این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
بازهم ناگزیر دربارهٔ ٢٨ مرداد / ۱
تأملات پساشالاپ
محمد قائد
محمد قائد، نویسنده و روزنامهنگار، سال گذشته و در آستانه سالگرد ۲۸ مرداد در مطلبی با نام «شش دهه پس از شالاپّ بزرگ» به نقد برخی پندارهای رایج در مورد ملی شدن صنعت نفت و محمد مصدق پرداخته بود. یک سال بعد وی به بهانه برخی نقدها به مطلب سال گذشتهاش متن جدیدی را منتشر کردهاست. وی در این متن ۲۸ مرداد را مسالهای کماکان امروزی میداند و درباره چرایی و چگونگی این ارتباط سخن میگوید.
نگارنده در چند سال گذشته تأملاتی دربارهٔ ٢٨ مرداد ٣٢ و مشاهداتی بر پیامدهای آن قلمی کرده است. تازه ترین آنها را سال پیش نگاشت و هیچ خیال نداشت امسال، به گفتهٔ سرایندگان قدمایی، تجدید مطلع کند و با بیت اول سرودهای پیشین قطعهای جدید بنویسد. اما به سه ملاحظه دست به چنین کاری میزند.
نخست، سوءتفاهمی پیرامون یک ضربالمثل مهجور فارسی که ظاهراً به خیر گذشت. زمینهٔ بحثم مضمون نامهٔ فرانکلین روزولت به وینستون چرچیل بود که در آن توصیه میکرد دولت بریتانیا کمک کند نارضایی عمیق ایرانیها از شریک نفتشان کاهش یابد. چرچیل در پاسخی با تأخیر چندماهه به او ندا داد که هیچ ملت و کشوری به اندازهٔ بریتانیا به بهبود وضع بشر کمک نکرده و در مورد ایران، پرزیدنت نمیداند با چه کسانی طرف است.
در پیامی خبر رسید آن معترضه سبب خشم و خروش شده و کسانی در تدارک جمعآوری امضا برای محکومکردن نگارندهاند. ضربالمثل را یکیدو بار از احمد شاملو شنیدم و آنچه از فحوای کلام دستگیرم شد این بود که آدم ِ باتجربه قادر است پشت حرف طرف را ببیند و نیت او را از روی شواهد بخواند. آن جمله به نظرم اشاره به یک صنف بسیار قدیمی داشت، نه یک طایفه. هنگام نوشتن مطلب به منابع نگاه کردم اما همچنان بر تأویلبهرأی خودم ماندم که ساربان ِ دارای بصیرت و به طور کلی فرد حاذق منظور است، نه مردمی خاص و معاصر.
پیامی دیگر رسید که نویسندهٔ آن، احتمالاً با اطلاع از توضیح پیشین من، با لطف و ملایمت از چنان معترضهای اظهار تأسف میکرد. در پاسخ به پیام اول، نوشتم که آن را پیش از هواکردن مطلب در سایت خودم حذف میکنم، و تا زمان پیام دوم، سایت بیبیسی هم پرانتز را از متن برداشته بود. فغان از پرانتز.
طی سالیان در میان خطاهای کلامی نگارنده و حاشیهٔ زیانبار و سوءتفاهم، این بدترین مورد نبود. وقتی به کاشیکار مهابادی گفتم من ِ لـُر هم کارش را میپسندم، ماله را زمین گذاشت و قهر کرد و رفت. لـُرپسند بودن لابد نزد کـُرد اهانت است، و از این حساسیت هم در زمینهٔ روابط اقوام خبر نداشتم.
گرز هفتادمنی
انگیزهٔ دوم نگاشتن این پسگفتار چندین نقدونظر بود بر آن مطلب. تیزی بحث منتقدانی بیشتر به جانب شخص نگارنده بود تا بحث او. میگفتند کار نگارنده تمام است و باید پایانیافته فرضش کرد. مدتی پیش از آن، بر سر مطلبی دربارهٔ فردی تازه درگذشته همین اعلام پایان در چند جا تکرار شده بود. در مقابل، چند تن اظهارنظر کردند که مطلب مورد مناقشه شاید معترضان را از خواندن سایر ارتکابات نگارندهاش بینیاز کند، اما از پرداختن به منابع اصل بحث نه. کاملاً موافقم.
آمار بازدید این سایت نشان میدهد آن متنها همچنان خوانندگانی دارد. اما جای تردید است تمام منتقدان زحمت مرور منایع اصل بحث را به خودشان بدهند. بحثی است چندلایه و تودرتو. حتی اگر به چند قرارداد نفت محدود میشد باز هم پیچیده و دشوار بود. اهل فن چندین کتاب مفصل تألیف کردهاند در تحلیل و مقایسهٔ قرارداد اولیهٔ دارسی، قرارداد ١٩٣٣، قرارداد الحاقی، پیشنهادهای دولت مصدق، پیشنهادهای آمریکاییها و قرارداد کنسرسیوم که سرانجام سال ١٣٣٣ امضا شد.
زیرو بالا کردن آن همه ماده و تبصره و جزئیات فنی در مطلبی یکیدو هزار کلمهای به گونهای که حق مطلب ادا شود و خواننده دریابد اصل دعوا بر سر چه بود امکان ندارد. نقد بر آن نقدها یعنی یک کتاب کامل دیگر و برداشتن گرز هفتادمنی. بر دشواری کار بیفزاییم لزوم مطالعهٔ تطبیقی قراردادهای آن زمان استخراج نفت در ونزوئلا و عربستان و جاهای دیگر.
