانهاست. او براى ادامه یک زندگى انسانى چارهاى ندارد جز اینکه خونریزى و خشونت را کنار بگذارد و راه مدارا در پیش گیرد. یاشار کمال در سطرهاى سفید و ناگفته اثرش مىگوید که ثمره آنهمه خونریزى هیچِ مطلق بوده است و بس.
نگاهى جامعهشناختی به رمان«آبخوردن مورچه»
«آب خوردن مورچه» ادامه رمان «بنگر فرات خون است» و جلد دوم از سهگانهاى است که یاشار کمال سالهاى زیادى از زندگى خود را وقف نوشتن آنها کرد.جلد اول با سکونت ناخدا قدرى و مادرش ملکخانم در جزیره کارینجا و تصمیم پویراز موسى و واسیلى براى کشاورزى در جزیره به پایان رسید. در جلد دوم، واسیلى، لنا، ملکخانم و ناخدا قدرى، بهویژه پویراز موسى در تلاش جذب سکنه جدید در جزیره هستند؛ «جزیرهاى که دریایش بهحدى آرام است که مورچهها مىتوانند از آن آب بخورند.» اما جزیره اقامتگاه مهاجرین یا عدهاى تبعیدى است که همهروزه با گرسنگى، تشنگى، بیمارى و مرگ مواجه هستند. فقدان امکانات اولیه زندگى، غذا و پوشاک و مسکن اندک و اضطراب و وحشت همهروزه آنها را به مرگ زودرس محکوم مىکند. این مهاجرین که درگیر جنگهاى داخلى و خارجى بودهاند، عزیزان بسیارى را از دست دادهاند و اینک خاطرات جنگ و راندهشدن از موطن اصلى، آنها را سخت عذاب مىدهد. مقامات رسمى مانند عزیزخان شمارى از این افراد را نزد پویراز مىفرستند، اما اکثر آنها از کشاورزى و زنبوردارى و دامدارى خوششان نمىآید. حتى پذیرایى و مهماننوازى پویراز تأثیرى بر آنها نمىگذارد و برمى گردند. شمار دیگرى از مهاجرین با خشم روستانشین روبهرو مىشوند، چون این دومىها فکر مىکنند درآمدشان کمتر خواهد شد. با ظاهر شدن یک لنج و ناپدید شدن آن، پویراز مطمئن مىشود که او کسى نیست مگر بادیهنشینى که براى گرفتن انتقام خون برادرش از پویراز آمده است. با واسیلى و لنا دنبال او مىگردد. با مرد قد بلند و مو بورى مواجه مىشوند که در خواب است. واسیلى و لنا اصرار مىورزند که او را بکشند، اما پویراز قبول نمىکند. نام مرد کریم است. آیا او یک فدایى عرب است که براى کشتن پویراز آمده است؟ در این صورت بعد از قتل او باید بالاى سر جسد پویراز بایستد تا دستگیر یا کشته شود. اما کریم از جزیره فرار مىکند. این مرد در طول داستان چندبار خود را به پویراز نشان مىدهد، اما همواره انفعال از خود نشان مىدهد. ظهور و حضور بىکنش او تجلى ترسآفرینى محض است و نه چیزى بیشتر. ظاهراً انسانهاى ساکن در این جزیره باید در همه حال با رعب و وحشت زندگى کنند. این ترس، بیشتر در لایه اول رمان نمود دارد و نویسنده براى بازنمایى عمیقتر خیلى به درون شخصیتها نفوذ نمىکند. بهباور قدرتمندانى که این جزیره را مأواى عدهاى قرار دادهاند، کسانى که از روى اجبار یا ظاهراً به میل خود به این جزیره آمدهاند، کم و کسرى ندارند و مىتوانند دیر یا زود از هر حیث با وضعیت جزیره خو بگیرند، اما در واقعیت چینن نیست. افراد این جزیره حتى در حد رابینسون کروزئه هم خوشبخت نیستند و آزادى ندارند. رابینسون کروزئه دست کم این دلیل را داشت که امکان کافى براى ترک جزیره را ندارد، حال