این مقاله را به اشتراک بگذارید
لئو تولستوی، پیرِ روسها
ترجمه بیژن اشتری
لئو تولستوی گرچه در عرصه داستاننویسی به رفیعترین قلهها دست یافت و شاهکارهایی همچون «جنگ و صلح» و «آناکارنینا» را خلق کرد، اما دلمشغولیهای مذهبی، اخلاقی و فلسفیاش همواره بحثبرانگیز بود.
تولستوی بهویژه پس از انتشار «آناکارنینا» دستخوش یک بحران فکری و فلسفیِ عمیق شد. او طی این سالها از داستاننویسی کناره جست و در عوض غرِق در اندیشیدن درباره چیستی حقیقت، ماهیت حقیقی عشق و مقولاتی از این قبیل شد. تورگنیف، دیگر داستاننویس بزرگ روس، ازجمله کسانی بود که دوست داشت تولستوی را فقط در جامه داستاننویس ببیند و نه در جامه نظریهپرداز و فیلسوف. تورگنیف در نامه مشهورش به پاولآنتکُف، تولستوی را به «شارلاتانیسم» متهم کرد و درباره او نوشت: «این مردِ خودآموخته خوانندگان خود را میفریبد و مطالب ناپخته و نارسایی را به نام دانش حقیقی به خورد آنها میدهد. نبوغ هنری تولستوی ستودنی است، اما او دستگاهی اختراع کرده که همه چیز را خیلی ساده و سهل حل میکند.» تورگنیف، عاقبت، از بستر مرگ به دوست قدیمیاش تولستوی نوشت: «ردای پیامبری را به دور بینداز و به رسالت حقیقیات، یعنی نویسنده بزرگ سرزمین روسیه بازگرد.»
آیزیا برلین در «خارپشت و روباه» مینویسد: «کسانی که درباره تولستوی بیشتر به نام داستاننویس بحث کردهاند معتقدند که او نویسندهای است بزرگ، ولی بیش از اندازه معتقد به نظریات خود.»
گوستاو فلوبر، خالق مادام بوآری، یکی از همین منتقدان بود که در نامهای به تورگنیف درباره تولستوی نوشت: «او تکرار میکند و فلسفه میبافد.» برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی هم اینگونه از تولستوی فیلسوف انتقاد کرد: «برای نژاد بشر بدبختی بزرگی است که تولستوی از چنین قدرت استدلال اندکی برخوردار است.»
میخائیلوفسکی، منتقد ادبی روس در اواسط دهه 1870 نوشت: «همیشه درباره کُنت تولستوی دو نکته گفته میشود: او داستاننویس بسیار خوب و متفکر بسیار بدی است.»
اما زمان باید میگذشت و جهان باید حوادث بسیاری را از سر میگذراند تا درستی نظریات و اندیشههای تولستوی ثابت میشد. باید صد سال میگذشت تا ثابت میشد که این نویسنده نابغه شاهکارهای جاودان ادبی «یک حکیمِ جزمی اندیشِ گزافگویِ کژاندیش» نیست؛ تا ثابت میشد که «تفکر نویسنده» همپا و همارز «هنر نویسنده» است.
خشونت پرهیزی یکی از مقولاتی بود که تولستوی شاید در تمام طول زندگیاش به آن فکر میکرد. در دو شاهکار بیبدیل تولستوی، «جنگ و صلح» و «آناکارنینا» شاهد چیزی هستیم که برخی از منتقدان ادبی از آن بهعنوان «آنارشیسم خشونتپرهیزانه تولستوی» نام میبرند. تولستوی در «جنگ و صلح» این اندیشه را مطرح کرده بود که صلح را باید از رهگذر کشف دنیایی هماهنگ که توسط خدا خلق شده به دست آورد. آنچه در این کتاب بیش از همه توجه را جلب میکند، اهمیت و تاکید نویسنده بر عشق و لزوم نیکی کردن است. تولستوی که تقریبا همه آثار ژانژاک روسو، آرتور شوپنهاور، باروخ اسپینوزا و هگل را خوانده بود، دغدغه اندیشیدن درباره سه مقوله عشق، مرگ و خشونت را داشت.