در کنار متون فنی، متنهایی جیمز باندی هم وجود دارد: کسانی با اوراق شناسایی جعلی در سیاهی شب در صندوق عقب ماشین به دیدارهایی رفتند و پولهایی پخش کردند، و مخابرات سری و نامههای رمز و غیره. نگارنده طی سالیان متنهای فنی را مرور کرده و بخش جذابتر جیمز باندی را هم خوانده است. اما حیطهٔ مورد علاقهاش این است: زمانی در شرایطی طرز فکری در جامعه وجود دارد، رهبران سیاسی مطابق ادارک ذهنی و توانایی سیاسی خویش آن فکر را به اجرا در میآورند و جامعه و آیندگان بر نتیجهٔ کار داوری میکنند.
در زمینهٔ دعوای نفت و مرداد ٣٢، یکی از منابع ردیابی انتقال فکر و سنجش ِ نگاه فرد سیاسی به خویش و به جامعه، یادداشتها و خاطرات خود محمد مصدق است. به خاطرات و تألمات به مراتب کمتر توجه کردهاند تا به شرح عملیات جاسوسها. اما در بحث روانشناسی اجتماعی دربارهٔ آن دوره، کتاب شخصیت اصلی ماجرا باید دستکم همردیف متن قراردادهای نفت و داستان رفتوآمد جواسیس باشد.
یک فصل کامل، سه روزی که ایران را همچنان تکان میدهد از کتاب ظلم، جهل و بررخیان زمین، بر پایهٔ نوشتهٔ شخص مصدق است، نه حدیث و روایت و خاطرهٔ نامستند و قلم خطاپوش دوستان و زبان عیبجوی دشمنان.
پرسشها و تردیدها
از صاحبنظرانی که جدیتر به پاسخگویی پرداختهاند محسن یلفانی است. تأمل مرا بر آنچه مصدق پشت قرآن به شاه نوشت و قسم خورد که ریاست جمهوری را نخواهد پذیرفت نابجا میداند و قبول ندارد که جداً در صدد برانداختن پهلوی و لابد کل بساط سلطنت بود.
خود مصدق مینویسد شاه خرج سفری دوماهه خواست و او وعدهٔ ده هزار دلار هنگام عزیمت و چهل هزار دلار دیگر در خارج داد. از این نظر فکرش درست بود که پول را نباید در تهران به دست محمدرضا داد تا صرف خریدن افراد و لشکرکشی خیابانی کند و از جایش تکان نخورد: سوار ماشین عازم فرودگاه که شدی ده چوب نقداً پیش من داری.
آیا پنجاه هزار دلار به شاه میداد تا در خارجه استندبای و آنکال باشد و هرگاه مصدق صدا زد برگردد؟ خیال داشت شاهی را که با دولت تسویه حساب کرده و پی کارش رفته بار دیگر بر تخت بنشاند؟ اول فروردین ٣٢، برای نخستین و آخرین بار در تاریخ ایران، نخست وزیر به سلام نوروز نرفت. آیا بعداً ممکن بود خدمت موجودی بیمقدار شرفیاب شود که شخصاً بازخریدش کرده بود؟
دربارهٔ دستنوشتهٔ امضاشدهٔ مصدق در آمریکا حاوی این حرف که پالایشگاه آبادان مشمول ملیشدن نیست یلفانی مینویسد یه نظر محمدعلی موحد “این اقدام مصدق به خوبی نشان میدهد که او تا چه حد حاضر بود از حیثیت و اعتبار خود بگذرد تا به توافقی با انگلستان دست یابد” و میافزاید که اظهارنظر او را نادیده گرفتهام.
اظهارنظر آقای موحد را نادیده نگرفتهام. آن را بارها با دقت خواندم. طرز نگارش آن چند پاراگراف غیر از شیوهٔ موحد در بقیهٔ کتاب است. پیداست میکوشد استنادها و ارجاعها را در همان صفحه جمع کند مبادا خواننده پی منابع ته فصل و پایان کتاب نرود و همان نتیجهای بگیرد که آقای یلفانی میگیرد: اینها مال روزنامههای داد و آتش و طلوع است، نه حرف آدم درست و حسابی.
منظورم این نیست که موحد حتماً با نگارنده موافق است؛ میگویم به اعتبار آنچه او نوشته رأی شاید درست شاید غلط من این است که خطایی بود بینهایت عظیم از جانب مصدق، و میدانست خطا اندر خطاست وگرنه باید با یکی دوتا از دکترمهندسهایی که همراه خودش به آمریکا برده بود مشورت میکرد. پس و پشت و بین سطور موحد را این طور میفهمم که ناامیدانه به هر دری میزد.
و باز در زمینهٔ متون و منابع، یلفانی مینویسد عنوان کتاب موحد را همراه نام او ذکر نکردهام. چنانچه مناظرهٔ شفاهی بود و درجا به اینترنت دسترسی نداشتم حتماً بیدرنگ برای سهو پوزش میخواستم. اما این جمله در هر دو سایت بیبیسی و خودم دیده میشود: “از نوشتههای وزین در این زمینه، خواب آشفتهٔ نفت، کتاب دوجلدی محمدعلی موحّد است.”
نکتهٔ مربوط به همدستی اروپائیان در پانصد سال گذشته با همدیگر و علیه همدیگر را، تا آنجا که به کشوری در حد ایران مربوط میشود، در ادامهٔ مطلب حاضر بیشتر باز خواهم کرد اما اینکه منتقد محترم مینویسد بلژیک پانصد سال پیش وجود نداشت تا تمامیت ارضی آن سبب جنگ شود، منظور من مشخصاً ورود بریتانیا بود به جنگ اول جهانی با استناد به بیطرفی بلژیک که آلمان زیر پا میگذاشت. و بر این نظر تأکید کنم که اروپا ممکن است چندین جناح و جبهه شود، اما در برابر اقدامی مانند مصادرهٔ آموال شرکت غربی در ایران و اوگاندا و چاد و یمن و لیبی، “ید واحده” است، محکمترین ید واحدهٔ جهان، زیرا حرف نهایی در جهانی مرکانتیلیست را بقالها و تاجرها میزنند و دستاندازی به دارایی و سرمایه نزد آنها مانند نقض حقوق بشر نیست که در وقت لزوم اینپا آنپا کنند و به رفع و رجوع بپردازند.
