این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگو با الیف شافاک
شهروندی جهانی با روحی جهانی هستم
از الیف شافاک در کنار اورهان پاموک به عنوان یکی از بزرگترین نویسندههای معاصر ترکیه یاد میشود؛ شافاک نیز در کنار پاموک در ترکیه مورد انتقاد شدید است و بهخاطر اشاره به نسلکشی ارامنه در یکی از رمانهایش از سوی دادگاههای ترکیه به جرم «اهانت به ترکبودن» متهم شد. شافاک که منتقدان او را برجستهترین صدای ادبیات ترکیه و جهان میدانند، جز معدود نویسندگان زن در تاریخ ادبیات ترکیه است که کتابهایش بیشترین فروش را داشته و به بیش از چهل زبان ترجمه شده و جوایزی نیز نصیب نویسندهاش کرده: جایزه رومی، ۱۹۹۸، جایزه بهترین داستان از سوی انجمن نویسندگان ترکیه، ۲۰۰۰، جایزه بنیاد نویسندگان و روزنامهنگاران ترکیه، ۲۰۰۹، و نامزدی جایزه ایمپک دوبلین، ۲۰۱۲٫ شافاک داستانهایش را به دو زبان ترکی و انگلیسی مینویسد. در اغلب رمانهایی که نوشته تلاش کرده سنتهای داستانگویی شرق و غرب را درهم بیامیزد و از آن داستانهای بسیاری درباره زنان و مهاجران روایت کند. در روایتهای او میشود انبوهی از موضوعات فلسفی، تاریخی، عرفانی، فرهنگ شفاهی و سیاست یافت که حاصل مطالعاتش در حوزههای گوناگون است. با آنکه خارج از ترکیه زندگی میکند به مسائل وطنش بسیار حساس است و مقالات و گزارشهای متعددی درباره موضوعات سیاسی روز یا جنبشهای اعتراضی ترکیه در مطبوعات اروپایی نوشته است. از شافاک تاکنون سه رمان به فارسی ترجمه شده: ملت عشق (نشر ققنوس)، آینههای شهر (نشر نیلوفر) و شپشپالاس (نشر مروارید) . «آینههای شهر» رمانی است که شافاک در آن داستان زندگی یک یهودی اسپانیایی را روایت میکند. این یهودی سفاردی یا اسپانیایی بعد از اخراجشدن از اسپانیای قرن هفدهم به استانبول دوره عثمانی میرود و با دنیایی عجیب روبهرومیشود. «ملت عشق» روایت زندگی آرام و یکنواخت زنی در غرب است که دستخوش شوریدگی و درهم ریختگی اندیشههای عرفانی در شرق میشود. رمان «شپشپالاس» دیگر رمان شافاک است روایتی دایرهوار دارد. آنچه میخوانید گفتوگو جورجینا گادوین و یک نشریه ترکیهای است باالیف شافاک که در جولای ۲۰۱۵ انجام شده و تهمینه زاردشت آن را از ترکی و انگلیسی ترجمه کرده است.
شما در استراسبورگ متولد شدید. در کودکی مسافرتهای زیادی داشتید. ممکن است از سالهای کودکیتان بگویید: دختر مادری دیپلمات و پدری فیلسوف؟
من در استراسبورگ فرانسه متولد شدم و مدت کوتاهی بعد از تولدم والدینم از هم جدا شدند. با مادرم به آنکارا برگشتم و از آن پس مادرم به تنهایی بزرگم کرد. کاری که در آن زمان در آن محله محافظهکار معمول نبود. چون مادرم دانشگاه را رها کرده بود، با این تصور که عشق در زندگی کافی است، به آنکارا که برگشت نه مدرکی داشت، نه شغلی، نه پولی. زنهایی در این موقعیت معمولاخیلی فوری دوباره ازدواج میکنند، غالبابا مردی مسنتر از خودشان. اما مادربزرگم سینه سپر کرد و گفت من از نوهام مراقبت میکنم، تو برگرد به دانشگاه، تحصیلاتت را تمام کن، شغلی پیدا کن. من با مسئولیت مشترک این دو زن بزرگ شدم و هر دوی آنها بر من تاثیر گذاشتند.
