این مقاله را به اشتراک بگذارید
گلی ترقی؛ یک زندگی
محمد قاسمزاده
گلی ترقی به نسلی تعلق دارد که بسیاری از آنها اکنون آرد را بیختهاند و الک را آویختهاند، تا کسانی خیلی پیشتر، اما خوشبختانه او از آن دست آدمهایی است که همواره آهسته و پیوسته گرم کارند، آرد را میبیزند، اما الک را برای بیختن بعدی در دست دارد. شروع کار و تاریخ انتشار آثارش خود گواه این تداوم است. او ویژگی دیگری هم دارد؛ مثل خیلی از همنسلانش جذب سیاست نشد، با اینکه پدری روزنامهنگار داشت، و باز برخلاف خیلی از آنها خوب خواند و تامل کرد.
«خواب زمستانی» نخستین اثری بود که از او خواندم و بعد هم «من چهگوارا هستم»؛ که این دومی را آن سالها به دو صورت میخواندیم، در سالهای دهه پنجاه و زمانی که از انتشار آنها سالیانی گذشت. هر دو اثر به جریانی تعلق داشت که در دهه سی آغاز شده بود و در تمام دهههای چهل و پنجاه، تا بروز انقلاب ادامه داشت، به تعبیری میتوان بهرام صادقی را هم متعلق به این جریان دانست. غالب شخصیتهای آثار این نویسندگان مردمانی از طبقه متوسطاند که در یاس و رخوت زندگی را میگذرانند. بهویژه در «خواب زمستانی» آدمهایی ظاهر میشوند که دوست دارند دست به اقدام بزنند تا محیط مرکزی اطراف دگرگون شود، ولی راه به جایی نمیبرند. برخی حتی قادر نیستند دست به کوچکترین کاری بزنند. با اینکه آدمهای این کتاب ساخته ذهناند و همگی درسخواندهاند و فعالیت عمدهشان فکری است، باز آدمهایی واقعیاند. آنها، بهویژه مردها یک چیز را آشکار میکنند، اینکه در این گوشه دنیا هنوز دست از مغز پیشی دارد و آنهایی که دستمایه زندگیشان مغز است، اغلب راه به جایی ندارند.
عمده هنر گلی ترقی وصف حالوکار زنان است؛ زنانی که ثبات روحیشان از مردان بیشتر است، هرچند محیط اطراف سعی در خالیکردن آنها از قوت و توان بازمانده است. در آثار او زن شهری تحصیلکرده با دلمشغولیها، محدودیتها و تقلاهایش آشکار میشود. هر دو اثر، یعنی «خواب زمستانی» و «من چهگوارا هستم»، خیلی زود دیده شد، شاید یکی از دلایلش، البته به جز ارزش خود آثار، این بود که نویسنده با طیف بالای جریان روشنفکری آشنا بود. از جهانی هم مینوشت که با آن آشنا بود. یادم میآید مقالهای از گلی ترقی در «الفبا»ی ساعدی خوانده بودم که زنانگی را از دیدگاه یونگ بررسی میکرد، چنان مشتاق شدم که مقاله را چندبار دیگر خواندم و بعدها که داستان «بزرگ بانوی روح من» منتشر شد، به کارهای او علاقهمند شدم. با گزارشی که بعدها درباره خلق داستان و آن سفر کاشان به همراه سهراب سپهری و دیدن آن باغ داد، یک لحظه به یاد «آلیس در سرزمین عجایب» افتادم؛ چگونه پس از ورود به باغ، ناگهان با دنیایی روبهرو میشود که تمام نشانههای زندگی روزمره را که ساعتی پیش در خیابانهای شهر دیده و از شقاوتش رمیده، میزداید. باز سالها از او خبری نشد، البته شرایطی حاکم شده بود که از خیلیها خبری نبود و میدانستیم در فرانسه زندگی میکند. روزی که «خاطرات پراکنده» را پشت ویترین کتابفروشیها دیدم، آن را گرفتم و خواندم، اینبار گلی ترقی آشکارتر در داستان ظاهر شده بود، بعدها در «دو دنیا» هم. شماری از نویسندگان که آنطرف آب زندگی میکردند، دست به کندوکاو در خاطراتشان زده بودند، اما متاسفانه کمتر ادبیات خلق کرده بودند و بیشتر، از آن دست خاطراتی است، که افراد مشهور مینویسند، وقتی فکر میکنند باید از زندگی خودشان بنویسند. در ایران این آثار با ممیزی یا بزرگنماییهایی از سوی نویسنده عرضه میشود، بهخصوص در عالم سیاست، تمام کارهای درخشان متعلق به نویسنده و یاران نزدیک اوست و شکست و خیانت ثمره کار باندهای مخالف او. اما گلی ترقی با همان آرامشی که در کارهای گذشتهاش سراغ داریم، خاطرات خود را میکاود و یکیک آدمها را بیرون میکشد؛ آدمهایی که حالا سالیان سال است که زندگیشان سپری شده و شاید کورسویی از زندگی آنها در ذهن خانوادهشان باقی مانده باشد، این آدمها با قلم گلی ترقی جان میگیرند و به میان زندگان برمیگردند و همین داستانهای نویسنده را جذاب و خواندنی میکند و بازتاب آن نویسنده را به نوشتن وامیدارد.