یلفانی چند ایراد کلامی هم به عبارتها و توصیفاتی از قبیل نوع کاربرد آنارشیست، نیهیلیست، روحیهٔ خودویرانگری و نبوغ شیطانی وارد میآورد. در اینجا کوتاه بگویم که به نظر من فقط یک جامعهٔ آنارشیست، به معنی رها از سیطرهٔ دولت، در جهان وجود دارد و آن هم سویس است: کشوری حتی بدون پایتخت به معنی متعارف. در جاهای دیگر، خصوصاً در صحاری اطراف ما، آنارشی جز خرتوخر به سبک داعش و سومالی معنایی ندارد. مارکس در مناظرهاش با باکونین بر همین عقیده بود.
زمانی دانشجویان دانشگاه تهران مرا به جلسهای پیرامون آنارشیسم دعوت کردند. حین صحبتم متوجه نارضایی و ناآرامی در جمع شدم و تازه دریافتم از عنوان ضرباهنگدار کتاب سیمای نجیب یک آنارشیست بدون توجه به محتوای آن خوششان آمده است. منظورم از آن عنوان طعنهآمیز دریغ بر رنج و مرگ آدمی است مشتاق هر نوع طغیان اما کمبهره از شناخت و تجربهٔ کافی برای توجه به پیامدها.
خرده میگیرد که در ” ’شعلهٔ اختلاف فروزان بر سر قرارداد نفت میتواند در ستیغ قلهٔ تاریخ زبانه بکشد در همان حال که ملت از گرسنگی و سرما رنج میبرد‛ پیداست نویسنده گرفتار رتوریک شده، در حالی که معمولاً از این نوع خیزهای بلاغی پرهیز میکند.”
تشخیص ایشان صحیح است. این قبیل، به قول قدما، رطوریقا نه مورد علاقهٔ من است و نه حتی در انشاهای دبیرستان به کار میبردم. گرفتار لفاظی نشدم، نوع نثر هیجانآلود رایج در صحنهٔ سیاست ایران را دست انداختم. در همان مطلب نوشتهام زمانی صفحهها و ستونها پر میکردند از شرح رفاه محلات بریم و بواردهٔ آبادان در تضاد با محلههای کارگرنشین، اما زمانی که آبها از آسیاب افتاد کمتر کسی از مسجد سلیمان متروک یاد کرد تا چه رسد که بپرسد چرا خوزستان به شهرهای آن سوی خلیج فارس شباهتی ندارد. اختلاف طبقاتی موضوعی جدی است؛ رمانتیسم ادبی در بحث کشمکش سیاسی و قرارداد تجاری نه به آن اندازه.
مصداق نیهیلیسم و روحیهٔ خودویرانگری و نبوغ شیطانی و ترکیب آنها را یکجا در تلاش مصدق برای حفظ اختیارات فوقالعاده (در حد یک رئیس جمهور) و بیرونکردن شاه میبینم. اینکه بعداً سرنگونی شاه ربع قرن ارزش اصلی گفتمان روشنفکری شد، اینکه او از نظر سیاست و شخصیت تا چه حد آدم قابل دفاعی بود، و اینکه چه پایان فلاکتباری تجربه کرد به نکتهٔ مورد نظر من ربطی ندارد: مصدق از تمام نیروی خویش برای رسیدن به هدفی (شبیه عملیات انتحاری) بهره گرفت که باید میدانست دستکم برای شخص او و دولتش بدعاقبت است. حضور شاه همان قدر اهمیت داشت که وجود مجسمهٔ او وسط میدان، و بدون آن شخص و آن مجسمه، پدرجد مصدق (و بعدها شاپور بختیار) هم حریف اراذل و اوباش خیایانهای تهران نبود، تا چه رسد به برآمدن از پس تفنگچیهای ایلاتی از مراغه گرفته تا بجنورد و بلوچستان و فارس و بویراحمدی، و البته لشکر کرمانشاه که تیمور بختیار به سوی تهران حرکت داد.
یلفانی اشاره میکند که چرا صفت “ناموفق” برای عملیات جاسوسها به کار بردهام. من هم بر این عقیدهام که آنها داشتند بساطشان را جمع میکردند اما دستور مصدق به پلیس و ارتش برای سرکوبی هر نوع تظاهرات تیر خلاص بود به دولت خود او. پول البته تقویتکنندهٔ همه چیز است اما بدون تقسیم پول از سوی جیمز باندها هم نتیجه دیر یا زود همین میبود.
کُشت مرا این دانتهٔ شما
یلفانی نظر میدهد که اظهارنظرهای گزندهٔ سفیر پیشین بریتانیا دربارهٔ وکلای مجلس ایران و خلقیات ایرانیها در حد نامههای شوهری به “همسر مکرمهاش” ارزش دارد و چنان صفات و توصیفهایی “امروز جز در میان مردم کمسواد رایج نیست.” با ایشان موافق نیستم.
