این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد رمان«ملت عشق» اثر الیف شافاک
ملت عشق در روزگار جنگ ملتها
آرین آرون
«مولانای شکمسیر چه راحت در بارهی فضیلتهای سختی کشیدن حرف میزند. آدم باید در بارهی چیزی حرف بزند که خودش امتحان کرده وگرنه مولوی کجا و سختی کشیدن کجا؟! دیدم نمیتوانم تحمل کنم؛ پا شدم و غرولند کنان از مسجد بیرون آمدم. رفتم دوباره پای درخت افرا نشستم. چون میدانستم تا وعظ و خطابه تمام نشود کسی چیزی توی کشکولم نمیاندازد.»
این بخشی از گفتههای «حسن گدا» جذامی است که در رمان ملت عشق نوشته الیف شفاک نویسنده ترکی در مورد مولانا جلالالدین محمد بلخی میگوید. مولانایی که پیش از شمس به سر منبر از سختیها حرف میزند اما بدون آنکه به عمق آن وارد شده باشد. و نویسنده در تلاش است تا بگوید آن چه که مولانا را مولانای شاعر و عارف و آزاداندیش ساخت عشق است اگرنه او کسی بود که بالا شدن بر منبر و سخن از چیزی که تجربه نکرده گفتن برایش حرفه بود، مانند هر واعظ و فقهی دیگر.
همینجا هم است که میتوان به توانایی قالب رمان پی برد که چگونه جزییات اندک پیرامون رویدادهای بزرگ را میتواند در خود جای بدهد. بدون شک رویداد دیدار مولانا و شمس در ادبیات و عرفان رویداد کوچکی نیست. اما اینکه چگونه میتوان یک رویداد تاریخی را در یک قالب ادبی ارایه کرد کاری است دشوار و آنهم که با جزییات ارایه کرد. و این چیزی است که میتوان فقط در قالب رمان به این خوبی ارایه کرد، کاری که دیگر قالبها بهآسانی نمیتوانند.
رمان در کنار تمام قالبهای ادبی همواره استثنا بوده است چون این قالب ظرفیت در خود گنجاندن هرآن رویدادی که اتفاق میافتاد را دارد. مثلن در یک رمان تاریخی میتوان موضوع عشق را چنان گنجاند که هرکدام را جداگانه هم بررسی کنیم و میدانیم از دیرباز به اینسو این قالب فلسفه، روانشناسی، جامعهشناسی، انسانشناسی، جرمشناسی، رفتارشناسی و دهها مورد دیگر را با مرور زمان و با روشهای گوناگون در خود گنجانیده و از نسلی به نسل دیگر انتقال داده است. این چیزی است که استثنایی بودنش را بهخوبی آشکار میسازد.
تاریخ و شخصیتهای تاریخی از موارد دیگری است که در لابهلای داستان و رمان برای مان رسیده و در مواردی، بسا بهتر، روشنتر و ملموستر از تاریخ هم بوده است.
یکی از این نمونه رمانها، همین رمان است که دو اسطوره عرفان، عشق، اندیشه و آزادی، یعنی دو چهره شناختهشده و معماگونه، مولانا جلالالدین محمد بلخی و شمس تبریزی را تازه کرده است.
ساختار رمان بهگونهای است که از ماه می ۲۰۰۸ آغاز میشود اما ناگهان با وارد شدن یک داستان دیگر در داستان به قرن هفت هجری قمری میرود. قرن شمس و مولانا، قرن عشق، عرفان و آزادی و تا آزادی مولانا جلالالدین محمد بلخی.
ماه می ۲۰۰۸ است، اللا زنی که با نوعی سردرگمی زندگی و وسوسهای عجیب خانهداری به سر میبرد. تا اینکه کاری در یکی از انتشاراتیها به حیث ویراستار میگیرد و هم همانجا است که با رمانی از یک شخص هالندی به نام عزیز زهار سر میخورد. و این رمان زندگی اللا را دگرگون میسازد. این رمان هم جریان آشنایی مولانا و شمس است. اللا که کار ویراستاری این رمان را دارد با خواندن رمان مخاطب را با دو جهان روبهرو میسازد. جهانی که زندگی خودش جریان دارد و جهان امروزی است و جهانی که عزیز زهار نویسنده رمان شمس و مولانا آن را در قالب داستان ریخته.