تاثیر مادر و مادربزرگتان کاملا مشخص است. اسم خانوادگیتان هم اسم مادرتان است.
اسم کوچک مادرم. نه اسم خانوادگیاش. ترجیح دادم به جای نام پدری، نام مادریام را داشته باشم. اما خب، از این کلمه هم خوشم میآید. شافاک به معنای شفق است. به معنای آغاز.
برگردیم به همان آغاز. از ابتدا زندگی مینوشتید؟
میشود گفت. به گذشتههاکه نگاه میکنم هشت ساله بودم که شروع کردم به نوشتن. نه اینکه بخواهم رماننویس شوم. اصلانمیدانستم چیزی به اسم رمان نوشتن هم هست. کودک تنهایی بودم. خواهر و برادری نداشتم. کتاب دوستی خوبی برایم بود. هنوز هم هست. این طوری بود که نوشتن را شروع کردم. خاطرات روزانهام را مینوشتم. اما چون فکر میکردم زندگیام بهطور وحشتناکی تکراری است، چیزی برای نوشتن نداشتم. به همین خاطر شروع کردم به داستانپردازی. شروع کردم به نوشتن درباره کسانی که وجود خارجی نداشتند. اتفاقاتی که واقعانیفتاده بودند. به همین خاطر گذشتن از مرز بین واقعیت و داستان برایم آسان بود. گذشتن از مرز بین واقعیت و خیال.
شما را نویسندهای ترک میشناسند. خودتان را اهل کجا میدانید؟
البته که نویسندهای ترک هستم و به خیلی چیزها در ترکیه احساس تعلق میکنم. مخصوصااستانبول. اما فکر میکنم میتوان هویتهای متعددی داشت. مجبور نیستیم حتماهویت خاصی را انتخاب کنیم. پس بخشی از من اهل مدیترانه است، بخشی که خاورمیانه را درک میکند. اما در عین حال احساس میکنم اروپایی هستم، و مهمتر از همه اینکه فکر میکنم شهروندی جهانی هستم، شاید بشود گفت روحی جهانی دارم.
شما و اورهان پاموک به عنوان چهرههای ادبیات ترکیه جدید هستید، اما در کشور خودتان از هر دو شما بهشدت انتقاد میشود.
رمان نویسهای ترکیه چهرههای ملی هستند. نخبگان فرهنگی را عدهای معدود ستیزهجو تشکیل میدهند. به دلیل زبانی که من استفاده میکنم (عاشق کلمات قدیمی زبان عثمانی هستم) و به دلیل عشقم به صوفیگری و عرفان، کمالیستها از من انتقاد میکنند و به خاطر عشقم به اقلیتها محافظهکارها از من انتقاد میکنند. به خاطر اینکه به زبان انگلیسی مینویسم و ملیگرا نیستم و درباره قتل عام ۱۹۱۵ به صراحت سخن میگویم، ملیگرایان افراطی ترکی از من انتقاد میکنند. پس فرقی ندارد چه بنویسم، در هر صورت آرامش این نخبگان را به هم میزنم.
کتاب «آینههای شهر» در اسپانیا میگذرد. ردپای سالهای مادرید است؟
بله. اسپانیا کشور زیبایی است اما زندگی شخصی من آنجا چندان خوب نبود. مدام زندگیام قطع میشد: تلقی خانواده پدریام از اسلام با خدایی غضبناک و قهار که عذابهای شدیدی برایت تدارک دیده بود، بعد یکباره خدای خانواده مادریام که رئوفتر بود (دو چهره متفاوت از اسلام) . بعد ناگهان از زندگی در منطقه طبقه متوسط به خارج از کشور به محیط دبیرستانی فرزندان دیپلماتها، بعدها در این زندگی هم وقفه افتاد، و زندگی دیگری شروع شد… زندگیام پر از این وقفههاست… این طرز زندگی همیشه حسی از زندگی در زمان حال را در من زنده نگه داشته، همهچیز با حسی از زندگی در حال منطبق است؛ فعلاکتاب منتشر میشود؛ فعلافلان کار را میکنم، فعلازندگی میکنم… اینکه از زمین زیر پایت زیادی مطمئن نباشی، با اضطراب زندگی کنی… شاید از یک طرف همچنین وضعیتی قویترت میکند. آنهایی که از زمین زیر پایشان مطمئنتر هستند راحت کلهپا میشوند، اما زمین زیر پای تو مدام لرزیده و به همین خاطر در بلندمدت، از لحاظ هنری و ادبی پربارتر هستی، شاید همین انعطاف است که به تو نیرو میدهد.