در اعتقاد به تسلط خارجه، خصوصاً اینگیلیس، بر جمیع شئون این مملکت تفاوتی بارز میان تلقی استاد دانشگاه و آیتاللهالعظمی و شاهنشاه و لبوفروش سر چهارراه دیده نمیشود. همگی در برابر کلیشهها کرخت شدهاند و آنها را بدیهی فرض میکنند: هم روی کار آمدن حکومت اسلامی کار اینگیلیس است، هم تقویت آن، هم تضعیف آن، هم فروختن و هم نفروختن جنگافزار به آن، هم اعتراض به انتخابات آن. حرف من این بود: معتقدان به قادرمتعالبودن اینگیلیس بد نیست کمی هم به حرف خود روباه پیر گوش کنند.
از گزارشهای مفصل دیپلماتهای بریتانیا دربارهٔ وقایع صدر مشروطیت که ستون نگهدارندهٔ بسیاری کتابهای اساسی ماست بگذریم. اما پس از آخرین، یا در واقع تازهترین، یورش به سفارت بریتانیا در تهران، سفیر فراخواندهشدهٔ آن کشور گفت غائله از جمله زیر سر دو وکیل مجلس بود، از آنها نام برد و افزود پروندهٔ زمینخواری و غیره دارند و بازی جدید بالارفتن از دیوار سفارت را به منظور فراموش شدن آن قضایا راه انداختند. برخلاف نظر سفیر، آن اشخاص بارشان را بستهاند و میل به حفظ بیسروصدای وضع موجود دارند اما زورشان به قدرتهای خیابانی و طرفداران ادامهٔ انقلاب نمیرسد. درهرحال، حرفم چیز دیگری است.
آیزایا برلین نوشت در خانهٔ ژان کوکتو دیداری با پابلو پیکاسو دست داد و برای گرمکردن مجلس لطیفهای تعریف کرد: نمایشنامهنویس اسپانیایی وقتی فهمید تا چند دقیقهٔ دیگر رفتنی است حرف دلش را زد و اعتراف کرد نوشتههای دانته حوصلهاش را سر میبرد. ظاهراً پیکاسو به خودش گرفت و خوشش نیامد (شرح ماجرا در صفحهٔ ٢٠ این متن). لطیفه را، با تبدیل دانته به سعدی، به یکی از ادبای قدیمی ایران هم نسبت دادهاند.
حالا من هم حاضرم آقای یلفانی را معتمد و وکیل و وصی خودم بدانم و حرف دلم را نزد ایشان بزنم، به این شرط که اعتراف وحشتناکم را، که به اختصار در آن مطلب بیان شده، در پنجاه سال آینده بزرگوارانه مسکوت بگذارد و نه حرفش را بزنیم و نه به روی بنده بیاورد: خواست ملت به جای خود، حق حاکمیت کشور محترم، دادخواهی علیه چپاول استعمار مسموع، اما مصادرهٔ کل شرکت نفت خارجی با قیام و قعود چنان و چنین مجلسهایی، و کلاً هر مجلسی، حرف مفت بود و هست و خواهد بود.
مؤلفان تحقیقهای عمده دربارهٔ وقایع نفت چند موضوع موازی اما متفاوت ِ ملیکردن و مصادره و خلع ید را از نظر قوانین مالی و حقوق بینالملل بررسی کردهاند. نهایتاً جان کلام این است که کشوری با بنیهٔ اقتصادی و نفوذ دیپلماتیک و توان نظامی، به مصداق “مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی”، برایش صرف نمیکند بنگاهی اقتصادی را که چندین دهه در کشورش فعالیت میکرده است ناگهان اخراج کند. و چنانچه اسباب بزرگ نداشته باشد همان میشود که در کتابها میخوانیم و حالیا میبینیم. روز ٢٩ اسفند مجلس سنا (که یک پول سیاه در ایران اعتبار نداشت و هرکس را میخواستند کوچک کنند میگفتند ایشان سناتور هم تشریف دارند) بهاصطلاح “قانون” مجلس شورا را پشتنویسی میکند و نفت ملی میشود. هیئت خلع ید مثل مور و ملخ بر سر پالایشگاه آبادان فرود میآید اما در همان احوال، مصدق در نیویورک کاغذ امضا میکند که آن بهاصطلاح “قانون” شامل پالایشگاه آبادان نیست. بعد هم مجلس سنای بیخاصیت شاه و مجلس شورای نیمبند خودش را تخته میکند.
معنی قانون این نیست که پشت تریبون با سروصدا روی تکه کاغذی بنویسی کل تشکیلات یارو از امروز مال من است و بعد پشت در ِ بستهٔ هتلی در نیویورک از فرط ناچاری حرفت را پس بگیری. قانون باید ناظر به آینده باشد. عطفبهماسبق را شاید بتوان حکم، فرمان، فرموده، فتوا، دستور، امر، امریه، منویات، دستخط مبارک یا هرچه نامید اما قانون نه. قانون باید با رضایت طرفین قضیه باشد و طرفی که بعداً ممکن است از بهدستآوردن چیزی محروم شود بتواند حرفش را بزند و حتی دادخواست بدهد. خواهید گفت این یعنی دولت ایران بکوشد دل سنگ شرکت نفت ایران و انگلیس را به رحم آورد. میگویم اگر نمیخواهد چانه بزند حرف از قانونپانون را کنار بگذارد. خود انگلیسیها که در این مورد ادعای مظلومیت میکردند قرنها در همه جا با حکم حکومتی از رعایا پول زور گرفتند (مالیات چای در قارهٔ جدید و مالیات نمک در هند از کفر ابلیس هم مشهورتر است). مصادره و چپو نمیتواند طیق قانون باشد. مصادرهٔ قانونی و قانون مصادره جمع اضداد است و مال دادگاه انقلاب.
