این مقاله را به اشتراک بگذارید
یخ ادبیاتآمریکایلاتین را من شکستم!
مترجم: آرزو مرادی
عبدا… کوثری شاید شناختهشدهترین و برجستهترین مترجم ادبیات آمریکای لاتین است، هرچند از زبان دوم ترجمه میکند. ترجمههای بینظیر وی از ماریو بارگاس یوسا، کارلوس فوئنتس، ماشادو د آسیس از شاخصترین این آثار است. و اکنون، انتشار رمانهای «باغ همسایه» و «حکومت نظامی» به عنوان نخستین آثار منتشر شده خوسه دونوسو (۱۹۹۶-۱۹۲۴) نویسنده بزرگ شیلیایی به فارسی از سوی نشر «آگاه» و «نی». خوسه دونوسو را هنری جیمز آمریکای لاتین لقب دادهاند؛ آنطور که روبرتو گونسالس اچهوریا منتقد سرشناس ادبیات آمریکای لاتین درباره وی میگوید: «دونوسو که نخستین داستانهایش را به انگلیسی منتشر کرد، اگر همچنان زبان انگلیسی را زبان ادبی خود قرار میداد، جوزف کنراد آمریکای لاتین میشد. اما او به میهن برگشت و در آنجا داستانهای استادانه، پیچیده و دقیق خود را درباره زندگی بورژوازی شیلی به قلم آورد. دونوسو را میتوان هنری جیمز آمریکای لاتین دانست، یعنی ناظر دقیق آداب و رسوم اجتماعی و استاد بیدلیل در شیوههای روایت. اما او علاوه بر اینهمه، علاقهای پرشور به سطوح مختلف هوشیاری و پیچوخم تودرتوی جنون دارد که اغلب در سیمای راوی غیرقابل اعتماد بازتاب مییابد.» دونوسو بارها مورد تقدیر قرار گرفت که جایزه ملی ادبیات سال ۱۹۹۰ از مهمترینشان است. جایزه بنیاد ویلیام فاکنر در ۱۹۶۲ و جایزه منتقدان اسپانیایی در ۱۹۸۳ از دیگر افتخارات وی است. آنچه میخوانید گفتوگوی ریکاردو گوتیرز است با خوسه دونوسو در نوامبر ۱۹۹۰ که در خانه نویسندگان سانتیاگو انجام شده است؛ درست زمانی که بهار شیلی در باغ باریو آلتو و در عرصه سیاسی کل کشور در حال شکوفهزدن بود. (برگرفته از نشریه بررسی ادبیات داستانی معاصر، تابستان سال ۱۹۹۲، شماره 1202)
شما شیلی را در اوایل دهه شصت در هیات نویسندهای شیلیایی ترک کردید و سال ۱۹۸۰ بهعنوان نویسندهای آمریکایی بازگشتید. ارتباط شما با مردم چگونه تغییر کرد؟
در ابتدا ارتباطم با مردم صفر بود، یعنی هیچ ارتباطی نداشتم؛ تنها با چند نفر از مردم شیلی و آمریکای لاتین که کتابهایم را برایشان ارسال میکردم و آن هم بدین دلیل که آنها کسانی را میشناختند که من با آنها آشنایی داشتم و… از این رو نخستین دسته کتابهایم را برای بندتی (ماریو بندتی، مقالهنویس و داستان کوتاهنویس اهل اوروگوئه) میفرستادم. خاطرم هست که حدود پنجاه کتاب را که همگی به زبان آمریکای لاتین بود را برای افرادی در آرژانتین فرستادم. گمان میکنم با نوشتن رمان «تاجگذاری»بود که دوره حرفهای نویسندگیام آغاز شد. چه اتفاقی بعدش افتاد؟ مردم شروع کردند درباره من صحبت کردن. آنها این کتاب را خوانده بودند و با مردم شیلی هم فکر و عقیده بودند که این رمان، رمان خوبی است. بعد از آن چه کار کردم؟ شیلی را ترک کردم و با ماریا پیلر همکاری کردم و پس از آن جلد دوم داستانم را نوشتم و متوجه شدم که مردم زیاد دربارهام صحبت میکنند و نویسندهای شناخته شدهام. برای اکثر مردم شیلی من همان نویسنده رمان «تاجگذاری» هستم. فکر میکنم به این دلیل است که رمان «تاجگذاری» به گونهای رمانی وابسته به علوم طبیعی است. عموم مردم شیلی یعنی طبقه متوسط علاقه خاصی دارند که در کتاب به تصویر کشیده شوند. درست مثل عمویم خوآن و دخترعمویم ترسا. همانطور که میدانی این همان چیزی است که مردم درباره کتاب خواندن بیش از هرچیزی دوست دارند. همه به نوعی مادربزرگی شبیه میسیا الیسیتا گری دارند. سپس رفتم و داستان «این یکشنبه» را نوشتم و در مکزیک منتشرش کردم، که برایم به منزله گام بزرگی به سمت جلو بود و در اصل یخ ادبیات آمریکای لاتین را شکستم. بعد از آن داستان «دوزخ بدون مرز» را نوشتم و پس از آن بود که متوجه شدم در حال حاضر نویسندهای شناخته شده در محافل آمریکای لاتین هستم. مکزیک را به مقصد بارسلونا ترک کردم و از آنجا به سیکس بارال رفتم. آنجا پیشتر رمان «تاجگذاری» را چاپ کرده بودند و درباره رمان جدیدم صحبت میکردند و نسبت به سبک نوشتنم بسیار مشتاق و علاقهمند بودند. به همین دلیل شروع کردم به نوشتن برای آن مردم علاقهمند. پس از انتشار رمان «پرنده وقیح شب» بود که متوجه شدم شهرتم همهگیر شده است.
ارتباطتان با نویسندگان همکار گروه بوم طی سالیان تغییر کرده است؟
خیر، تا حدودی به همان صورت اولیهاش باقی است. مدتی میشود که همدیگر را ندیدهایم. ماریو بارگاس یوسا را همچنان میبینم. گارسیا مارکز را هم هر زمانی که شیلی را ترک کنم بیهیج دردسری میبینم. با کارلوس فوئنتس هم زمانی که در آرژانتین باشد در تماسم. گروهمان دیگر شکل سابقش را از دست داده و تنها نظریهای از آن باقی مانده که هنوز هم که هنوز است در روح ادبیات آمریکای لاتین جاری است.
دیدتان نسبت به شیلی چگونه تغییر کرده است؟
این تغییر لزوما به این دلیل است که خود شیلی خیلی تغییر کرده و به همان صورتی که آن را سال۱۹۶۴-۶۵ ترک کردم نیست.
بزرگترین تفاوت این دو شیلی چیست؟
مصرفگرایی و عدم احترام به هر چیزی که ادبی باشد. مردم شیلی اصلا به ادبیات علاقهای ندارند.
آیا این نمیتواند به دلیل گسترش ارتباطات، تلویزیون یا صنعت باشد؟
حرف خندهداری زدی!به نظرم دلیلش بیش از حد مهم بودن سیاست شیلی است.
تبعید شما سیاسی نبود اما شیلی در دهه هفتاد تحت یک بحران سیاسی قرار داشت و شما هم نسبت با آن واکنش نشان دادید. واکنش خود را چگونه توصیف میکنید؟
به نظرم واکنشم، واکنش روشنفکری مسئول بود. من فعالی سیاسی نبودم اما با مردمی که مخالف پینوشه بودند همراه بودم. بنابراین، گرچه فعال نبودم اما اسمم جزو فعالان سیاسی بود و همین امنیت زیادی برایم همراه داشت.
چگونه در رمانهایتان واکنش به بحرانهای سیاسی شیلی گنجانده شده است؟
شما میتوانید در رمانهایم هم واکنش به بحران و هم شرایطی که منجر به آن شد را ببینید.