او پس از ورود به بحران فکریِ پساآناکارنیناییاش همه تلاش فکری خود را صرف یافتن حقیقت کرد و این حقیقت را در تعالیم و کلام حضرت مسیح یافت. او در دفتر خاطراتش نوشت: «اندیشه بزرگی برایم یافت شده که باید تمام عمر و زندگیام را وقف عملی کردن آن بکنم. این اندیشه آن است که دین تازهای را در دنیا رواج بدهم و این دین تازه همان دیانت مسیح خواهد بود، منتها بدون اختلافات مذهبی و بدون معجزه.» شالوده و اساس «دین تازه» تولستوی برگرفته از آیهای از انجیل بود. او آیه «در برابر بدی مقاومت نکنید» را به رهنمود اخلاقی زیر تبدیل کرد «در برابر بدی با توسل به خشونت مقاومت نکنید.»
تولستوی بهتدریج بر بستر همین اعتقاد، باورهای خشونت پرهیزانه خود را بسط و گسترش داد. او نوشت:
«من با هر نوع خشونتی در هر کجای کره زمین، ولو اینکه این خشونت در لفافه مصالح اقتصادی، تامین سعادت و صلح ملتها، نیل به اهداف ملی و نژادی و لزوم توسعه و پیشرفت باشد، مخالفم و معتقدم باید با آن مبارزه کرد… اِعمال خشونت در هر شکلی و برای هر مقصد و هدفی، هرچقدر هم که مقدس و متعالی باشد، زیانبار است، زیرا اِعمال خشونت در هر زمان و در هر شکلی که ابراز شود، در طرف مقابل ایجاد کینه و نفرت میکند… اِعمال خشونت باعث تفوقِ و رجحان یک طبقه بر طبقات دیگر میشود و باعث میشود که گروهی از مردم دارایی و اموال گروه دیگری را تصاحب کنند و تفاوت در میزان دارایی و ثروت موجب نابرابری و تفاوت طبقاتی میشود… مال و ثروت بد است… دولتها برای اعمال مالکیت دست به خشونت میزنند و برای حمایت از اموالشان ارتش و دادگاه و پلیس و زندان درست میکنند…
ارتش وسیله اِعمال خشونت برای حمایت از مالکیت است… دولتها بدند و هر شکلی داشته باشند، باعث بدبختی نوع بشر خواهند شد… هیچ حکومتی حتی حکومت پارلمانی هم نمیتواند انسانها را از اِعمال زور و خشونت نجات بدهد… کلیسا و مذهب رسمی (ارتدوکس) هم روی اِعمال زور و خشونت و قدرت استوار شده است… هر نوع حکومتی که مبتنی بر زور و مالکیت است، باید از بین برود… هر حزبی که روی کار آمده و پیروز شده نیز هدفش حفظ قدرت خود بوده و نهتنها وسایل قدیمیِ ابراز خشونت را از بین نبرده، بلکه ابزار تازهای هم برای اِعمال خشونت ابداع و ارائه کرده است.»
خشونت پرهیزی یکی از مقولاتی بود که تولستوی شاید در تمام طول زندگیاش به آن فکر میکرد. در دو شاهکار بیبدیل تولستوی، «جنگ و صلح» و «آناکارنینا» شاهد چیزی هستیم که برخی از منتقدان ادبی از آن بهعنوان «آنارشیسم خشونتپرهیزانه تولستوی» نام میبرند. تولستوی در «جنگ و صلح» این اندیشه را مطرح کرده بود که صلح را باید از رهگذر کشف دنیایی هماهنگ که توسط خدا خلق شده به دست آورد. آنچه در این کتاب بیش از همه توجه را جلب میکند، اهمیت و تاکید نویسنده بر عشق و لزوم نیکی کردن است. تولستوی که تقریبا همه آثار ژانژاک روسو، آرتور شوپنهاور، باروخ اسپینوزا و هگل را خوانده بود، دغدغه اندیشیدن درباره سه مقوله عشق، مرگ و خشونت را داشت.