اما با حکم دادگاه انقلاب هم نتوانستند سر سوزنی از اموال استعمارگران و مستکبران و جهانخواران و غارتگران خارجی را مصادره کنند. بحق بود یا نبود، درهرحال شدنی نبود. برعکس، سپردههای ایران در بانکهای خارجی (بیش از دوازدهونیم میلیارد دلار به نرخ سال ١٩۷٩) پس از گروگانگیری و معاهدهٔ الجزایر لوطیخور شد و حتی خسارت شاکیان ایرانیانی دوتابعیتی را از آن محل پرداختند. اگر شصت سال پیش در برابر “ید واحدهٔ” قدرتمندان، چنین بازیهایی عملی نبود و سی سال پیش هم عملی نبود، پس فکر تفکیک شرکت نفت بیپی از دولت بریتانیا، و جدایی جنرال موتورز از دولت آمریکا و مصادرهٔ آنها فقط وهم و شعار است.
و به آن قماش آدمهای شدیداً متوسط نمیگویند قانونگذار. دار و دستههاییاند که با تعدادی ناچیز رأی سوار شدهاند و برگرداندن چند ده برابر پولی را که در این راه خرج کردهاند واجب میدانند.
مجلس در ایران همواره بیشتر مسئله بوده تا راه حل. از همان اول، عمده هنرش استیضاح بود و امروز درجات تحصیلی قلابی و حقوحسابها تبدیل به کمدی شلوغی شده است. شاید از فضایل این جامعه همین قدر عصاره بیشتر بیرون نیاید. در برخی جاهای دیگر دنیا هم وضع خیلی بهتر نیست.
در روزنامههای دههٔ بیست شرح مجالس ایران کموبیش همین است، با این تفاوت که در آن زمان ارز خارجی و دکترای مفتی به اندازهٔ امروز همه جا نریخته نبود و دوزوکلکها عمدتاً بر سر عزل و نصبهای اداری و مناقصه و مزایدهٔ دولتی و بالاکشیدن زمینهای حاشیهٔ شهرها و دریافت مجوز واردات بود.
ایلچی فرنگ از بالا به این بساط و این آدمها نگاه میکند اما توصیف او از عصارههای فضیلت ملت ایران را نمیتوان فقط “توجیه برتریطلبی نژادی استعمار” دانست. کلاه این قبیل اشخاص برای آن حریف ِ (به قول ناپلئون) بقّال و غدّار که جهان را برای دفاع از منافعش بسیج میکند ذرّهای پشم نداشت و ندارد. برای مصدق هم نداشت، برای من و شما هم ندارد.
آن بهاصطلاح قانونی که چنین اشخاصی در چنان مجلسی برای مصادرهٔ اموال شرکتی خارجی سر هم کنند باد هواست. منظورم همنوایی با ایلچی فرنگ نبود؛ این بود که گوشی دستمان باشد حرفهایی از قبیل “قانون ملیشدن صنعت نفت” را زیادی جدی نگیریم.
یلفانی اشارات این قلم به اغتشاش در ذهن انسان آریائیـاسلامی را به حساب طنز و کنایه میگذارد. اعتقاد ندارم بتوان گفت ایران بهترین یا بدترین جای دنیاست اما برای چیزهایی در این سرزمین کمتر مشابهی در دنیا بتوان یافت. به وکلای پیشین مجلس شورای ملی گفتند مواجبی را که بین ۴٢ تا ۵۷ دریافت کردند باید پس بدهند زیرا در آن سالها شغلشان غیرشرعی و بنابراین غیرقانونی بود. حرف زور بر این مبنا که حق با پیروز است. اما اگر شرکت خارجی را بتوان مصادره کرد، چرا در مورد خود وکلایی که چنان بهاصطلاح قانونهای صادر میکنند نه؟
بحث در منشأ قدرت اجتماعی
آقای یلفانی اشکال میگیرد که در تفکیک جناحبندیها گفتهام دیانت، و نه روحانیان، و “در توضیح نقش دیانت هم فقط از ابوالقاسم کاشانی سخن رفته”، و میپرسد “آیا دیانت مردم ایران در آن دوران به وجود آیتالله کاشانی محدود میشد؟”
حتماً محدود نمیشد اما روحانیون همچنان دخالت در سیاست و “آخوند سیاسی” را بد میدانستند و این تلقی با آنچه بر سر کاشانی (با قضیهٔ ١٠ هزار دلار کرمیت روزولت) آمد تقویت شد و تا دههٔ بعد پا بر جا ماند. اما نقش فدائیان اسلام را به راحتی نمیتوان در قالب روحانیت جا داد.
هراس آیتالله بروجردی از آن جماعت کم از نگرانی رئیس شهربانی نبود، با این تفاوت بسیار مهم که فدائیان اسلام ممکن بود زمانی از کمینگاهی به رئیس شهربانی تیر بیندازند اما صبح تا شب هر گاه به خانهٔ بروجردی میرفتند خیلی راحت در حضور پیروانش به او ناسزا میگفتند.
مصدق از خود کاشانی ترسی نداشت اما ندرتاً بیرونرفتنش از خانه را شاید بتوان به حساب هراس شدید از تروریستهای فدائیان اسلام گذاشت گرچه این گمانزنی (نه گمانه زنی) به آسانی قابل اثبات نیست. اما اتهام اسیدپاشی به زنها در تظاهرات که به حزب توده وارد میکند قابل ردّ است و ادامهٔ وحشت دیرین او از فدائیان اسلام حتی هنگامی که در حصر احمدآباد در سالهای آخر عمر آن مطالب را مینوشت.
گلولهای که مصدق لابد وحشت داشت به او بزنند به حسین فاطمی وزیر خارجهاش زدند. از سال ۵۷ چندین دوجین مصاحبهٔ تلویزیونی و مطبوعاتی با ضارب فاطمی در مشهد انجام دادهاند. هفتتیر به دست پسربچهای چهاردهساله دادند تا ملیّون طبق قوانین غیرشرعی خودشان نتوانند فرد زیر سن قانونی را مجازات کنند. وقتی کار برای خدا باشد هر ترفندی مجاز است. والله خیرالماکرین.
