اشتراک گذاری
و حالا یک زن قهرمان داستان سیاه صحنه است
گپی با سعدی افشار وجدان بیدار صحنهها
شقایق عرفینژاد
محمود، هنوز سرپا بود. قبراق و سرحال و بيخبر از حركت خزندهي خرچنگي كه درونش را به چنگ ميخراشيد، نداشت.
غروبي بود، دربارهي تاتر حرف ميزديم و لالهزار كه ويرانياش دغدغهي مشتركمان بود، براي من به عنوان خياباني كه پررنگترين نقش را در تاريخ تاتر و فرهنگ معاصر ما دارد و در خاطرات كودكيام و براي محمود استادمحمد، فراتر از اينها، او لالهزار را زندگي كرده بود با همه رنجها و شاديهاي پنهان در پس ديوارهاي مظلوم خياباني با شكوه كه ويران شد. در گرماگرم گفتوگو بوديم كه گفت: بايد برم. پرسيدم، چرا، كجا؟
گفت: سعدي مريض است بايد ببرمش دكتر و رفت.
و حالا هر دو بيمارند، سعدي افشار و محمود استادمحمد و من، نگران حال هر دو سعدي افشار، سلطان سياه صحنههاي تاتر مردم و محمود استادمحمد رفيق سالهاي دور، كه تاتر برايش زندگي است و زندگي تاتر، در هم نفسي با مردم، مردم اعماق. اما بيشتر از نگراني، شرمندهي محمودم آنقدر خجالت ميكشم حتي زنگ بزنم و حالش را بپرسم و فقط به يك دليل آن که نتوانستم، نتوانستم مسئولان سازماني را كه متولي تأمين داروهاي لازم براي بيماريها خاص است قانع كنم كه داروهاي مورد نياز يك هنرمند را نه رايگان كه به قيمت بيمهاي بدهند. گفتند نه!
به من و به آن بزرگواري كه زماني وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي اين مملكت بود و ميدانست محمود استادمحمد چه حقي بر گردن تاتر دارد و ميداند كه سعدي افشار و…. آنها حرف خودشان را زدند. من شرمسار ناتواني خودم در به كرسي نشاندن يك خواسته برحقم و محمود استادمحمد، سعدي افشار رنجور از بيماري و … تاريخ در حال نوشته شدن …
آرام خوابیده است. سلطان سیاه صحنه، و در بستر بيماري، در خانه اش در خیابان شیخ هادی سخت رنجور مينمايد، آنقدر كه حتی صدای شاگردش را هم که درباره ی او حرف ميزند نميشنود و بيدار نميشود. اما خواب نيست. بيحال است و رنجور و در آن لحظه انگار درد ندارد. اما رضا رضامندی، شاگردش در صحنه ی تاتر که حالا مدتهاست تیماردار استاد شده، میگوید سعدی افشار شب تا صبح از درد خواب ندارد و اگر قرصهای مسکن قوی که مصرف میکند نباشد تا برای چند ساعت دردش را آرام كند، هیچ آرامشی برای او وجود ندارد. این را انبوه قرصهایی که روی پیشخوان آشپزخانه کوچک و بیرونقش ریخته نشان ميدهد. آنچه سعدی افشار را رنج میدهد پوکی شدید استخوان است. مردي با ده درصد تراکم استخوان و این یعنی که از این گوشه ی اتاق به آن گوشه رفتنش یک ماجراجویی پرخطر است. برخورد کوچکترین چیزی با دست یا پایش یک حادثه است. شاگردش میگوید دکتر آمپولهایی برای او تجویز کرده که قیمت هرکدامشان یک میلیون تومان است و او باید هرماه یکی از این آمپولها را تزریق کند. اما از دو ماه پیش که دکتر نسخهاش را نوشته تا امروز حتی یکی از آمپولهایش را نتوانستهاند بخرند که حداقل بايد هزینه ی خريد يك سال آن تامین شود تا بتوان درمان را شروع کرد. این را هم میگوید که صحبتهایی شده و کمکهایی هم اما صحبتها در حد صحبت باقی مانده و کمکها کافی نبودهاند. مثل گلریزان انجمن هنرمندان پیشکسوت براي سعدي یا نمایش من سیاوش نیستم حسین فرخی در تالار سنگلج که عواید دو شب اجرای خود را به درمان سعدی افشار اختصاص داد. حرفهايش را كه ميزند نگاه ميكند به صورت سعدي، ميخواهد بيدارش كند «بابا … بلند شو، مهمونات اومدن.» سعدی افشار چشمهایش را باز میکند، مینشیند و به سرعت لبخندی روی صورتش پهن میشود. عصایش را از کنار تخت اش برمیدارد، از تخت پایین میآید و آرام آرام خودش را به مبل میرساند و مینشیند. اردیبهشت امسال کنار همین مبل زمین خورد و پنج روز همانجا بیهوش روی زمین ماند تا بالاخره امدادگران اورژانس و آتش نشانی از پنجره وارد شدند و او را به بیمارستان رساندند که البته بیمارستان شرایط خوبی نداشته و حتی میخواستهاند او را با همان لباس که پنج روز با آن در خانه افتاده بوده بستری کنند اما مگر ميشود با سلطان سياه صحنه چنين كرد پس همراهان او را به بیمارستان آسیا منتقل میکنند. سیاه پرجنبوجوش صحنه، حالا آرام و عصا به دست روی مبل نشسته است. کنار عکسی از خودش به دیوار با صورت سیاه و لباس قرمز. حرف که میزند صدایش همان صدای سیاه