درباره دختر کوچولوی شخصیت رمان «شپش پالاس» تعبیر جالبی هست: «چمدانی از زبان که کلمات جدیدی را که هر روز میآموزد در این چمدان نگه میدارد.»
اگر نه دقیقابه همین شکل، اما خود من هم چیزی شبیه به آن دارم. شاید چهار سال زمان چندان طولانی برای جدایی از زبان ترکی نباشد، اما بیرون از ترکیه در مدرسه به زبانی خارجی صحبت میکنی، به خانه که برمیگردی، به زبان مادریات. زمانی طولانی بیست و چهار ساعته به زبانی غیر از زبان مادریام حرف میزدم، به ترکیه که برگشتم، زبان ترکی را گم نکرده بودم، میتوانستم منظورم را بفهمانم اما ظرایف زبان، فحشها، زبان کوچه و بازار بالکل از ذهنم پاک شده بود. وجهی از زبان که زنده نگهاش میدارد، تداومش میدهد. مجبور شدم در دبیرستان به زبان ترکی درس بخوانم. مجبور شدم به زبان ترکی درس بخوانم و فرصتی برای یاد گرفتنش کنار بگذارم. سخت بود اما در دراز مدت برایم سودمند بود. میارزید که کلمه «دم» را بیاموزم.
گفتهاید که زبان در ترکیه سیاسی و دوقطبی شده. منظورتان چیست؟
محافظهکاران زبان کهن را میپسندند. در حالی که مدرنیستها روی زبان نو تاکید میکنند. به نظر من این دوگانگی بسیار ساختگی است. من میخواهم از کلمات کهن و همینطور نو استفاده کنم. کلماتی با ریشه عربی و فارسی در زبان ترکی هستند که در زبان نوی ترکی از دست رفتهاند. در زبان انگلیسی نگرشی پذیرا به کلمات دیگر زبانها، از هر عصری و هر زبانی وجود دارد. فکر میکنم زبان باید همینطور باشد.
به نظرتان وقتی به زبان انگلیسی مینویسید، ریتم زبان با زمانیکه به زبان ترکی مینویسید، تفاوتی دارد؟
بله. فکر میکنم وقتی به زبان دیگری حرف میزنیم، حتی صدا و لحنمان تغییر میکند. حتی زبان بدنمان فرق میکند. به خاطر اینکه زبان به ما شکل میدهد.
موسیقی چطور؟
تصور بر این است که موقع نوشتن به موسیقی آرامی گوش میدهم. برعکس. نمیتوانم در سکوت بنویسم. شاید به خاطر استانبول باشد. استانبول شهر پر سر و صدایی است.
قهرمانان رمانهایی که قبل از «شپشپالاس» نوشتهاید مدام تغییر مکان میدادند اما قهرمانان «شپشپالاس»ساکن آپارتماناند. برای سکونت قهرمانانتان استانبول را برگزیدید، چون استانبول در انگارههای شما جایگاه خاصی دارد؟میتوان گفت شپشپالاس داستان استانبول است؟
استانبول همیشه اهمیت خاصی برایم داشته است. چه در قلبم و چه در قلمم. اما میتوانم بگویم این کتاب خصوصاداستان استانبول است. این داستان را که مینوشتم، از چیزهای بیاهمیت و ساده زندگی الهام گرفتم. از چیزهایی بهریزی شپش. از اثاثیه، از عکس آپارتمان، از آشغالنوشتهها… زندگی روزمره را کاویدم. عاشقانه و مادرانه. استانبول شهر آمیزههای باشکوه است. در اینجا همهچیز و همهکس با هم تماس مییابند. کسی منزوی نیست. داستانهایمان هم با هم میآمیزند. من هم رد همین آمیزشها را گرفتم و تخیل کردم و نوشتم.
