این مقاله را به اشتراک بگذارید
«داریوش شایگان»؛ بازگشت به پروست در ۸۴ سالگی
روی تخت سیار بیمارستان سریع تر از آن که فرصت دیدنش را داشته باشیم از مقابل مان گذشت. همین قدر دیدیم که صورتش زیر سنگینی پلک های بسته اش آرام بود ولی خواب کامل نبود. دست راستش با تکان های شدید می لرزید، انگار که نمایشی باشد از بی قراری درونش. در همان حال هوش و بیهوشی بعد از سکته مغزی دست لرزانش را بالا گرفته بود تا مماس تخت نباشد. مثل همیشه که وقت حرف زدن دست راستش بالا بود و پر از تکان، انگار که زبان دومش باشد.
آن شب با دیدنش روی تخت بیمارستان معذب شدیم؛ مثل هر بار که مهمان منزلش هستیم و وقت هایی که به هیجان می آید و می خواهد توجه ما را به چیزی جلب کند. بلند می شود، می ایستد، دست چپش را به کمرش می زند، دست راستش در هوا چرخ می خورد و حرف می زند و ما نمی دانیم که باید به احترام او بایستیم یا بیشتر توی مبل های قرمز شرقی خانه اش فرو برویم و فقط بشنویم… در بیمارستان فیروزگر وقتی درهای آی سی یو بسته شد، از شکاف لای در می دیدیم که دست راست داریوش شایگان روی هوا تکان می خورد و دوباره معذب می شدیم که نکند می خواسته چیزی بگوید و نتوانسته؛ درباره یادآوری نکته ای در زندگی مارسل پروست مثلا این دو – سه ماه آخر بیشتر درباره پروست صحبت می کرد.
هنوز در حال و هوای کتاب «فانوس جادویی زمان» بود که درباره پروست و «در جستجوی زمان از دست رفته اش» نوشته بود. یک هفته قبل از این که داریوش شایگان را روی تخت بیمارستان آرام و غرق در سکوت ببینیم، یک بعدازظهر در خانه اش مهمان بودیم؛ با علی دهباشی و کیانوش انصاری که همکار اوست در نوشتن چند کتاب آخرش. می خواستیم درباره همین کتاب با او گفتگو کنیم. «فانوس جادویی زمان» دو، سه روزی پیش تر رونمایی شده و داریوش شایگان کتابش را چون میوه تازه رسیده نوبر توی دستش گرفته بود.
خوشحال بود و سرحال، درست برخلاف جمله ای که چند ماه قبل که به دیدنش رفته بودیم در وصف حال و روحیه خودش گفته بود؛ این که «سهمم از زندگی را بیشتر از آنچه حقم بوده گرفته ام و حالا به جایی رسیده ام که نه از چیزی خیلی شاد می شوم و نه هیچ اتفاقی خیلی غمگینم می کند.» آن بعدازظهر زمستان، در خانه داریوش شایگان، او را شادتر از همیشه دیدیم. دو نسخه از کتاب تازه اش را روی میز گذاشته بود. جای جای کتاب خودش را علامت گذاشته بود و هر سوال و صحبتی را به پروست و رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» می کشاند.
به داریوش شایگان گفتیم مقدمه مفصلی که برای کتاب نوشته اید مثل یک تابلوی راهنما هر سوالی را که در ذهن خواننده قرار است درباره پروست و رمانش ایجاد شود، جواب داده. از او خواستیم که آن روز به جای پروست درباره خودش صحبت کنیم. قبول کرد، اما شروع کرد به صحبت کردن درباره پروست. گفت: «می دانستید یک عده هستند که به پروست اعتیاد پیدا می کنند؟ خودم یک خانمی را می شناسم که سال های سال است هر روز صفحاتی از پروست می خواند. والتر بنیامین هم که مترجم رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» به زبان آلمانی بود، به آدورنو نوشته بود که دیگر یک کلام بیشتر از آنچه برای کار ترجمه ضرورت دارد از پروست نخواهم خواند از بیم آن که سخت معتادش شوم و سرچشمه خلاقیتم بخشکد.»