شاه بیت فلسفه تولستوی، مقاومتِ خشونت پرهیزانه در برابر بدی و عشق به همنوع بود. او در نامهای به رومن رولان، نویسنده بزرگ فرانسوی، نوشت: «برای آنکه به هستیمان مفهومی منطقی ببخشیم، باید از دیگران کمترین چیز ممکن را بخواهیم و بیشترین چیز ممکن را به آنها بدهیم… نیکی بهترین وسیله برای مبارزه با بدی است… شما شنیدهاید که گفته شده چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان، من به شما میگویم، هرگز در برابر بدی مقاومت نکنید، یعنی هرگز مرتکب خشونت نشوید. به بیانی دیگر: هرگز عملی برخلاف عشق انجام ندهید. اگر به تو ناسزا گفتند، ناسزا را تحمل کن و بهرغم هر چیزی هرگز به خشونت متوسل نشو.»
الهامبخش تولستوی، موعظه مسیح بر کوه مقدس بود. این موعظه، که مجموعهای از دهها جمله ماندگار را شامل میشود، مشهورترین موعظه حضرت عیسیمسیح است: «خوشا به حال مستمندان، که ملکوت آسمانها از آنِ آنهاست… خوشا به حال فروتنان که وارثان زمین خواهند شد… خوشا به حال پاکدلان، که خدا را خواهند دید… اگر کسی به گونهات سیلی نواخت، گونه دیگرت را به طرفش برگردان… دشمنانت را دوست بدار و برای کسانی که به تو آزار میرسانند، دعا کن…» تولستوی این فرمانها را در این پنج فرمان خلاصه کرد: «تو داوری نخواهی کرد، تو خشمگین نخواهی شد، تو مرتکب زنا نخواهی شد، تو سوگند دروغ یاد نخواهی کرد، تو در برابر بدی با توسل به خشونت مقاومت نخواهیکرد.»
تولستوی در کتاب «اعترافات» (منتشرشده در سال 1879) دین تازهاش را اینگونه خلاصه کرد: «پذیرش الزامآور خداوند (خدایی که بین همه ادیان مشترک است و الزاما خداوند مسیحی نیست)» او عیسیمسیح را معلم همه اعصار و مخزن همه خِرَدها عنوان کرد و چهار انجیل و فرامین موعظه روی کوه مقدس را بهترین رهنمودها برای زندگی نوع بشر عنوان کرد. تولستوی در کتاب «به چه ایمان دارم؟» سعی کرد ریشههای بدی و روشهای مقابله با آن را شرح دهد. او در بخشی از این کتاب نوشت: «شما میخواهید بدی را ریشهکن کنید؟ چنین چیزی ممکن نیست؛ بدی نکنید تا بدی نباشد.»
تولستوی خود را فراتر از سیاست و مذهب رسمی میدانست. در دوره و زمانه او، فعالان سیاسی روس یا روشنفکران رادیکال غربگرا بودند یا ناسیونالیستهای سلطنتطلبِ ارتدوکس. تولستوی ورای هر دوی این گرایشها بود و به همین دلیل نه محبوب روشنفکران چپگرا بود، نه محبوب ناسیونالیستهای سلطنتطلب ارتدوکس. کلیسای رسمی روسیه رسما تولستوی را کافر و مرتد اعلام کرده بود و حکومت تزاری روسیه هم دلِ خوشی از تولستوی نداشت، زیرا تولستوی هیچ ابایی از انتقاد کردن نداشت و یک بار صراحتا گفته بود: «نمیتوانم ساکت بمانم.» تزار نیکلای دوم چارهای جز تحمل انتقادات تولستوی نداشت و در بسیاری از موارد شخصا مانع دستگیری تولستوی شد. تزار به ماموران تحت امرش گفته بود: «من نمیخواهم با دستگیر کردن تولستوی او را مبدل به یک شهید زنده بکنم.»
واقعیت این بود که تولستوی به آزادیهای فردی اعتقاد داشت و طرفدار پیشرفت علمی و توسعه اقتصادی کشور بود، اما با نظر تحقیر سوسیالیستها و لیبرالها را نگاه میکرد. حرف حسابش این بود که بشر معصوم و بیگناه زاده شده، اما نهادهای فاسدی که خود بشر ساخته، باعث فاسد شدن او شده است. تولستوی، که با نهادهای تمدنی سر ستیز داشت، مخالف پرداخت مالیات و انجام خدمت سربازی بود و این نظرات را هم به صراحت اعلام میکرد: «چرا تحت عنوان مالیات، محصول کارمان را برای آنها بگذاریم، درحالیکه میدانیم این پول صرف ساختن زندانها، کلیساها و نگهداری ارتش و دیگر ابزار زیانباری میشود که برای ستم کردن به ما اختصاص داده شده… خدمت سربازی نه یک شغل شریف، که حرفهای کاملا بیارزش است و ماموریت آن، حفظ انقیاد از طریق تهدید به قتل، یا قتل انسانهایی است که در شرایط غیرعادلانه قرار دارند… دنیا باید با عشق و محبت اداره شود و قدرت و زور و خشونت و سرنیزه باید بهکلی برچیده شود.»