آپارتمانی که خانوادهای جلایوطنکرده در استانبول روی قبرستانی بنا کردهاند، آپارتمانی که بوی زباله میدهد… گذرایی و میرایی به دریایی میماند که داستان در آن غوطه میخورد. از تمهای اصلی رمان همین است؟ کسانی که در دنیایی چنین بیثبات به یادگارها، زبالهها، عادتها، یادبودها و داستانهای کوتاه چسبیدهاند…
بله. یکی از شاهرگهای این رمان گذرایی و سیالیت است. رمان دنیایی بیثبات دارد. در فضای رمان همهچیز همواره در حال تغییر است و هیچچیز ثبات و تشابهی با گذشته ندارد. اما در همین دنیای متغیر انسانهایی هستند که دلجویانه وابسته اشیای کوچکی ماندهاند و به یادهایشان چسبیدهاند. سعی کردم این آدمها را بفهمم و بفهمانم. از نزدیک به رابطه انسان و شیء پرداختم. شاید بتوان آدمها را از این لحاظ به دو دسته تقسیم کرد: آنهایی که جمع میکنند و آنهایی که مصرف میکنند. آنهایی که جمع میکنند نمیتوانند چیزی را دور بریزند و آنهایی که دور میریزند نمیتوانند چیزی جمع کنند.
این جمله مغلقتان به جملات راوی «واحد ۷» میماند. دروغ و حقیقت را با هم پیوند میدهد یا به ظن خودش نظمی میدهد به این پیچیدگی یا ناموزونی زمانه، بزرگی شهر یا فرهیختگی مفرط (با کمک طنز) … این رویکرد چراغ راه ذهنیت ادبی شما هم هست؟
درواقع هیچکدام از شخصیتهای رمان، راوی یا آینه من نیستند. دوست دارم در رمانهایم شخصیتهای فراوان و متنوعی خلق کنم. باقی به خواننده واگذار میشود. خواننده تصمیم میگیردکدام شخصیت را به خودش نزدیکتر ببیند و کدام شخصیت را قلبادرک کند. من هر شخصیتی را بنویسم، او را به چشم «انسان» میبینم نه «قهرمان». قهرمانها را باور ندارم. به همین خاطر آدمهای محضاخوب یا محضابد در رمانهایم وجود ندارند. ترجیح میدهم آدمها را با تمام تضادها و لایههایشان بنویسم. دوست دارم آدمها را با تمام نواقص، آرزوها، شوروشوقها و ناامیدیهایشان به تصویر بکشم.
فکر اینکه قهرمانانی چنین متفاوت با یکدیگر را گردآورید و زیر سقفی جمع کنید از کجا نشأت گرفت؟ ساکنان بنبنپالاس وجه تمثیلی دارند؟
ساکنان بنبنپالاس وجه تمثیلی ندارند. هر شخصیتی را که به تصویر کشیدهام، دارای فردیتی جداگانه میبینم. یعنی مثلاچپ را تمثیلی از چپها یا دهاتی را تمثیلی از دهاتیها نمیگیرم. این فن رماننویسی اصلابا من سازگار نیست. مثل عروسکگردانی که از کله عروسکهایش گرفته، بازیشان میدهد، طرح شخصیتهایی را که دربارهشان مینویسم، پیشاپیش نمیریزم. برعکس، هرچه رمان پیش میرود، شخصیت خودش را میآفریند و گاهی مرا هم به تعجب میآورد.
شما در خودزندگینامه «شیر سیاه» به چالش بین نقش مادری و نویسندگی پرداختهاید.