از استثنا بودن رمان تنها ظرفیت پذیرش نیست نوع ساختار هم است که با گذشت هرسال شکل تازهای به خود میگیرد و همینگونه هم است که رمان ملت عشق با یک ساختار نسبتن جدید، تاریخ و آنهمه آدمهایی تاریخی را زنده میسازد.
ساختار این رمان بهگونهای است که هر بخش مربوط به خود شخص میشود تا از دید اول شخص روایت کند و همان شخص هم راوی بخش خود است.
در نخستین مورد اما آن چه که همواره از یک رمان نیاز است تا مخاطب را با خود بکشاند همان زبان، روایت، متن و کلمات و جملات آن است. زبان روایت زبانی است که نخستین برخورد مخاطب با آن است و زمانی هم که این مورد در نخستین جملات مخاطب را جذب کرد، تا بخشهای دیگر بهراحتی میتوان سیر کرد. مشخص است که زبانی که من خواندم زبان دوم بود اما معلوم است که زبان نخستین در واقع میتواند تاثیر بسزایی در زبان دوم بگذارد و این را میشد هم از لابهلای تصویرسازی و هم از لابهلای خود کلمات، گزینش و چیدمان آن و جملات محکم عرفانی و فلسفی آن فهمید.
در این رمان دومین چیزی که بعد از زبان در اندک زمان شما را وادار میسازد تا کتاب را به زمین نگذارید درونمایه و موضوع رمان است که در کل به پنج بخش بزرگ یعنی خاک، آب، باد، آتش بنا بر باوری ـ اجزای تشکیل دهند جهان ـ و بعد هم بخش پنجم خلأ و این بخشها، بخشهای کوچکتری هم دارد که مربوط تمام شخصیتهای آن میشود، تقسیم شده است و بهخوبی این موضوع گره میخورد.
از همان آغاز، لحظات هیجانی و جالب به راه افتادن شمس به خاطر مولانا است که مخاطب را میکشاند و مخاطب هم میداند آن چه در پیش میآید همان برخورد دو موج بزرگ است ـ برخورد مولانا و شمس ـ که باعث یک رویداد بزرگ خواهد شد، که چنین هم میشود، و این برخورد در لحظهبهلحظه اتفاق افتادن، همراه میشود با موضوعات عرفان، عشق، تصوف، زندگی، ارزشها و دهها مورد دیگر، که شاید در مواردی حتا انسان امروز با تمام متکی بودن به نوع اندیشه فلسفی و مدرن و بی باوری به اینها در مواردی اختیار از دست میدهد و بخواهی نخواهی از این نوع نگرش لذت میبرد و بی میل به پذیرفتن نیست. جملات شمس، پرسشهای شمس و چهل قاعدهای که وی مطرح میکند از همین دست است. شمس با بیرحمی تمام همه آن چه را که ارزش نامیده شده میشکند و این شکستن در تاریخ خوانده میشود. اما در این رمان حس میشود. این که یک مساله را تا چه جایی باید ارزش گذاشت بحثی است که به آن پرداخته می شود.