آیا منظور شما رمان «خانهای در روستا» است؟
بله، در آن رمان بیشتر است. منظورم این است که سخنرانیهای خاصی از آلنده و پینوشه در آن است که از روزنامهها حذف شده است.
آیا حس میکردید که آثار ادبی شما روزی جزو منابع درسی دانشگاهی شود و باورهایتان آموزش داده شود؟
خیر، هرگز طرفدار سرسخت چیزی نبودهام. مخالف کارهای پینوشه بودم اما هیچ دلیلی یا خط مشی فکری خاصی برایش نداشتم. بنابراین، دموکراتی بدون ایدئولوژیام.
یا شاید آزادیخواه، آزادیخواهی کلاسیک.
آزادیخواهی کلاسیک… از این زیاد خوشم نمیآید اما آن را میپذیرم.
پس از بازگشتن به شیلی اتفاقات جالبی برایتان رخ داد. درگیر تئاتر و فیلم شدید و فیلمی که فیلمنامهاش را نوشتید برنده جایزه اسکار شیلی شد و الان هم که مشغول آموزش نسل جدیدی از نویسندگان در کارگاه آموزشی خود هستید. چه چیزی میتوانید درباره این فعالیتها بگویید؟
قطعا کارگاههای آموزشیام را بیش از هر چیز دیگری دوست دارم. فکر کنم از طریق آنهاست که صحبت میکنم و با مردم بیشتری ارتباط برقرار میکنم. همانطور که میبینید روز به روز پیرتر میشوم و بیشتر از جوانی و مشغولیات فاصله میگیرم. نمیدانم مردم این روزها چه میخوانند و درباره چه چیزی صحبت میکنند یا اینکه از چه چیزی جانبداری میکنند اما از طریق این کارگاههای آموزشی و مشارکت با جوانان احساس جوان بودن و در معرض امور بودن میکنم.
آیا از بین نویسندگان جوانی که با شما همکاری میکنند کسی هم در شیلی معروف شده است؟
بله، مارکو آنتونیودو ل پارا، آگاتا گیلگو، آرتورو فونتین و آلبرتو فوکوئت.
شما نویسندهای بهشدت شخصینویس هستید.
بله، درست است.
با این حال در سن هشتادسالگی به نظر میرسد که رویکرد نوشتن خود را با رویکردی خلاقانه که کاملا هم جمعی است در هم آمیختهاید. منظورم تئاتر، فیلم و کارگاههای آموزشی است. آیا خودتان هم این را احساس کردهاید؟
نه متاسفانه احساس نکردم. فکر میکنم داشتن یک کارگاه آموزشی نوعی دیگر از حریم شخصی است.
تئاتر چطور؟
درباره تئاتر با فرد دیگری کار میکنم و این یعنی دیگر شخصی نیست.
اجازه دهید کار شما را از دیدگاه رمان «حکومت نظامی» که یکی از موفقترین رمانهایتان بوده بررسی کنیم. ایده این رمان چگونه به ذهنتان خطور کرد؟
به همراه همسرم برنامه ریختیم که برای تعطیلات به جزایر شیلی برویم. برای ماتیلدا نرودا که در بستر بیماری بود گل گرفتیم ولی اجازه نداد ملاقاتش کنیم. سپس پیامی مبنی بر تشکر برایمان فرستاد و پس از آن نامهای به این مضمون که گلها تمام خانهاش را معطر کردهاند فرستاد. بعدش به جزایر شیلی رفتیم و شروع کردم به نوشتن و با نوشتن درباره این زن که پیش از این بانوی اول جامعهاش بوده و همچنان با مردم و زنان جامعهاش کار میکند شروع کردم. دلیل اصلی نوشتن این کتاب او بود. احساس کردم که نیاز دارم با شخصیتهای دیگری همچون لوپیتو که متعلق به طبقه محبوبتر و در عین حال کسی که حساسیتهای روشنفکری دارد کار کنم.
