این مقاله را به اشتراک بگذارید
ترجمهای دوباره از مرگ در ونیز
«مرگ در ونیز» از آثار مطرح و مهم توماس مان، نویسنده بزرگ آلمانی است که اخیرا با ترجمه محمود حدادی از طرف نشر افق منتشر شده است. این رمان که پیش از این نیز با ترجمه حسن نکوروح در ایران منتشر شده بود، رمانی است کوتاه که براساس آن فیلمی هم به کارگردانی لوکینو ویسکونتی ایتالیایی ساخته شده که از فیلمهای مطرح تاریخ سینماست. در توضیح پشت جلد ترجمه محمود حدادی از این رمان درباره آن میخوانیم: «مرگ در ونیز داستانی زنده، تمثیلی و تکاندهنده است. این اثر گرچه در نگاه اول، فقط یک سرنوشت را روایت میکند، گوشهای از کژتابیهای جامعه اروپایی را در سرآغاز قرن بیستم، قرن جنگ و انحطاط نیز به تصویر میکشد. همچنین شهر ونیز را در چهارسویی میان آسیا، اروپا، گذشته و اکنون، به آینه تمامنمای یک دوران بدل میکند.» در ترجمه محمود حدادی از این رمان علاوه بر مقدمه مترجم، دونقد نیز درباره این رمان آمده است؛ یکی به قلم هاینریش مان، نویسنده آلمانی و برادر توماس مان، با عنوان «آشنباخ در ونیز» و دیگری به قلم ارهارد بار، با عنوان «نقد شرقگرایی استعماری در مرگ در ونیز». شخصیت اصلی رمان مرگ در ونیز نویسندهای است فرهیخته به نام گوستاو آشنباخ. در نقد ارهارد بار بر این رمان درباره جایگاه شهر ونیز در این رمان آمده است: «ونیز در داستان توماس مان تبدیل به طلایه قاره آسیا میشود و در روند داستان به مفهومی نمادین نقش سرزمینی مستعمره را بر عهده میگیرد، از چشمانداز اروپایی نقش مشرقزمین را. ادوارد سعید چنین چشماندازی را شرقگرایی میخواند، شرقگرایی به مفهوم منشی غربی برای تسلط بر شرق، به قصد تغییر و سپس تصاحب آن.» آنچه در ادامه میآید سطرهایی است از متن رمان: «اما در همینلحظه، حس یلگی و شناوری وجودش را پساوید و آشنباخ با وحشتی نامعقول چشم باز کرد و دریافت که بدنه سنگین و تیره کشتی از دیواره اسکله و کشتی به تلاطم درمیآمدند. کشتی پس از تقلایی ناشیانه، دماغه را رو به پهنه دریا داد. آشنباخ به کنار اتاقک سکانداری رفت. مرد قوزی در اینجا صندلیای راحتی برایش باز کرد و میهمانداری کهنه و آلودهلباس جویای اوامرش شد. آسمان گرفته بود و باد، نمور. بندر و جزیره در پشت سر بهجا ماندند. طولی نکشید که در این چشمانداز مهآلود هرآنچه خشکی بود محو شد. خاکستر زغالسنگ، سیراب از نم، به روی عرشه نمناک فرومینشست که صفحه تازهشستهاش سرِ خشکشدن نداشت. پس از ساعتی، سقفی از کتان زدند، زیرا باران گرفته بود.»