بعد از تولد دخترم دورهای از افسردگی را گذراندم. مادربزرگم میگفت اگر گریه کنم شیرم تلخ میشود. در شیر سیاه از این دوران نوشتهام. نوشتن از این دوران در ترکیه چندان معمول نیست. چون انتظار دارند از شادی پر در بیاوری. البته که مادر شدن نعمت بزرگی است. اما در عین حال ممکن است با مشکلاتی هم روبهرو شوی. فراز و نشیبهایی را تجربه کنی. به نظر من طبیعی است. باید بتوان درباره این مسائل حرف زد. وقتی تلخ شدن شیرم را به خاطر گریستن تصور کردم، فکر کردم شیر مثل جوهر سیاه میشو و با این جوهر سیاهی کتابی مینویسم. فکر کردم این کتاب کمکم میکند خودم را بفهمم. شیر سیاه به خلق کردن، به افسردگی، احساسات مختلف میپردازد. موضوعش فقط مادر شدن نیست. موقع نوشتن این کتاب فهمیدم درون من مستبدی زندگی میکند، بدون دموکراسی. عادت کردهایم دموکراسی را بیرون از خودمان جستوجوکنیم. اما باید دموکراسی درونی هم وجود داشته باشد. در شیر سیاه به این موضوع پرداخت که «الیف»های گوناگون چگونه با هم در نزاع هستند، مستبد درونم را سرنگون میکنند، آنارشی درونم را شناختم اما بالاخره با وجه دمکراتیک درونم توانستم وجوه گوناگونم را بپذیرم و بشناسم.
آیا موقع نوشتن هر کتاب «خودِ» متفاوتی دارید؟ هر بار که رمانی مینویسید؟
فکر میکنم. میدانید، وقتی کتابی را شروع میکنی با وقتی تمامش میکنی، فرق کردهای. چون داستانها ما را تغییر میدهند. نه بر خواننده که برنویسنده هم تاثیر میگذارند. مخصوصاوقتی رمان مینویسی و مدتی طولانی با شخصیتهایت زندگی میکنی. شخصیتها به دوستانت مبدل میشوند. به واقعیت زندگیات.
استانبول را زن خطاب میکنید. این زن کیست؟
استانبول اصلاشهر منفعلی نیست. پر از انرژی است. وقتی به ادبیات دوران عثمانی نگاه میکنید، استانبول را همیشه به شکل زن به تصویر کشیدهاند. به نظر من هم این موضوع کاملادرست میرسد. هر چند در استانبول هم مانند بسیاری شهرهای دیگر خاورمیانه، متاسفانه، خیابانها به مردان تعلق دارد. میدانها به مردان تعلق دارد. میدانید، شهرها به مردان تعلق دارد. زنها هر روز که میگذرد بیشتر به حریم خصوصی پس رانده میشوند. با یادآوری نقش مادری و زنانگی، به نظر من حضور زنان با هر پیشزمینهای در فضای عمومی اهمیت زیادی دارد. باید خیابانهایمان را پس بگیریم.
گفتهاید که مردان مینویسند و زنان میخوانند و این وضعیت باید تغییر کند. فعالیت فمینیستی بخش عمدهای از زندگی شماست. به نظر شما ترکیه در این مسیر عقب مانده است؟
به نظر من نسلها در این موضوع اهمیت خاصی دارند. برای جنبشهای فمینیستی و مبارزات آنها احترام زیادی قائلم. در عین حال دوست دارم این حرکت پیش برود. به نظرم فمینیسم هم نقاط ضعف خود را دارد. نقاط ضعفی که باید برطرف شوند. اما به جنبش فمینیستی باور دارم. متاسفانه در ترکیه مشکلات زیادی داریم. خشونت خانگی، خشونت جنسی و حتی قتلهای جنسیتی شدت گرفته است. سیاستمداران محافظهکار مدام به ما دیکته میکنندکه ما زنان ترک چگونه باید لباس بپوشیم و چگونه رفتار کنیم. همه و همه اینها را خیلی خطرناک میبینم. به نظر من، مساله زنان ترکیه سیاسیتر شده است. و ما هم سیاسیتر شدهایم، چون میفهمیم، چون چیزهای بیشتری داریم که از دست بدهیم.