و آن آدم لوپیتو بود؟
بله لوپیتو و همینطور مانونگو.
در رمان آنها به گونهای با هم برابر نیستند؟
نه آنها یکی نیستند؛ فکر کنم مکمل هم باشند.
درباره اشارههایتان به چیلوته (جزیرهای در جنوب شیلی) و رسوم عامیانه و افسانهها چطور؟
من با آن مردمان در همان تابستان در جزیره چیلوته آشنا شدم و فوقالعاده لذت بردم. آنجا با خانوادهای دوست شدم که مرا با تمام مردمی که در جریان این قضایا بودند آشنا کرد؛ منظورم همان آداب و رسوم عامیانه چیلوته است. قصد داشتم به نوعی از این اسطورهها در رمانم استفاده کنم؛ همانطور که از ایمبونچه (موجودی افسانهای که سر و گردن و دستها و پاهایش برعکس شده و روی یک پا و دو دست راه میرود و پای دیگرش به پشت سرش دوخته شده) در رمان «پرنده زشت شب» در رمان دیگری استفاده کردم. در این رمان از کلوچه (کشتی اساطیری ارواح که جزو مهمترین اساطیر شیلی محسوب میشود) استفاده کردم.
درک شما از واژه کلوچه (کشتی افسانهای ارواح در جزیرهای در شیلی) چیست؟
در وهله اول بیشتر شبیه داستان یا چیزی از این قبیل است. به عنوان نمونه، اگر این کار را کنید این اتفاق برایتان میافتد و اگر این اتفاق برایتان بیفتد به این مکان میروید. همانطور که میدانی این به من نوعی الگو یا ساختار میدهد.
فکر میکنید عملکرد اساطیر چگونه باشد؟
به عنوان یک مرجع عمل میکنند؛ چرا که منونگو یک چیلوته است و متعاقبا در این دست داستانها که در دوران کودکی برایمان میگفتند فرو میرود. چیزهایی که از دوران کودکی خود به بزرگسالی میبری. سررشتهاش در افراد به احتمال زیاد گم نمیشود، چون که چیزهایی قدیمی در گذشته خود دارد و مردم زندگی را تا حدی بر اساس این افسانهها تفسیر میکنند. همانطور که میدانی وقتی با کسی باشی یا با کسی زندگی کنی آن فرد افسانههایی با خود به ارمغان میآورد که به کل با افسانههای تو فرق میکند. این افراد اسطورهها، افسانهها، داستانها و معماهایی شنیدهاند که متعلق به ادیار قدیمی است و این همان چیزی است که به نویسنده انگیزه میدهد.
خندهدار است چرا که وقتی از شما پرسیدم این رمان چگونه شکل گرفت، بیشتر مردم انتظار داشتند که درباره سیاست آن صحبت کنید.
علاقهای به سیاست ندارم و اصلا چیزی نیست که هر کسی آن را بپذیرد. سیاست دید عمیقی را در من شکل نداد. احساس میکنم اموری شبیه سیاست زیاد اهمیتی ندارد. اگر توجه کنید مسائل سیاسی همگی پاسخ های سیاسی دارند و اگر همچنان توجه کنید متوجه میشوید که نمودهای افسانهای هم پاسخی ندارند.
مانونگ و جودیت هر دو شخصیتهای مجزایی هستند و درونمایهای در آثارتان وجود دارد که از رمان «تاجگذاری» به بعد آشکار میشود. همانند نقش بازی کردن، شبیهسازی، بیگانگی، جدایی یا ارتباط خود و دیگری. آیا این تداوم را در آثارتان شاهد هستید؟
البته، من آن را در جودیت میبینم که سعی میکند زنی باشد همانند مردمی که خود را از طبقه متوسط میدانند و همچنین منگو که تلاش میکند مالگری لویی طبقه متوسط باشد ولی نمیتواند و حتی نمیتواند یک خواننده یا قهرمان محلی باشد.