یک ویژگی عمده که در کل آثار گلی ترقی خیلی زود به چشم خواننده میآید، این است که نویسنده زنی است پرورشیافته در خانوادهای توانگر که از کودکی طعم فقر را نچشیده، آدمهایی را که انتخاب میکند، از طبقات فقیر فاصله دارند، اگر گاه از آنها حرف میزند، حالتی نوستالژیک دارد که به کودکی او برمیگردد، مثل «راننده اتوبوس شمیران»، اما گلی ترقی عموما از آدمهایی حرف میزند که خوب میشناسدشان. او برخلاف بسیاری از افراد توانگر که برحسب خواست رایج برخی سالها فقیرنمایی میکردند، از این کار ابا دارد و آن چیزی را مینویسد که زندگی میکند؛ آنطور که خودش، «گلی ترقی» قصهنویس را روایت میکند: «پدر من مجله «ترقی» را داشت و همیشه هم سروکار من با مجله بود و کتاب و پدرم هم که خودش قصههایی مینوشت، قصههایی مخصوص خودش و گاهی مادرم عصبانی میشد و به من میگفت حق نداری این قصهها را بخوانی. من هم میخواندم. آن موقع روزنامه بود، بنابراین مدام در روزنامه و مجله بودم و پدرم را میدیدم که نشسته و مینویسد. البته من خیلی استعداد نویسندگی داشتم. انشاهایی که مینوشتم همیشه بیست بود. در «دو دنیا» داستان این را نوشتهام که کوچک هستم و به اتاق پدرم میروم و میبینم که پدرم نشسته و مینویسد، سرمقالههای «ترقی» را که معروف بود همیشه خودش مینوشت. من هم نگاه میکردم و حروفی را میدیدم مثل مورچه. من را مینشاند کنار خودش و قلم را در جوهر فرو میبرد و شکل کلمات را به من نشان میداد. میدیدم هرچه که هست در آن دوات جادویی است. و آن دوات برای من شد یک دنیا و به خودم میگفتم هرچه که بخواهم آنجاست. پدرم که رفت بیرون، نشستم و انگشتم را کردم در دوات و میزدم روی کاغذ، روی پیراهنم و میخواستم قصه بنویسم. با انگشتم آنچه را در مغزم بود بهعنوان قصه مینوشتم، یکدفعه صدایی را شنیدم. مادرم بود که به من نهیب میزد باز دختر با خودت چهکار کردی؟ و یقه مرا از پشت گرفت و برد حمام و دوش را که باز کرد، دیدم ای وای این قصهای را که نوشته بودم آب برد. و برای من این اولین تجربه سانسور بود. و هنوز هم فکرم بهدنبال آن اولین و احتمالا بهترین قصهای است که نوشتم. فکر میکنم هرچه مینویسم برای پیداکردن آن اولین و بهترین و کاملترین قصه است.»
آرمان