از پسربچهٔ سابق که حالا مردی سالمند با شبکلاه است حتی یکی بار نمیپرسند: چه کسی هفتتیر به دستت داد، کجا تیرانداختن یادت دادند، چه کسی به تو گفت پس از شلیک، هفتتیر را بیندازی و در بروی؟ پیشکشیدن مسئولیت قانونی ِ تپانچهدادن به دست فرد صغیر ذهنها را دنبال نکاتی مهم در ماجرای نفت میبرد.
هما سرشار که مصاحبهٔ مفصلش با شعبان جعفری دریچهای است به دنیای قدرتهای خیابانی، بعدها گفت پهلوان پیش از گفتگو دو شرط گذاشت: حرفی از روابط بسیار خصوصی میان اهل زورخانه نباشد؛ حرفی از تیراندازی به فاطمی نباشد. امیدوارم خانم سرشار در مورد دوم تلاشش را کرده باشد، مثلاً با قول و تضمین کتبی به او که پاسخش در زمان حیات گوینده انتشار نخواهد یافت.
یک حدس پیرامون طرح کشتن فاطمی میتواند این باشد که پول و سلاح از دربار رسید و کاشانی به آن نفرات فدائیان اسلام که تحت امرش بودند داد. دستهٔ دیگر فدائیان اسلام چندین سال پیشتر کوشیده بود احمد کسروی را بکشد اما تپانچه قراضه بود و آنها ناوارد. ناچار درجهدار ارتش اجیر کردند.
سال ٣٢ هم مانند سال ۵۷ اکثر اهل حوزه دربار را به مخالفانش و ظلم را به فتنه ترجیح میدادند و از نیرویی سیاسی بیرون از سلطنت با گرایش ملیگرایانه هراس داشتند. حسینعلی منتظری نوشت پس از پایان کار مصدق نماز شُـکر خواندند.
در عرصهٔ فعالیت سیاسی، فرد روحانی اگر قدرتی داشته باشد نتیجهٔ حمایت بخشی از اهل بازار از او و متناسب است با آن مقدار نیروی عضلانی که پرداختکنندگان وجوهات بتوانند بسیج کنند. سال ۵۷ نیروی ماهیچهٔ بخش غیردانشگاهی شرکتکنندگان در تظاهرات و مجموعهٔ قدرتهای خیابانی بود که جناح پانزده خرداد را به قدرت رساند. روحانیون وابسته به آن ائتلاف اقلیتی بسیار کوچک در حوزه بودند. بیسبب نیست بخش بازاری و “ذوب در ولایت” ائتلاف همچنان وانمود میکند ستون خیمهٔ نظام است.
میتوانم دلایل بیشتری بیاورم که چرا مینویسم اتحاد دربار و دیانت، و نه دربار و روحانیت، و توالی بازارـ حوزهـ روستا را صحیحتر میدانم. درهرحال مشاهداتی است نظری. در عمل از زمین تا آسمان تفاوت ندارد.
گذشته در وجه زمان حال استمراری
انگیزهٔ سوم و مهمترین سبب نگارش این پسگفتار نگاه به واقعه با تجربههای بعدی است. ما ناچار با فکر امروزمان به گذشته نگاه میکنیم اما توجه داریم که دنیا و آدمها فرق کردهاند.
در حیطهٔ علوم انسانی و در نگاه به خاطرات جمعی، هیچ بحثی را نمیتوان یکسره پایانیافته تلقی کرد. آدمهای جدید و نسل جدید با توجه به تجربههای تازهٔ خویش در هر واقعهای بازنگری میکنند. مبحث ٢٨ مرداد یقیناً به ما و زمان مربوط میشود. پرسش این است که تا چه حد و چگونه.
از چاپخانه و صحافی گرفته تا سنگبری و اوراقی میدان شوش و الکتروموتورپیچی قدیمی تهران و قهوهخانهٔ بین راه، در حریم کسبوکار “کف جامعه” شاید عکس هیچ کس به اندازهٔ غلامرضا تختی به دیوار نباشد. عکس مصدق سالمند به اندازهٔ ورزشکار جوان رایج نیست اما نام او بسیار محترم است.
عجبا هر دو نفر در صف ناموافقان کسی یودند که رفتهرفته با حسرت از او یاد میشود. لطیفهای رایج شده که افعال در زبانهای دیگر سه وجه ماضی و حال و مضارع دارند اما فارسی صیغهٔ چهارمی هم دارد: زمان شاه. سیمای تاریخی اشخاص همراه با تجربیات سالهای پس از وقایع عهد آنها با جزر و مدّ افکار عمومی پائینوبالا میرود و کمرنگ و پررنگ میشود. به نظر ستایشگران مصدق، هر بحثی دربارهٔ او اگر همراه با خردهگیری باشد در بهترین حالت، حرف مفت است، و غالیاً جز بددلی و غرضورزی نسبت به خادم بزرگ ملت نیست.
در مقابل، در نگاه هواداران سلطنت، مصدق ضربهای جبرانناپذیر به شخص شاه و خاندان پهلوی زد و بیآنکه جمهوریخواه باشد نهاد پادشاهی را در ایران بیاعتبار کرد. محمدرضا مرد جوانی بود سرگرم ورزش و سفر و ازدواجهای رسمی و روابط غیررسمی خویش؛ متهم جلوهدادن او به مخالفت با ملی شدن صنعت نفت که در افکار عمومی مقدس تلقی میشد و سپس تاراندنش از کشور، راه رشد طبیعی و سیاسی جامعهٔ ایران را بست.