در رمانی همانند «دوزخ بدون مرز» نقش بازی کردن ارتباط تنگاتنگی با سیاستهای جنسیتی و بازی قدرت بین دو جنسیت دارد، تفسیر شما از این موضوع چیست؟
خیلی سخت است. واقعا نمیدانم چرا در آن مقطع از زندگیم چنین کاری را کردم. خندهدار چیزهایی است که واقعی یا غیرواقعیاند و چیزهایی که در رمان لفظا به کار برده شدهاند مثل روستاهای کوچک، راهآهنهای کوچک، حومه شهر و باغهای انگور. اما در روستایی که من میشناسم مانوئلایی وجود ندارد و من آن را از مجموع تجربیات دیگر در زندگی انتخاب کردهام.
/ ارتباط بین نقشهایی که او در رمان بازی میکند را چگونه میبینید؟ منظورم بازی در هر دو نقش زن و مرد و نقشهای خشن است.
احساس میکنم که دگرگونی همیشه قربانی سختی و خشونت میشود. خدا ما را خلق نکرده که تغییر کنیم بلکه ما را برای آنچه که برایمان از پیش مقدر شده است در این دنیا آفریده است.
منظور شما این است که صاحبان قدرت دگردیسی را قبول نمیکنند و این گناه است؟درسته؟ حالا که صحبت از نویسندگان و صاحبان قدرت شد مشتاقم که تفسیر شما را از بازی قدرت بین نویسنده مرد (که نمیتواند رمانی را که میخوانیم بنویسد) و نویسنده زن (که آن را مینویسد) در رمان «باغ همسایه» بشنوم.
فکر میکنم در اندرون هر مرد، مردها و احتمالات دیگری نیز وجود دارد. فکر میکنم آن دگرگونی که در رمان «دوزخ بدون مرز» اتفاق افتاد در رمان «باغ همسایه» رخ نداد.
به چه معنا؟
این سوال بارها از من پرسیده شده است که چرا شما هم که خودتان نویسندهای موفقید میتوانید تصویری از یک نویسنده ناموفق را هم نشان دهید؟ و پاسخ من این است که امیدوارم هنوز هم یک نویسنده ناموفق باشم. در اندرونم نوعی عدم موفقیت حس میکنم و اگر آن را از دست بدهم شاید حالت طنز، شوخ طبعی، طعنهها، ظلمستیزی و تمام چیزهایی را که کمابیش در من برانگیخته شده است از بین برود. در عین حال که نویسنده موفقی هستم یک نویسنده ناموفق نیز هستم.
اما این حقیقت را که یک زن نهایتا دست به نویسندگی میزند توضیح نمیدهد.
ممکن است در مقطعی از زمان بخواهم یک زن باشم.
پیشتر گفته بودید که داستانهایتان را به دو نفر دادید که بخوانند و هر دو آنها زن بودند. دلفینا گزمن و همسرتان. آیا این معنای خاصی دارد؟
بله، من ارتباط بهتری با زنها نسبت به مردها دارم.
آیا زنها مسیر خلاقیت را برایتان هموارتر میکنند؟
آنها یک جورهایی باهوشتر از مردان هستند… آنها درک بهتری از امیال و احتمالات دارند.
به نظرتان رماننویسان حلقه ادبی «بوم»، زنان را چگونه به تصویر کشیدهاند؟
تصویری از زنی واقعی در آثار نویسندگان حلقه ادبی بوم وجود ندارد. زنهایی که در داستان ورگوس لیاسا هستند اصلا زن نیستند بلکه نمایی کلی از یک زناند.
زنان داستان «صد سال تنهایی» چطور؟
نه پذیرفتنیاند و نه درکشدنی. آنها هیچ آزادی ندارند و از هیچ چیزی سرپیچی نمیکنند.