یکی از نکات مهم دیدار شمس و مولانا هم دیدار است نخست که این برخورد شبیه یک صحنه نمایش خیلی قشنگ پرداخته شده. جایی که شمس باابهت تمام رو در روی مولانا میایستد و میپرسد: "به نظر تو کدام یکی از این دو نفر ولاتر است حضرت محمد یا بایزید بسطامی؟" پاسخ مولانا را همه میدانیم که برای شمس گفت حضرت محمد و شاید هم پاسخ شمس را که به مولانا میگوید: خوب فکر کن؛ مگر پیامبر اینگونه نفرمودهاند که ای پروردگار، تو را ستایش میکنم. اما چندانکه شایسته است نشناختمت. حال آنکه بایزید بسطامی گفته است: "خود را ستایش میکنم، مرتبهام متعالی است، زیرا خدا را در خرقهام دارم؟ یکی خودش را در مقایسه با خدا کوچک میداند و دیگری خدا را در درونش دارد، به نظر تو کدام یک از این دو نفر والاتر است؟"
اما هیچ جای تاریخ شاید اینگونه وسواس و ذهنت همان لحظه مولانا را همچون کلماتی که میتواند در قالب این رمان به تصویر کشیده شده بیان نکرده باشد. مولانا میگوید: "یکباره نفسم بند آمد، آب دهانم را قورت دادم. سوال که در نظر اول یاوه به نظرم رسید، ناگهان معنای دیگری یافته بود. انگار پوششی را برداشتند و چیستانی جذاب هویدا شد. تبسمی گذرا در چهره درویش دیدم. دیگر میدانستم مردی که مقابلم ایستاده دیوانه نیست. صادقانه از من چیزی میخواست. میخواست به سوالی بیندیشم که قبلن به آن نیندیشیده بودم". گفتم: "منظورت را فهمیدم این دو کلام را باهم مقایسه میکنم و میکوشم اثبات کنم با آنکه حرف بسطامی به نظر پرمدعاتر میرسد اما حرف حضرت محمد از آن والاتر است."
و این آغاز تنها چیزی است که ما از برخورد این دو چهره ماندگار تاریخ میدانیم اما لحظات که در پی آن میآید چیزی است که تمام این دیدارها و نشستن و برخاستن مولانا را واکاوی میکند. در رمان، ما هرلحظه شاهد دگرگونی زمان وارو لحظهبهلحظه مولانا هستیم، و شاهد شکل گرفتن "ابریشم گونه" مولانا که "کرم ابریشم به خاطر آن باید بمیرد". جایی که نویسنده در یک بخش آن را به زیبایی تمام هم چون زاده شدن مولانای تازه در این قالب میریزد.
از سوی هم اینکه این تاثیر گذاری که شمس روی مولانا گذاشت به چه قیمتی بوده موضوع دیگری است چون یکی قیمتی که خود مولانا پرداخت و از همهچه دست برداشت، به گدایی نشست و به میخانه رفت و یکی هم آن چیزی است که خانوادهای مولانا پرداختند. کرا خانم دومش، سلطان ولد و علاءالدین پسرانش، کیمیا دخترخواندهاش و دیگر کسانی که به نحوی مرتبط بودند در این رویداد. اما تاریخ شاید آنچنانکه به آنها هم نگاه میکرد نکرده است.
شیرازهای پاشیده شدن خانواده مولانا برای مولانایی که ما میشناسیم از مواردی است که در متون تاریخی شاید کمتر به آن توجه کرده باشیم اما این رمان است که میتواند تمام آن لحظات را با کلمات تصویر کند و اینکه چقدر برای نوجوانی مانند علاءالدین از دست دادن ارزش و جایگاه فرزند مولانا بودن سخت است. از سوی دیگر هم از دست دادن عشق کیمیا او را وادار میسازد تا برای کشتن شمس برنامه بریزد. این مساله با جزییات این جا با واکاوی ذهن و روان یک نوجوان از یک زاویه دیگر به آن پرداخته شده که اکثر برد کاربردی روانشناسی در این رمآنهم به جذابیت آن افزوده است.
در رمان میبینیم که شمس برای مولانای گذشت و درگذشت و مولانا برای شمس گذشت و ماندگار شد. در اینکه هردو ماندگار هستند شکی نیست اما در این هم شکی نیست که در نبود شمس مولانا، آن چه که جهان امروز از آن به حساب میبرد نمیبود. این مورد قطعی نیست اما میدانیم که بعد از برخورد این دو موج بود که مولانا تبدیل به موج بزرگتری شد که در جهان امروز هم نفس میکشد. اما آن چه که در این رمان به آن اشاره دارد این است که کاش مولانا با این عظمتی که آغاز به گذشتن از هر ارزشی کرد همان ارزش در جهان حفظ شود و آدمیان برای آن ارزشی قایل شوند و این راه کاش گستردهتر شود و جهان، جهان عشق و جهانی شود که مولانا آن را ساخته بود. عرفان، عشق، آزادی، معنای از خود گذری برای دیگران و ارزش به معنای واقعی در جهان فهمیده شود.