اما به چندین نکته توجه کافی نمیکنند. یکی این واقعیت که نهضت مشروطیت چندین دهه بهسبب ادامهٔ سلطنت و ابقای نظام فئودالی ناتمام و حتی ناکام تلقی میشد: احمدشاه صغیر را به تخت نشاندند و به زمینداران بزرگ سند مالکیت رسمی دادند. یکی دیگر این احتمال قریب به یقین که محمدرضا شاه دیر یا زود پرچمدار سرکوبی چپ میشد و قلعوقمع خونین هر مخالفی، با زدن برچسب حزب توده، سیمای او را بدون رویارویی با مصدق نیز همان میکرد.
علیاکبر سیاسی رئیس دانشگاه تهران در دههٔٔ بیست در خاطراتش مینویسد شاه به او گفت استادان تودهای را از دانشگاه اخراج کند. سیاسی پاسخ داد استاد دانشگاه جز پس از محکومیت در محاکمه عزلشدنی نیست، و شاه گفت “معطل چه هستید؟ آنها را محاکمه و اخراج کنید.” محاکمه در ذهن شاه جوانبخت همان معنایی میداد که نزد امثال حسین آزموده و تیمور بختیار. و تازه این پیش از تیراندازی به او در دانشگاه تهران بود.
یک نگاه دیگر از سوی کسانی است که نه ستایشگر مصدقاند و نه دریغاگوی رژیم سابق، اما لازم میبینند برای مسیری که ایران از چند دهه پیش در آن افتاده است توضیحی سرهم کنند. تاکتیک اینها شکستن کاسهکوزه سر مقصرانی است غیر از آنهایی که مسیر کنونی را انتخاب کردهاند و از برکت وضع موجود سودهای هنگفت میبرند. منورالفکرهای اسبق، روشنفکران سابق، چپ، ملیـّون و مصدق، و البته اهل دانشگاه از جمله مظنونان و بل مقصران همیشگیاند.
کلاً زیر و بالا کردن بسیاری موضوعها قدغن است. نمیتوان پرسید اگر فاتحان پانزده خردادی حضور نمایندگان ٨/١ درصد را تحمل کرده بودند آیا جامعهٔ ایران باز هم در مسیر اعدامها میافتاد؟ این سؤال هم ممنوع است: آنها که خیال داشتند عراق را فتح کنند، به فرض محال که موفق میشدند، با شرایطی لابد مانند امروز عراق چه میکردند؟ آیا جنگ به داخل ایران نمیکشید؟
و در برابر این پرسش کوچک اما مطرح در ایران امروز: چگونه پولسازترین وزارتخانه پس از نفت را اشخاصی چکی میخرند اما راه رشد اینترنت و مخابرات بینالمللی را میبندند با این توجیه که برای جوانها ضرر دارد، و چه تفاوتی هست بین این کار و ممنوعیت چاپخانه در عثمانی؟ تصور کنیم پاسخ این باشد: در ایران نخستین خطوط تلفن را بین کاخ احمدشاه و خانهٔ صدراعظم و نایبالسلطنه کشیدند و خشت اول را کج گذاشتند و باید یقهٔ منورالفکرها را گرفت که عمق اعتقادات مردم ما را نمیفهمیدند. و در برابر این سؤال که چه کسی عمق اعتقادات مردم ما را درک میکرد بگویند: آخوند خراسانی و آخوند نائینی و آخوند اصفهانی و قمشهای و غیره.
موضع مشّاطهگران قابل درک است. اگر پرسشهای اساسی را به رسمیت بشناسند شکست خوردهاند. حملهٔ پیشاپیش به پرسندگان و گستردن میدان کارزار تنها تاکتیک مؤثر دفاع است. میدان کارزار را که بگسترانی و گردوخاک هوا کنی، نبرد مغلوبه میشود و مشخص نخواهد بود کی شاکی و چه کسی متهم است، مثلاً با طرح موضوعهایی مبهم از قبیل مدرنیزاسیون در برابر مدرنیته، و ادعاهایی از قبیل جهل منورالفکرها نسبت به دین ـــــ بیآنکه جرئت بورزند حتی یک پاراگراف از متفکران قرن نوزده ایران از قبیل میرزا فتحعلی آخوندزاده و آقاخان کرمانی و حتی میرزا ملکم خان که آماج بدترین ناسزاهای سیاسی است عیناً نقل کنند زیرا فوراً توقیف و تعطیل و نقرهداغ خواهند شد.
برای تاکتیک گردوخاک کردن، مصاحبه مناسبترین تکنیک است. روی کاغذآوردنْ وقتگیر و حتی خستهکننده است. پیش از هر چیز فرد باید حرفی داشته باشد. برای نوشتن مطلبی حتی نه چندان بلند گاه باید به چندین منیع و مرجع نگاه کنی. فرد چنانچه با نوشتن صفحهٔ دوم و سوم احساس نکند بحثش قوام میآید معمولاً ادامه نمیدهد. مطلب مکتوب باید سبک و لحن یکدست داشته باشد وگرنه خواننده ممکن است جدی نگیرد و به خواندن ادامه ندهد.
در مصاحبه و سخنپراکنی دست باز است و حرفزدن نیازی به سبک ندارد. لازم هم نیست حتماً حرفی برای زدن داشته باشی. هرچه به ذهن فرد برسد شنیدن دارد. و هرچه تندتر بهتر. نکات تند و تیز مصاحبه، حتی اگر مونتاژ فیالبداههٔ چیزهایی باشد که مصاحبهشونده در جایی خوانده، از زبان او نقل خواهد شد و مصاحبهشونده بعداً میتواند از آنچه خود ییشتر گفته است نقل کند، با این پشتگرمی که اینها واقعیتهایی است مسلـّم. و حتی هر بار یک قدم پیشتر برود و آنچه را در مصاحبهٔ قبلی وارد بحث نکرده بود این بار به صُلابه بکشد.