فکر میکنید حلقه ادبی بوم مانع نویسندگان زن شده است؟
نه، نه، هیچ زنی اصلا آن زمان در نوشتن دستی نداشت…
میتوانید چند نفر از نویسندگان زن امروز آمریکای لاتین را نام ببرید؟
بله، به عنوان مثال روساریو فره.
چه چیزی در او شما را جذب کرده است؟
مردم در آمریکای لاتین از دو قطب سخن میگویند: یکی تمدن و دیگری بربریت، و من فکر میکنم که او هر دو را شامل میشود.
در «پرنده وقیح شب» سعی داشتید رمانی با مضمون بدبختی بنویسید. چرا در آن مقطع از زمان احساس کردید که میخواهید این کار را انجام دهید؟
زیرا همیشه درگیر مفهوم فقر و چیزی که من آن را آن روی سکه قدرت مینامم و همچنین بیخانمانها، دورهگردها، طبقه زیر خط فقر، افرادی که چیزی ندارند و کسانی که هیچ ندارند بودهام؛ چون میترسند از داشتن محروم شوند علاقه داشتم. مثلا فرد تغییر شکل یافته در داستان «خانهای در روستا» تصویر درخشانی از «پرنده وقیح شب» است. در اینجا نقش بازی کردن تنها مضمونی وجودی و روانی همانند رمان «تاجگذاری» و «حکومت نظامی» نیست؛ بلکه اساس زیباشناختی رمان است؛ به این معنا که زبان خود یک پوشش، لباس مبدل و کارناوال است.
میشود چیزی درباره نوشتن رمان «خانهای در روستا» بگویید؟
این داستان را بارها گفتهام: حقیقت این است که به همراه همسرم به ایتالیا و لهستان رفته بودیم و در ایستگاه ورشو تلگرامیدریافت کردیم به این مضمون که وانس (کودتای نظامی11 سپتامبر سال ۱۹۷۳) رخ داده است و آن اتفاق باعث بروز تغییراتی در کشورم شد. در ایتالیا آنتونیونی را ملاقات کردم که داستان «پرنده وقیح شب» را خوانده بود و از آن به عنوان رمانی قدرتمند نام برده بود. او به هیچ یک از موضوعاتی که مینوشتم علاقهای نداشت اما شیوه نوشتن و قدرت تکنیکی رمانم را دوست داشت و از این بابت بسیار هیجانزدهام کرده بود. به کلکته برگشتم و خود را درگیر نوشتن سناریویی برای آنتونیونی کردم. زمان زیادی را بر روی صندلی راحتیم در باغ صرف میکردم و به شایعات روستا گوش میدادم. سپس بچههای وارپاس لیوسا آمدند که در خانه ما بمانند. ماریو و پاتریشیا قصد داشتند به مکزیک بروند و از ما خواستند که از بچهها نگهداری کنیم. بعد از ظهر بود و میخواستیم استراحت کنیم اما بچه ها آنقدر سروصدا میکردند که اصلا نمیتوانستیم بخوابیم. اتفاقات عجیب و غریبی در حال وقوع بود: آلواریو و پیلاریست به خیابان رفتند و من در این خانه بزرگ با اتاقهای فراوان و دشت چمن با شایعات موجود شروع به خیالپردازی کردم.
پس «خانهای در روستا» ارتباط بین دنیای دوران کودکی با تمام انحرافات و کابوسهای سیاسی شیلی است؟
هم این و هم احساس دور بودن کامل از هر چیزی که در زندگی آدم مهم است. سعی داشتم سرنخ فکری را که در ذهن داشتم بگیرم و کامل کنم. در داستان «خانهای در روستا» از گفتمانی استفاده کردم که به خودی خود کاملا پالوده و گاهی اوقات فوقالعاده زیبا و بدیع است. همچنین نوعی پیچش، تخطی و عمق نیز وجود دارد. تصمیم گرفتم که کل رمان عالی شود و دقیقا برعکس چیزی باشد که در رمان «پرنده وقیح شب» نوشتم. متاسفانه بیشتر از هر چیزی شبیه رمانی روکوکویی (هنر تزیینی قرن ۱۸ در اروپا) است.
