این مقاله را به اشتراک بگذارید
برشی کوتاه از رمان «باغ همسایه»
در سکوت یکدست باغ خلوت که از پنجره اتاق خوابمان پیدا است، هر گیاهی، هر گلی، هر باریکراهی، هر نیمکتی از معنا و جایگاه خود و بهخصوص از ماندگاری خود مطمئن است. چقدر دیگر طول میکشد تا خیابان خانه رُم بعد از مرگ مادرم به فروش برسد و به جای آن ساختمان بیفوارهای بالا برود، تا ابدالآباد. اینقدر نخواهد کشید. پدرم که هیچوقت آنقدر بلندپرواز نبود که از حد ناچیز خانوادهاش بالاتر بپرد، از توی گور صدایش میزند، چون آنجا احساس سرما و تنهایی میکند، و او هم از پی شوهرش خواهد رفت، چون فکر میکند میتواند این آخرین مشکل او را چاره کند. وقتی آن خانه به فروش برسد من دیگر جایی برای برگشت ندارم. یا چیزی ندارم که به خاطر آن برگردم. آدم خواب برگشت به وطنش را میبیند، برگشت به چیزی انتزاعی که واقعیت دارد، تنها نه به این دلیل که در آنجازاده شده، بلکه به این خاطر که در انتهای رویای بازگشت، پنجرهای است گشوده بر باغی، بر فرشینهای از هرچه سبزی با خطوط درهم سرگذشتهای فردی که پیوندهای ما را با آدمها و مکانها روشن میکند.