در بخشی که به گونه نمونه گزیدم و در آغاز نوشته آوردم که گدای جذامی شکایت از مولانایی که واعظ است دارد و برای او پذیرفتنی هم نیست که موعظه مولانا را بشنود چون آن چه در سخن مولانا است عشق نیست. به قول نویسنده چنین که باید گفت: "در جایی که کلمهها توان ندارند، عشق را مگر میتوان در قالب سخن ریخت." و تمام حرفش این است که حرفهای مولانای واعظ به حدی خالی از صداقت است و تکرار حرفهای همیشهگی که برای حسن گدا هم ارزشی ندارد.
اما در مولانای بعد از دیدار شمس میبینیم که سخن از این حرفها نیست او دیگر در جهانی به سر میبرد که جهان آزادی است و در آن به اینکه دیگران در موردش چه فکر میکنند ارزشی نمیدهد. برای همین اگر هم میرود تا از میخانه دو خم شراب بگیرد هم برای این است که خودش بداند که مینوشد یا نه. نه اینکه دیگران چه قضاوت میکنند و همین هم است که وقتی به قضاوت دیگران ارزش نمیگذارد میشود خود خودش.
اما آن چه که از این مساله میتوان برداشت کرد این است که همین اندیشه را میتوان امروز هم استفاده کرد و با این شیوه زیست. کاری که عزیز زهار در نوشتن رمان شمس و مولانا در درون رمان ملت عشق میکند در واقع همان تجربه خودش از زندگیاش است که آن را در سایه قصه شمس و مولانا پیاده میکند و همین مساله هم است که اللا ـ یک شخص امروزی ـ را با خودش رودررو میسازد. برای اللا که زندگی خالی از عشق شده است دیگر همه چه یک نواخت و خسته کن است و ارزش،چیزی است که آن را از چشم دیگران جستوجو میکند. اما کنار گذاشتن این وسوسهها و برداشتهای نادرست از زندگی و ارزش دادن به نگاه کردن دیگرانهمه چه را سخت کرده و رها کردن آن روشی را برایش میدهد تا رها باشد و این موضوع را اللا سرانجام تجربه میکند.
در مورد اللا اینکه خانوادهاش را ترک میکند شاید نوعی نگاه دیگری باشد شبیه اینکه زندگیاش را از هم پاشانید اما برای به دست آوردن چیزی همواره چیزی را باید از دست داد و کار رمان قضاوت کردن نیست و در این رمان هم هیچچیزی قضاوت نمیشود تنها به بحث گرفته میشود قطعیت کاری در این بحثها ندارد برای همین هم نویسنده رمان هر موضوعی را که مطرح میکند تا نهایتش توازن را حفظ میکند و این مخاطب است که باید برداشت خودش را داشته باشد.
وقتیکه رمان زمانی که بتواند یک موضوع خوب را با یک زبان خوب روایت کند مشخصن در موارد دیگر هم میتواند همین کارکرد را داشته باشد. شخصیتهای رمان چه دیروزی و چه امروزی همه اگر از متن تاریخ گرفته شده اند یا از لای شبهات یا هم از روایتها همه بهخوبی توانستهاند چنان باشند که هستند. مثلن شمس در این رمان همان شمسی است که پیش از آن میشناختید اما در این جا شما آن را از نزدیک میبیند و با کلمات لمسش میکند. مولانا را تا لحظهبهلحظهای که مانند کرم ابریشم که باید جان بدهد و از سر زنده شود میبینید. میبینید که شاعر میشود و مانند پرندهای سبکبال رقصیده رقصیده پرواز میکند.
شخصیتها در رمان همه هویت فردی خود را حفظ کردهاند و همانیاند که در واقعیت از زندگی خود بودهاند و کار نویسنده در این رمان تنها همان تصویرسازی شخصیتها نیست بلکه رفتن به عمق روان آدمها و در نظر گرفتن حالات و خصوصیاتشان هم است. به همان اندازه که متوجه رفتار و تغییر و حالت شمس و مولانا است پسران مولانا سلطان ولد و علاءالدین را که در شرایط خاص بحران گونهای که شیرازهای زندگیشان را پاشیده هم در نظر دارد.