گرچه اندیشههای خشونتپرهیزانه تولستوی واضح و مشخص است و رگههای آن را میتوان در بسیاری از شاهکارهای ادبیاش دید، اما این مهاتما گاندی رهبر استقلال هند بود که خشونتپرهیزی را مبدل به یک استراتژی سیاسیِ مدون علیه خشونتورزان کرد. گاندی بهنوبه خویش از افکار و عقاید خشونتپرهیزانه تولستوی الهام گرفته بود. گاندی زمانی که در آفریقای جنوبی بهعنوان یک وکیل دعاوی کار میکرد، کتاب «مُلک خداوند در درون توستِ» تولستوی را خواند و به قدری تحت تاثیر این کتاب قرار گرفت که در نامهای به تولستوی خطاب به او نوشت: «من مُریدِ خاکسار شما هستم.» گاندی که در سال 1909 مکاتبات خود را با تولستوی شروع کرده بود، نامه مفصلی از استاد و مراد خود تولستوی دریافت کرد. تولستوی در این نامه نومیدی خود را از اینکه مسیحیت حاضر نیست آموزههای مسیح را بهکار گیرد، ابراز کرده و در ادامه نوشته بود: «هرچه بیشتر زندگی میکنم، مخصوصا حالا که حضور مرگ را بهروشنی نزدیک خود احساس میکنم، بیشتر میخواهم از آنچه تا این حد روشن احساس میکنم و تا این حد در ذهن من با اهمیت جلوهگر میشود، با دیگران سخن بگویم، یعنی از آن چیزی که مقاومت منفی خوانده میشود، ولی درواقع امر هیچ نیست مگر درس عشق، درس عشقی که نباید از رهگذر تعابیر غلط فاسد شود…
از همان لحظه که پای زور و خشونت به حوزه عشق کشانده شد، دیگر عشق قانون زندگی نبود و چون عشق قانون نبود، دیگر هیچ قانونی در میان نبود، مگر، البته، خشونت، یعنی قدرت قویتران. باری در این فضاست که انسان مسیحی 19 قرن زندگی کرده است… این عشق که لازمهاش وحدت دوستان و فعالیتی است که از آن ناشی میشود، والاترین و یگانه قانون زندگی بشر است و هر بشری، در عمق روحش آن را احساس میکند… تمام فلاسفه هندی، چینی، عبرانی، یونانی و رومی بر این قانونِ عشق صحه نهادهاند. اما فکر کنم مسیح آن را بهتر از همه بیان کرده است، آنگاه که میگوید: دوست بدار آنکه را به تو بدی کرده، دوست بدار آن کسی را که محکوم میکردی و دوست نمیداشتی… در این صورت هرآنچه را که خداوند در روحت پنهان کرده بود، از میان میرود و گویی بر بستر آبی زلال، مفهوم الهیِ عشق خدا را خواهی دید… در خود عشق را بپروریم، نهتنها عشق به کسانی که ما را دوست دارند، بلکه عشق به همه انسانها را، بهویژه عشق به کسانی که برایمان بیگانهاند و کسانی که از ما بیزارند… عشق خودِ خداست.»
گاندی، بعدها با بهکار بستنِ استراتژی مبارزاتیِ خشونتپرهیزانه خود، موفق به راندن انگلیسیهای استعمارگر از هندوستان و کسب استقلال این کشور شد. گاندی که تدوین این استراتژی کلیدی را مرهون استاد و مرادش لئو تولستوی میدانست، بعدها درباره او نوشت: «تولستوی بزرگترین حواریِ عدم خشونت است که قرن ما شناخته، هیچ کسی در مغرب زمین، پیش یا پس از او به طریقی چنین استادانه و با آن همه پافشاری، نفوذ و ژرفبینی، در مورد عدم خشونت، نه نوشت نه سخن گفت.»
چلچراغ