داستان تازهای در ذهن دارید؟
هر بار که رمانی مینویسم، کلی تحقیق میکنم. شاید تاثیر فضای دانشگاهی باشد، نوعی نظم فضای آکادمیک. البته در زندگی روزمره چندان آدم منضبطی نیستم. برای موضوع رمانی که میخواهم بنویسم، همهچیز میخوانم. یادداشت برمیدارم. بعد از مرحله خاصی، دست از خواندن برمیدارم، شروع میکنم به خیالپردازی. اما قبل از هر چیزی باید حسابی تحقیق کنم و موضوع را بفهمم. دوست دارم واقعیت و خیال را در هم بتنم. مسائل واقعی را با خلاقیت.
وقتی داستان مینویسید، داستان میخوانید؟
البته. کتابهای داستانی و غیرداستانی بسیاری میخوانم. فکر میکنم ما به عنوان نویسنده باید بیش و پیش از هر چیزی خوانندههای خوبی باشیم. و خوانندههای خوبی هم باقی بمانیم. اما تصور نمیکنم رماننویس در وهله اول فایدهای از رمان خواندن ببرد. هر چیزیمیتواند به رماننویس الهام ببخشد. موسیقی، نمایشگاه، فیلم. رماننویس باید پذیرا این نوع پیوند با موضوعات گوناگون باشد. دوست دارم در زمینههای گوناگون مطالبی بیاموزم و حتی در آن زمینههاکار کنم.
درباره زندگی روزمره شما هم صحبت کنیم. عادات نوشتن و اینکه محل زندگیتان را این همه تغییر دادهاید.
بعضی از نویسندهها نظم خاصی در نوشتن دارند. مثلا از صبح ساعت نه مینویسند، هر روز با سرعت و ریتمی مشابه. من اینطور نیستم. میتوانم روز یا شب بنویسم، وقتی مینویسم از همه جا میبرم، نوشتن که تمام میشود بیشتر معاشرت میکنم. فکر میکنم نوشتن از نظر جنسیتی هم تفاوتی داشته باشد. به نظر من برای نویسندگان مرد، حفظ ریتمی مشخص راحتتر است اما بسیاری از نویسندگان زن وظایف متعددی دارند که شاید درباره من هم صدق کند.
نوشتن با کیبورد را ترجیح میدهیدیا روی کاغذ؟
در دوران کودکی چپ دست بودم. به مدرسه که رفتم مجبورم کردند با دست راست بنویسم. هیچوقت از دستخط خودم خوشم نمیآمد و خیلی زود خستهام میکند. هنوز هم نمیتوانم مداد را به راحتی در دستم بگیرم. ترجیح میدهم با کیبورد بنویسم.
پس میشود گفت یکی از برجستهترین صداهای ادبیات نمیتواند خودکار را در دستش نگه دارد.
نه. نه هنوز.
و سخن آخر؟
فکر میکنم هر کاری که میکنیم باید عاشقش باشیم. نه اینکه دوستش داشته باشیم، عاشقش باشیم. وقتی قنادی باز میکنیم، کتاب مینویسیم، فیلم میسازیم، عشق باوری با خود به همراه میآورد. و اینکه فکر نکنیم دیگران درباره ما چه خواهند گفت. بگذارید این طور بگویم: من به مدارس زیادی در ترکیه و خارج از ترکیه رفتهام. دیدهام که دختربچهها، بچهها، چه شهامتی دارند، چقدر خلاق هستند، چه کارهایی که نمیخواهند بکنند. اما به کلاسهای بالاتر، به دبیرستان که میروی، میبینی اتفاقی برای این دانشآموزان افتاده که دیگر نظرشان را صریح نمیگویند، مخصوصا دخترها، کنار رفتهاند، اعتماد به نفسشان را از دست دادهاند. به نظر من با سازگاری اجتماعی خلاقیت را در ذهنهای جوان میکشیم. سخن آخرم اینکه: باید به خلاقیتمان وفادار بمانیم.
آرمان
1 Comment
armi 6
بله کامل جملات کامل و دروست هست راجب تمام چیزهای که گفتی