برای نویسنده، امروز دیگر شخصیت همان توصیف کلیشهای ظاهر یک شخص در واقع ضعف به حساب میآید. نویسنده امروز پس از آفریدن یک شخصیت مسوولیت شرح حالات درونی و روانی و رفتار آن را نیز بر عهده دارد. از سوی دیگر اما نویسنده ملت عشق یک زن است و بخواهی نخواهی درگیر ذهنیت نوع جهانبینی زنانه خود هم میشود و برای همین هم در مواردی میخواهد بگوید در کنار هر رویداد میتواند یک زن هم همان اندازه تاثیر گذار و برعکس باشد و هم چنان آسیبپذیر هم باشد. اما چرا نادیده گرفته میشود؟! او با در میان کشیدن پای کرا، خانم مولانا که چگونه در جریان عشق مولانا به شمس که مولانا میسوزد او نیز میسوزد اما دیده نمیشود. این مساله را به نحوی آغاز میکند و نگاه دیگری میاندازد. و وقتیکه مولانا به او حق نمیدهد تا به کتابخانهاش وارد شود اما شمس به راحتی کتابهای او را میان آب میاندازد و مولانا میخندد. حضور و حالات روانی او و آسیبی که میبیند در بحث شخصیتپردازی در نظر گرفته میشود.
"کیمیا خاتون" دخترخوانده مولانا که هم دلباخته شمس است و هم به خاطر او میخواهد شمس را نگه دارد با شمس ازدواج میکند و اما به خاطر نادیده گرفته شدن از سوی شمس میمیرد. عشق او هم برای شمس و هم برای مولانا در این میان ناپدید شده است. از سوی دیگر میبینیم اگر گل کویر روسپی میشود بازهم این مردان هستند که او را به این راه میکشانند و اگر هم دیوید شوهر اللا خیانت میکند از سوی اللا بخشیده میشود اما حتا نامهنگاریهای اللا با عزیز زهار از سوی دیوید قابل پذیرفتن نیست. این چیزهایی است که ذره به ذره در لابهلای دیگر موارد اندک برجستهتر میشود.
اما ملت عشق در این زمان جنگ ملتها پیام خوبی را حمل میکند. مولانا با عشق، عرفان، اشعارش و با تسامح و هم دیگری پذیری بود که سراسر جهان را درنوردید. و برای او انسان همان انسانی است که خودش را در عشق و آزادی از زنجیرهای گوناگون اجتماعی یافته، نه اینکه دین و مذهبش او را هویت ببخشد، یا اینکه دیگران او را سبک و سنگین نموده باشند و یا هم به خاطر باورهایش. چیزی که انسان امروز به باور نویسنده به آن نیاز دارد.
برای مولانایی که کم از محتسب و قاضی متعصب شهر نیست پس از عرفان است که دیگر دروازه بازگشتن به عشق، خدا و انسانیت همواره باز است و این درست زمانی ممکن است که شما عشق را به جای نفرت و همدیگرپذیری را به جای تعصب مذهبی بگذارید. و اینگونه است که مولانا به جهان راه مییابد و جهان با مولانا زندهتر میشود.
شافاک میگوید؛ شریعت میگوید: "مال تو مال خودت، مال من مال خودم." طریقت میگوید:"مال تو مال خودت، مال من هم مال تو." معرفت میگوید:"نه مال منی هست، نه مال تویی." حقیقت میگوید:"نه تو هستی، نه، من."
و قاعده چهلم شمس در این رمان سنگ تمام میگذارد:" قاعدهی چهلم: عمری که بیعشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش."
با اینکه رمان در بیش از ۵۰۰ برگ نوشته شده اما کوتاه بودن هر بخش، نثر خوب، شخصیتپردازی خوب، جملات و متنهای عرفانی فلسفی و پرسش و پاسخهای فلسفی عرفانی کمک میکند که بدون خستهگی آن را به پایان برسانید و اما پایان رساندن یک رمان در واقع آغاز دیگری است. آغاز برای فکر کردن و گاهی برای نوشتن که همین نکته بارز قوت یک رمان خوب به شمار میرود.
1 Comment
ناشناس
رمانی بی نهایت زرد و مبتذل