آیا عقیده پسامدرنی هم در نوشتنتان دارید؟
نه فکر نمیکنم نیاز به نگران بودن درباره این مسأله در این برهه از زمان باشد. هنگامی که شروع به نوشتن خانهای در روستا کردم احساس کردم به زبانی نیاز دارم که کاملا برعکس زبان داستان «پرنده» باشد تا بتواند تاثیری را که میخواهم بگذارد، زیرا به نظر میرسد افراط سبک روکوکو با تیرهبختی ارتباط موازی دارد و بنابراین، همیشه دو چیز در مقابل یکدیگر قرار دارند. زبان اثر هم زبانی بود که توسط نویسندگان خودپسند قرن نوزدهم استفاده میشد؛ برای مثال، زبان اسپانیایی. پس با زبانی مارکی (زنان طبقهای بین دوک و ارل در اروپا) مواجه میشود. کسی که اتفاقا نمیشناسمش میگفت: «نمیتوانی رمانی بنویسی که جریانش پیش از این دوره نجیب شروع شده باشد.»
پل والری؟
درست است والری! سپس شروع کردم به اثبات اینکه این رمانها میتوانند به آن صورت نوشته شوند.
در کتاب «تاریخچه شخصی حلقه ادبی بوم و ادبیات اسپانیایی-آمریکایی» نوشتهاید: «نسل جدید رمان دهه ۶۰ را بیش از حد ادبی میداند و خود را همانند همه آدمها در جنبش آوانگارد وقف نوشتن چیزی غیرادبی و ضد رمان میکنند.» این نوع نوشته سنگ قبری برای حلقه ادبی بوم به سال ۱۹۷۱ آیا گواهی آنچه را که بعدها ادبیات پسامدرن نامیده شد میدهد؟
بله، همین طور است.
درک شما از پسامدرنیسم چیست؟ فکر میکنید رمانی پسامدرنیستی نوشتهاید؟
شاید رمان «خانهای در روستا» پسامدرنیستی باشد؛ چرا که تمام ویژگیها از جمله التقاطی و طنزآمیز بودن را داراست و شبیه آثار کلاسیک هم است و رمانی ساختگی با راوی خودآگاه است. همچنین رمانی است درباره نوشتن (METAFICTION) و در آن نوعی نقیضه هم وجود دارد.
جان بارت بر اساس همین رمان، شما را نویسندهای پسامدرنیست نامیده است. وقتی که متنی از حلقه ادبی بوم را نقل کردم به این واقعیت اشاره کردم که درست بعد از اینکه شما رمان «پرنده وقیح شب» را نوشتید رمان «خانواده مقدس» را نوشتید که میتوان گفت نشاندهنده سیر و سلوک ادبی شما در ژانرهای دیگر است.
سعی داشتم در آن رمان در مورد محیطی بنویسم که تماما ساختگی بود؛ بنابراین، نوع دیگری از ساختگی بودن را برگزیدم.
در ابتدای یکی از رمانهایی که آغاز رمان «غرور و تعصب» را نقیضه نویسی کردهاند، ما محیطی معاصر همراه با بازنمایی ادبی همراه با ریشههای قرن ۱۹ داریم. آیا این خود پسامدرنیسم نیست؟
میتواند باشد. شاید کل کاریکاتورها هم پسامدرن باشند.
آیا شما اصطلاح یا واژه پسامدرنیسم را درست میدانید؟
فکر کنم درست است.
جایزه ملی ادبیات را به خانه شما فرستادند. این جایزه برای شما چه مفهومیدارد؟
مثل این است که یک نفر میخی را در دیوار بکوبد تا تصویر منتشرشده پس از مرگم را به آن آویزان کند.
آرمان