چاره دیگری نبود. انگار باید اول درباره پروست صحبت می کردیم، چون داریوش شایگان این طور می خواست؛ نه این که بخواهد خواسته اش را به ماد تحمیل کند که هنوز از خاطره پروست آزاد نشده بود. این را وقتی مطمئن شدیم که گفت: «پروست موفق شده خواننده را شریک رمان خویش کند. وقتی پروست می خوانید، فقط خواننده نیستید بلکه از یک جایی به بعد فکر می کنید خودتان دارید رمان را می نویسید و جلو می روید. خواننده خالق کار هم هست.» از او پرسیدیم:
پروست در کدام بخش از گذشته داریوش شایگان جا مانده که حالا در ۸۴ سالگی به او رجوع کردید؟
– ۶۳ سال پیش د رژنو سر کلاس ژان روسه منتقد ادبی می رفتم که شش ماه به ما راجع به پروست درس داد. آن کلاس درس من را شیفته پروست کرد. روسه در کلاس درس اش به طرز استادانه ای، پروست را برای ما متجلی می کرد. شروع کردم به خواندن «در جستجوی زمان از دست رفته». منتها آن زمان هم فلسفه می خواندم و هم هندشناس بودم و زبان سانسکریت می آموختم. «طرف خانه سوان» اولین جلد از رمان پروست را که خواندم، دیدم وقت ندارم بقیه رمان را دنبال کنم اما می دانستم که بالاخره یک روز سراغ بقیه جلدهای این رمان خواهم آمد.
این طور که می گویید، بعد از حدود شصت سال به پروست بازگشتید. در تمام این سال ها پروست در ناخودآگاه شما حضور داشته؟
– خیلی کمتر از شصت سال. وقتی در سال ۱۳۷۶ بعد از دوازده سال غیبت به ایران برگشتم، همه جلدهای رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» را با خودم آوردم و نشستم به خواندن کتاب. مجذوب کتاب شدم اما ذهنم درگیر نوشتن کتاب «افسون زدگی جدید و هویت چهل تکه» شد که از کتاب های سخت من بود و نوشتنش کار زیادی از من کشید. در چنین احوالی سودای تعمق در «در جستجوی زمان از دست رفته» دوباره در من عقب افتاد تا این که چند سال قبل که نوشتن کتابی درباره بودلر، «جنون هشیاری» را شروع کردم دوباره به پروست بازگشتم.
پروست به بودلر علاقه داشت و این را بارها گفته و نوشته بود. آخرین نوشته قبل از مرگش هم مقاله ای بود که به مناسبت صدسالگی مرگ بودلر نوشت. از کار بودلر که فارغ شدم دوباره شروع کردم به خواندن درباره پروست. فکر کردم حالا که دارم آلوده پروست می شوم، کتابی را که همیشه دوست داشتم درباره پروست بنویسم شروع کنم. این را هم بگویم که من از رمان بیشتر آموخته ام تا از فلسفه و حالا باید سهم خودم را به رمان ادا کنم.
شما گویا می خواهید یک سه گانه درباره بودلر و پروست و منتنی داشته باشید و تاکنون دو سوم راه را رفته اید. از اهمیت بولر قبلا در گفتگویی که با شما داشتیم گفته اید؛ اما چرا پروست؟
– درباره بودلر قبلا صحبت کرده ایم. درباره منتنی هم فقط همین را بگویم که به نظرم او حاز بزرگ ترین نثرنویسان همه دوران هاست. تجسم تعادل و توازن فرانسوی است. اما چرا پروست؟ پروست نابغه است و هوش عجیبی دارد. توضیح خواهم داد که به چه معنی او یک رمان نویس معمولی نیست، و رمان او رمان سیر و سلوک است. اما جدای از این ویژگی در کار او، نبوغ پروست چنان بود که با پایان بندی آخرین جلد رمانش را بعد از نوشتن جلد اول رمانش نوشت؛ یعنی می دانست که قرار است از کجا به کجا برسد. اگر جنگ جهانی اول شروع نمی شد، کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» در سه جلد منتشر می شد،
اما بعد از چاپ جلد اول کتاب، جنگ جهانی آغاز شد و کار فرهنگی به تعلیق در آمد. انتشار کتاب متوقف شد. می دانید که همه اتفاق های مهم جنگ اول در خاک فرانسه اتفاق افتاد، در کشور پروست. انتشار جلدهای بعدی رمان او چهار سال عقب افتاد و در این مدت پروست که بیکار بود مدام نوشته های پیشین اش را بازبینی و اضافه می کرد، آن قدر که سه جلدی که نوشته بود به هفت جلد رسید. وقتی هم که مرد، چهار جلد رمانش در آمده بود و سه جلدش مانده بود که بعد از مرگش منتشر شد.