آنکه ساکنان این جزیره «باید» در آن زندگى کنند. تمام شخصیتهاى اصلى و فرعى پُرشمار رمان که در این جزیره ساکن هستند، تُرک، کرد و ارمنى و پیرو مذاهب مختلفاند، اما در یک چیز اشتراک دارند: آنها همواره با تردید و ترس زندگى مىکنند و امیدى هم به آینده ندارند. شمارى از آنها از لحظه حال لذت مىبرند، اما نگران فردا هستند و عده بیشترى در هیچ لحظهاى آرام و قرار ندارند، خود را بدبخت مىدانند و در انتظار مصیبتهاى بیشترى هستند. پویراز، شخصیت محورى رمان، و دوستانش سعى مىکنند علل و انگیزههاى خاصى براى زندگى و عشق به زندگى در این جزیره پیش روى دیگران بگذارند، اما تلاششان بى فایده است. وقتى انسان با دلایل درونى خود به جایى و چیزى دل نبندد، با توجیهات دیگران هم علاقهمندى لازم را پیدا نمىکند. درواقع این جزیره، نماد تمام و کمال سرزمینى است که انسانها هیچ نقشى در تعیین سرنوشت خود ندارند و محکومند که در آن زندگى کنند. مهاجرین در سطوح مالى مختلف، خیلى که احساس سعادت کنند، زمانى است که از خانواده و خویشاوندانشان حرف مىزنند. اما همین لحظهها هم زودگذر هستند. بهعبارت دیگر آنها به این دلیل زندهاند که در این جزیره زندگى کنند. جغرافیا و مکان وجود دارد، اما سرزمینى وجود ندارد که انسانها لذت زیستن را بچشند. از عشق، اعتماد، دوستى، امید و آرزو که شاخصترین وجوه زندگىاند، محرومند. خواننده یاد این حرف بلز پاسکال مىافتد که درباره زندگى گفته بود: «آنگاه بهتصور آورید مردمانى را که همه در غل و زنجیرند و همه نیز محکوم به مرگ. هر روز عدهاى پیش چشم دیگران کشته مىشوند، مابقى خویشتن را در وضعى شبیه به سایرین یافته، همگان درهم خیره شده، غرق در محنتاند و از هر امیدى محروم؛ و همه نیز ایستادهاند: بهانتظار نوبت خویش – این چنیناست تصویرى از وضع بشر.» حتى خوشطینتى و نوعدوستى کسانى چون پویراز، بیشتر از آنکه مشکلى را حل کند، بر مصائب مىافزاید و ماهیت این زنجیر را تغییر نمىدهد. یاشار کمال در نشان دادن این جبر، این بىاختیارى، این عدم آزادى، بهحق خوب کار کرده است؛ هر چند خود من از شخصیتپردازىهایش چندان راضى نبودهام. به بیان دیگر او در تصویر وضعیت سنگ تمام مىگذارد، فضاى کلى را بهنحو عالى مىسازد، اما در فردیتسازى از دیدگاه من خیلى قوى کار نمىکند. رویکرد یاشار کمال هم به رفتارگرایى است و هم نفوذ به ذهن شخصیتها، اما کمتر کسى از آنها شخصیت کامل پیدا مىکند؛ ضمن اینکه متعالى بودن عدهاى از این شخصیتها چندان باورپذیر نیست. بهعقیده نگارنده لازم بود که نویسنده لایههاى درونى شخصیتها را بیشتر بازنمایى مىکرد. اگر توصیفهاى متن کمتر مىشد و در مقابل به این رویکرد اهمیت بیشترى داده مىشد، رمان اعتلاى بیشترى مىیافت؛ چون به هر حال این رمان به دلیل بافت قصه، رمان شخصیت است. اصل قصه، جذاب و خواندنى است و بدون اینکه به ذکر مصیبت گرایش پیدا کند، از ناتوانى انسانها در برابر قدرت حکایت مىکند. اینجا قدرت نهفقط دیوار ناپیداى جزیره و آبهاى محاصرهکننده آن است بلکه مجموعه عواملى است که تکتک افراد را در