بسیاری مصاحبههای پرخوانندهٔ دو دههٔ گذشته، در هر زمینهای، در همین ژانر دور و تسلسل جا میگیرد، از جمله دربارهٔ تجدد و روشنفکران و مشروطیت و ماجرای نفت و تحولات دهههای چهل و پنجاه و وقایع ۵۷. ظاهری بسیار جدی اما بدون بحث جدی از سوی مصاحبهشونده. فرض بر این است که خواننده حساب میکند طرف لابد چیزی نو برای گفتن دارد وگرنه این همه صفحهٔ چهاررنگ با چندین عکس و سوتیتر در اختیارش نمیگذاشتند.
سودبرندگان از جمعهبازار گپ مارتون و تاختوتاز شفاهی، انتشاردهندگان مصاحبهها هستند: گپ و گفت را متن مکتوب جا میزنند و مطولنامهای چهاررنگ با کمترین زحمت پـُر میشود. سر کمتر اهل قلمی را که کار و مشغولیات داشته باشد بتوان شیره مالید تا ساعتها بنشیند به رایگان آن حجم مطلب دربارهٔ جابلقا و جابلسا و از قضیهٔ تنباکو تا پسامدرنیته بنویسد. اما مصاحبه به یک قبضه ضبطصوت، دو عدد مبل و یکیدو ساعت وقت نیاز دارد. بازتاب حرفها بیتناسب با ملاط بحث و مقدار وقت صرفشده است. هر جا مصاحبهکننده به متنی استناد کند یا نقل قولی بیاورد، مصاحبهشونده پس از تکرار عین همان حرفها میتواند اشاره به آن متون را در بازبینی نهایی حذف کند.
در کل، در پسزمینهٔ تقابل تاریخی اسلام و ایران، یک پرسش اساسی وجود دارد: مشروطه چگونه مطلقه شد؟ و یک پرسش عظیم یأسآور مربوط به حال و آینده: ایران به چه سمت و سویی میرود و آیا اگر آمریکا آدم شود، اسرائیل را تعطیل کند و ادارهٔ حرمین شریفین را به اقلیت شیعه بسپارد مشکلات ایران جملگی حل خواهد شد و دیگر نه زندانی سیاسی خواهد داشت و نه مهندسی انتخابات؟
نه مدرس دانشگاه وارد چنان پرسشهایی میشود و نه نشریه قادر به انتشار چنان مباحثی است. اما اگر احمدشاه را مسئول وضع اینترنت و مخابرات ایران معرفی نمیکنند در عوض در مسیر “کودتا دموکراسیمان را نابود کرد” جلو میروند تا برسند به این ادعا که اصلاً خود مصدق دموکراسیمان را نابود کرد.
انتخابات آخرین مجلس عصر مصدق ناتمام ماند و مجلس هفدهم نیمبند بود اما سال ۴٢ کارت الکترال وارد انتخابات در ایران شد. سیواندی انتخابات در ایران اسلامی بدون ثبت نام برای دریافت کارت الکترال برگزار کردهاند و قدری ازدحام را مشارکت اکثریتی عظیم جا زدهاند. با کارت الکترال، یکی از لوازم انتخابات در همه جای دنیا، و با شبکهٔ کامپیوترها، چندین جا رأیدادن بینهایت دشوار و بل ناممکن میشود.
مصاحبهگر ممکن است شخصاً مایل نباشد مصاحبهشونده را فقط تشویق به حفاریهای تاریخی کند اما ویراستار و ناشر او تمایلی به طرح مسائل زمان حال ندارند. میماند ایرادگرفتن به پیشینیان، قرﺑﺘﺔ الیالله.
در حجم قابل توجهی که دربارهٔ مشروطیت منتشر میکنند، چه از نوع مصاحبه و چه مکتوب، حرفی از فتنهٔ شیخ فضلالله نوری نیست. حتی سردمداران نهضت مشروطیت متهم میشوند که نمیفهمیدند چه میگویند. در بحث نفت، کاشانی رهبر نهضتی قلمداد میشود که مصدق آن را تباه کرد. و از ضارب فاطمی، که طبق رویهٔ قضایی جمهوری اسلامی حتماً اعدام میشد، نمیپرسند چه کسی به او هفتتیر (و پول؟) داد.
تاریخ شفاهی البته اختراع ما نیست. تازگی هم ندارد. و آرشیو خاطرات متفرقه چیز بدی نیست. آدمهایی ممکن است بخشی از حرفشان شنیدنی باشد و قادر به نوشتن نباشند. اما توسل تاریخدان و اقتصاددان و نظریهپرداز و پرُفسور به رجزخوانی و وعظ و خطابه و مصاحبهٔ تند و تیز از نوع بهاصطلاح بتشکنانه، آن هم چند بار در سال، منطقی به نظر نمیرسد. شاید تأثیر دخالت اهل وعظ در تمام شئون زندگی فرد و امور جامعه و جهان باشد.
رفتهرفته این شائبه قوت میگیرد که بازنگری ظاهراً شجاعانهٔ وقایع نفت بخشی از برنامهٔ طبقهٔ جدید برای شانه خالیکردن از مسئولیت اوضاع کنونی است. به نظر منتقدان بدبین، پیام نهایی به ملت این است: وقتی سیاستمدار حرفهای بزرگ و دیگر پیشگامان مبارزات سیاسیتان آن گونه عمل میکنند، عذر آماتورهای کوچولو موجه است، و تقصیر او و آنها بود که “اینا” آمدند.
بخش پایانی این نوشته را ‘