جلدهایی که بعد از مرگ پروست منتشر شد، بدون بازنویسی ها و ویراستاری های وسواس گونه پروست است؟
– می دانید که پروست همزمان سه، چهار قسمت از «در جستجوی زمان از دست رفته» را با هم می نوشت. برای همین یادداشت های زیادی از او مانده؛ نزدیک به ۵۲ دفترچه. فرانسوی ها اصطلاحی دارند که معادل اصطلاح فارسی لعاب انداختن است. می گویند فلان چیز مایونزش نگرفته؛ این درباره پروست که مدام در حال بازنویسی رمانش بود صدق می کند. پروست برای نوشتن این رمان از زندگی اش مایه گذاشت. انگار که مدام فکر می کرد مایونزش نگرفته و باید بیشتر به آن مشغول باشد. یک جورهایی خودش را برای نوشتن این کتاب قربانی کرد. در روز عموما یک کراوسان می خورد و تمام رفت و آمدهایش را قطع۸ کرده بود.
گاهی آن هم برای خلق فضای داستانش به مهمانی می رفت. عموما هم دیر می رسید اما چون شخصیت شناخته شده و جذابی بود، مهمان ها پای حرفش می نشستند و نمی رفتند. اشراف پاریس هم علاقه مند بودند پروست را برای مهمانی های خود دعوت کنند. با این که پروست زندگی خود را چهارده سال پای نوشتن این کتاب گذاشت اما در آغاز اقبالی به رمان شند. حتی آندره ژید تاب را برای انتشار رد کرد. بعد از انتشار کتاب بود که ژید برای پروست نامه ای با این مضمون نوشت که خودم را نمی بخشم که کتاب را نشناختم و رد کردم. پروست هم در جوابش نوشت که چقدر خوب شد این اتفاق افتاد. چون در غیر این صورت من افتخار داشتن چنین نامه ای از شما را نداشتم.
آنچه داریوش شایگان از روحیات پروست می گفت نمی توانست تنها دلیل علاقه او باشد. لابد یک جایی از عمق ذهنش به ذهن پروست گره خورده بود. رمان پروست بر شالوده خواب دیدن و تداعی و تذکار بنا شده و داریوش شایگان هم ه اهل تداعی خاطره است و خیال. از همان کودکی که پای قصه های دایه اش هاجر سلطان می نشست، آموخته بود که «خیال می تواند بسی واقعی تر از واقعیت باشد» و رمان پروست هم انگار که تذکاری بر این آموزه است. به داریوش شایگان گفتیم:
شما با خواندن پروست به خاطرات گذشته خود باز می گردید و در گذشته از دست رفته غرقه می شوید؟
– رمان پروست، رمان سیر و سلوک است. او تذکار می دهد و نکته جالب در تذکارهای پروست، دو سویه بودن آن است. او به تداعی هایی می پردازد که معطوف به گذشته است اما آینده نگر هم هست. مثل علامت های جاده می ماند که در مسیر علامت بعدی راه را به شما نشان می دهد. تذکارهای پروست ظاهرا سیری در گذشته است، اما جهت آینده را نشان می دهد. پروست می گوید که غریزه از خرد مهم تر است،
اما خرد است که تصمیم می گیرد غریزه اول باشد و خودش در مرتبه بعدی قرار بگیرد. می گوید که تدکار از دنیای ناخودآگاه ما بیرون می آید اما این تداعی گذشته باید از صافی خرد بگذرد تا مسیرش را به سوی آینده پیدا کند. انگار از یک جور جنون هوشیاری صحبت می کند. این که در نهایت برای پروست، خرد تعیین کننده است، احتمالا برخاسته از ویژگی فرانسوی اوست. پروست فرانسوی است و بنابراین یک عارف شرقی نیست.