آنجا به بند کشیده است. حتى عشق هم که با شرح و توصیفهاى زیادى در رمان جلوه مىیابد، «احساس تمام عیار خوشبختى نمىآفریند.» واقعاً چرا در این جامعه نمادین کسى دل به کار، آموزش، و حتى دوستى نمىدهد. حاجى رمزى از کمکارى کارگرها مىنالد. او علت نهایى پایین بودن بهرهورى را نمىداند و توقع دارد که از دل خرابهها گنجها به دست آورد. با صداى غیظ آلود و لبهاى لرزان به پویراز مىگوید: «این کارگرها اصلاً کار نمىکنند. حتماً باید بالا سرشان باشى. کار یاد نگرفتهاند که. چیزهایى که از کلیسا درمىآید، به هیچ دردى نمىخورد. یک چند تا درخت و یک مقدار کم سفال، همین.» افرادى همچون فاکى هم در این داستان که شاد و سرزندهاند، فرجامى درخور استعداد و توانایىشان نمىیابند. او به شکلى نمادین به شخصیتهاى اسطورهاى نزدیک مىشود. اما مرگ او مرگى اسطورهاى نیست بلکه مرگ انسانى مهجور و گمنام است. خوشبینى افراطى نویسنده نسبت به انسان و انسانیت، به رفتارهاى مردمانى تسرى پیدا مىکند که جنگهای خونینى را تجربه کردهاند و از آسیبها و عوارض این حنگها در رنج و عذابند. گرچه باور داریم که هیچ انسانى بد به دنیا نمىآید و مقوله« ذاتاً بد» واژهاى نیست که روانشناس و جامعهشناس را متقاعد کند، اما باور داریم که خوى و خصلتها در جریان مناسبات و روابط اجتماعى شکل مىگیرند و رفتارها متناسب با انبوهى از واکنشهاى فردى و جمعى و افکار عمومى پیرامون مضمون پیدا مىکنند. از این رو شرایط سخت و ناگوار فقط تا مدتى سازنده و خلاق است و بعد از آن، موجبات تخریب شخصیت مىشود. بهطور عام به مناعت طبع و عزت نفس لطمه مىرساند، نوعى قساوت در آدمى پدید مىآورد و نسبت به درد و مصائب همنوعان او را بى تفاوت مىکند. تحول پویراز راهزن و خوانخوار در جلد اول به انسانى صبور، نیکوکار در جلد دوم تبدیل مىشود؛ موجودى معذب که وقتى به گذشتهاش فکر مىکند فقط اجساد زنها و مردهایى را به خاطر مىآورد که آنها را بىرحمانه کشته است. تحول او از منظر داستاننویسى موجه است، اما سفید شدن ناب او تصویرى باورپذیر نیست. دیگر شخصیتها هم اساساً بیش از حد امکانات مادى و معنوى «شرایط حاکم» گرایش به نیکى دارند. تردیدى نیست که نیروى نیکى انسان عظیم است، اما در چه شرایطى؟ جوامع جنگزده جنگ دوم جهانى در اروپا و مردمان محرومیت کشیده جوامع خفقانزده اروپاى شرقى توتالیتاریستى – که دست بر قضا بخش «مهربان» اروپا را تشکیل مىدادند- و سقوط اخلاقى آنها و گرایش عمومىشان در اتصال به مراکز قدرت، همه و همه مؤید این ادعاست. تنها شخصیت منفى و منفور رمان حاجى رمزى، کارگزارانش و ژاندارمها هستند که براى ارزیابى آنها باید منتظر جلد سوم ماند. یکى از مقولههایى که در این رمان جاى بحث بسیار دارد، مفهوم «خیانت» است. صالح و اسماعیل امانتهایی در دست دارند که از فروش آنها خوددارى مىکنند. اما صالح به دلیل امانتدارى مورد لعن و اسماعیل در ستایش قرار مىگیرد. البته او را هم راضى به فروش امانتها مىکنند، تنها به این دلیل که خردیارد و طرف معامله موسى کاظم افندى و یارانش هستند.
آرمان