است. شخصيت سياه دیگر جزیی از وجودش شده است. اصلاً خودش شده است. میگوید: «دیگر تحرک ندارم. اگر بازی کنم سیاه مرده میشوم. مردم کارهای قبلی من را دیدهاند و توقع همان حرکتها و بازیها را دارند. نمیشود… نمیتوانم… اگر کار نکنم و نبینند بهتر است. دو سال پیش یک کار توی سنگلج کردم به اسم…» هرچه میکند اسم نماییش یادش نمیآید. از شاگردش کمک میگیرد: «بابا… اسم کار چی بود؟» رضا یاری اش میکند: «قولنج، کار حسین بابایی»، «آره، به من گفتند میخواهند آن کار را دوباره اجرا کنند. قرار بود صحنههای من را فیلم بگیرند و با اجرای صحنه تلفیق کنند. حتی قرار بود اسم کارگردان روی من باشد و حقوقی هم برایم درنظر گرفته بودند. ولی قبول نكردم. چون درست نبود. ترحم بود. دوست نداشتم.» سياه همان سياه روي صحنه است مغرور و آزاد و بيزار از هر بندي حتي …. به همان حقوق ماهیانه که میگیرد قانع است. و میگوید کافی است. اما نمیگوید چهطور 400 هزار تومان کافی است در شرایطی که تنها پول هر آمپولش یک میلیون تومان است. میگوید تنها من نیستم که دچار بدبیاری و بیماری شدهام. همه گرفتارند. باید بسازم. باید ممنون هم باشم از همه کسانی که کمکم کردهاند. از حالش که میپرسم میگوید: «پوکی استخوان داشتم…» رضا تصحیح اش میکند:« داری بابا جان… هنوز پوکی استخوان داری.» میگوید: «آره، پوکی استخوان دارم. دو سه ماه پیش یک حال بدی داشتم که اصلاً نمیتوانستم حرکت کنم. این آقای رضامندی من را برد بیمارستان. همه بدنم درد میکرد. بعد از ام آر آی به من گفتند چهار تا از مهرههایت شکسته است. دکتر عبدالحسینپور گفت عملت میکنم و بعد از عمل میتوانی بدوی. میخواست من را راضی کند که عمل کنم. دو ساعت زیر عمل بودم. بعد از عمل از آن حالت درد اولیه درآمدم. الان میتوانم با عصا راه بروم.» یادش نمیرود كه بگوید دکتر عبدالحسینپور قبل از عمل نیمی از هزینه ی جراحی را بخشیده و از او تشکر میکند. این را هم یادش نمیرود که دکتر لاریجانی و دکتر مرادپور دو ماه است منتظرش هستند تا درمان را شروع کنند: «دکتر مرادزاده! طبقه هفتم یک ساختمان بود. من را بردند پیشش. آمپولهایی بهم داد که هرکدام یک میلیون تومان است. گفت ممکن است با یک دوره خوب بشوی. ممکن هم هست مجبور باشی همیشه بزنی. هنوز که نتوانستهام داروها را تهیه کنم.» با همه ی اینها از روزنامههایی که در این مدت دربارهاش نوشتهاند گله دارد. نه برای این که بد نوشتهاند یا دروغ نوشتهاند. برای این که معتقد است اغراق کردهاند: «روزنامهها نوشتند. خودسرانه هم نوشتنند. کشکش را زیاد کردند. این روزنامه آخری خیلی تند نوشت. من عصبانی بودم، درد داشتم، یک چیزهایی گفتم و آنها هم نوشتند.» منظورش خبرگزاری مهر است که در 19 آذر از قول او نوشته بود: «شرایط جسمانی خوبی ندارم و درد بسیاری تحمل میکنم. درخانه ماندهام و منتظر عزراییل هستم تا سراغم بیاید.» سياه تن به تسليم نميدهد عصباني بوده چيزي گفته، منتظر عزراييل بودن يعني وادادن، يعني از زندگي بريدن و منتظر مرگ بودن. سياه زنده است و زندگي ميكند. وا نميدهد. حالا این را که میگوید لبخند میزند. شاگردش استکانی چای به دستش میدهد و او در حالی که سعی میکند استکان را در دستش بگیرد از خانمی میگوید که از آلمان با او تماس گرفته و گفته داروهایش را به عهده میگیرد: «یک خانمی به اسم خانم صارمی از آلمان زنگ زد. درد مشابه من داشت. گفت از طریق آقای فتحعلی بیگی من را پیدا کرده و میخواهد داروهایم تقبل کند. این خانم قهرمان داستان من شده است. در این ناتوانی ما و کمبود دارو برایم حکم فرشته نجات را دارد.»نیم ساعت نشستن و حرف زدن خستهاش کرده است. حرف را تمام میکند: «دیگر تنها چیزی که میخواهم بگویم تشکر از خانم صارمی است و این که خدا سلامتیشان بدهد. بعد هم تشکر میکنم از آقای عظیمی در انجمن هنرمندان پیشکسوت که برای هزینه درمان کمک کردند و از مرکز هنرهای نمایشی که 40 میلیون هزینه عملم را پرداختند.» میپرسم دلش برای صحنه تنگ نشده است؟ سکوت میکند و میگوید: «تنگ شده،… چهطور تنگ نشده؟ ولی نمیتوانم به خودم فشار بیاورم مردم را بخندانم … نمیشود.» آنچه سعدی افشار را رنج میدهد پوکی شدید استخوان است. اما آنچه رنج او را بیشتر میکند این است که این درد می تواند وجود نداشته باشد اگر دارو باشد و اگر درمان انجام شود.