واقعا پروست در بازگشت به گذشته دنبال چیست؟
– دنبال جوهر چیزی که باعث می شود اتفاقی در گذشته، ناگهان زنده شود و به این ترتیب دو زمان گذشته و حال یکی شود، جوهر است. او در جستجوی جوهر است و جوهر چیزی است که تا کلافش باز نشود در هم تابیده است. پروست در رمانش مفهوم خواب را مطرح می کند، شبیه همان «خواب بنیادین» رولان بارت. خواب بنیادین جوهر است، کلافی بسته است و به محض این که بیدار می شویم، و به عمق خواب مان و آنچه دیدیم فکر می کنیم، زمان آغاز می شود.
درست از همین جاست که اندیشیدن درباره خود و درباره جوهر آغاز می شود. خواب به مثابه «زمان بازیافته»، درست مانند قرقره بسته ای است که به تدریج باز می شود. هر چه داستان پروست جلوتر می رود نشانه های خواب به رستاخیز خاطره ها تبدیل می شود. پروست با روایت خواب ها می خواهد به آن جوهر در ناخودآگاه برسد. می پرسید این جوهر کجاست؟ پروست پاسخ می دهد که این جوهر در درون منِ عمیق ماست؛ من عمیقی که این تجربه ها را سپری می کند، من عمیقی که از رنج تغذیه می کند و در هنر تبلور می یابد.
و این کشف با یادآوری مدام خاطراتی در گذشته امکان پذیر می شود؟
– بله! از طریق روانشناسی اعماق و رجوع چندباره به لایه های مختلف ذهن و شناختن من های متعدد می شود کتاب درون را کشف و ترجمه کرد. پروست از من های مختلف آدم ها می گوید و تئوری عجیبی دارد. می گوید که هر آدمی یک کتاب درونی دارد که باید کشف اش کند. شاید این کتاب درون، با رنج پر شده باشد. رنج ما انسان ها را آزار می دهد و گاهی هم مفلوک مان می کند. اما رنج اگر نکشیم بزرگ نمی شویم. پروست به ما می گوید که این رنج را هم باید از صافی خرد بگذرانیم.
خواندن رمان پروست کمک می کند به ما که لایه های ظریفی را در اعماق خودمان کشف کنیم. نوعی وجه عرفانی و نوافلاطونی در کار پروست دیده می شود. اگرچه او نه عارف بود و نه افلاطونی. جالب است که پروست با فروید هم عصر بوده اما آثار فروید را نخوانده . همچنان که احتمالا فروید هم آثار او را نخوانده بود اما پروست هم در این رمان به همان نتایجی می رسد که فروید رسیده بود، با این تفاوت که فروید در مفهوم «لیبیدو» ماند اما پروست تلاش کرد تا به سوی «جوهر» جهش کند.
شما متاثر از پروست کدام «من» های درون تان را کشف کرده اید؟
– بگذارید چیزی را بگویم که در کتاب نگفته ام. پروست از من هایی می گوید که دائم عوض می شوند و برای من یادآور مفهوم سامودایا در بوداست. در بودا شما با یک صیرورت سروکار دارید؛ مثل امواجی که پشت سر هم می آیند، مثل شمعی که همزمان روشنایی می بخشد و همزمان به سمت خاموشی و تمام شدن می رود. بودا می گوید که تنها راه گریز از این من های متعدد و سیال، نیرواناست. نمی گوید نیروانا چیست و فقط می گوید یک خلأ عالم گیر است که در آن رها می شوی؛ از دایره توارد دوباره از رنج رها و آزاد می شوی. اما پروست به این وجه بودا اعتقاد ندارد. او فقط به دنبال جوهر است. به این اعتبار می شود گفت که او وقتی دنبال جوهر است نگاهی افلاطونی دارد و به نگاه بودایی هم فقط تا حدی نزدیک می شود.
نگفتید که با خواندن پروست رستاخیز خاطره داشته اید و خاطره یا خاطراتی قدیمی برای تان زنده شده؟
– در جلد «طرف گرمانت» یک جا قهرمان رمان، ترانه «پسر صحرا» را می خواند و یاد بچگی خودش می افتد کهت مادرش برایش کتاب می خواند… تذکار شروع۸ می شود. آن جای کتاب را که می خواندم برای من هم گذشته زنده شد. رفتم به دنیای بچگی ام و یادم آمد که وقتی کتاب های مختلفی را می خواندم چه حالتی داشتم. آن حالت ها به صورت تذکار برایم زنده شد. انگار که با خواندن پروست می شود خود را مدام روانکاوی کرد.
شما خودتان را روانکاوی هم کرده اید؟
– روانکاوی؟ شاید. اغلب وقتی دچار حس بدی نسبت به چیزی یا کسی می شوم به خودم بر می گردم و می گویم خجالت بکش. در واقع خودم را تنبیه می کنم. به این نتیجه رسیده ام که کینه و بغض بیشتر ما را آزار می دهد و من همیشه سعی می کنم کینه و بغض را از درونم بیرون بریزم. مطمئن باشید اگر از این حس های بد بگذریم، راحت تر زندگی می کنیم و خلاص می شویم.
داریوش شایگان همیشه خودش برای مهمانش چای می ریزد. استکان های کمرباریک را می چیند توی سینی و به رسم قدیم یک قاشق چای خوری هم می گذارد کنارشان توی نعلبکی. همیشه در فاصله آوردن سینی چای از آشپزخانه به پذیرایی، ماجرایی برای تعریف کردن با صدای بلند دارد. هر وقت برای گرفتن سینی از دستش بلند می شویم اول تعارف می کند و بعد سینی را می دهد تا با تمرکز بیشتری صحبت کند. سوال هم زیاد می کند. بیشتر درباره آدم ها می پرسد و بیشتر هم درباره آدم هایی که دیگر نیستند. اهل بدگویی هم نیست؛
از هیچ کس. نقد هم اگر می کند، پشت بندش یک نقطه قوت هم از آن آدم می گوید؛ آدم حاشیه نیست. آن روز لابد به خاطر پروست بود که در مسیر آشپزخانه به پذیرایی، از ما درباره مهدی سحابی، مترجم رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» پرسید و همه حواسش را گرم جواب های ما کرده بود. مهدی سحابی برایش مهم شده بود، آن قدر که تلفن همسر فرانسوی سحابی را خواست و گفت: «اگر پاریس رفتم حتما تلفن می کنم و دیدنش می روم.» حالا که صحبت از مهدی سحابی شده بود، از داریوش شایگان پرسیدیم:
در کتاب تان بخش هایی را که از کتاب پروست نقل کرده اید، دوباره ترجمه نکرده اید و از ترجمه سحابی استفاده کرده اید. این یعنی از ترجمه و کار مهدی سحابی راضی بودید؟
– وقتی تصمیم گرفتم کتابی درباره پروست بنویسم، رفتم و ترجمه مهدی سحابی از رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» را هم خریدم تا ببینم چطور ترجمه کرده. ترجمه سحابی واقعا خوب و نسبتا دقیق بود. در «فانوس جادویی زمان» برخی نقل قول ها از کتاب پروست را خودم ترجمه کردم، چون ترجمه سحابی با سلیقه من نمی خواند اما روی هم رفته ترجمه خوبی بود و اگر آن ترجمه نبود، کار من به مراتب طولانی تر و سخت تر می شد.
طول می کشید چون ترجمه پروست سخت است؟ شاید خواننده دوست داشت مثل کتاب بودلر که هر کجا باید از اشعار او نقل می کردید، خودتان شعر را ترجمه کردید، ترجمه پروست را هم خودتان انجام می دادید.
– تعارف نمی کنم که ترجمه سحابی واقعا خوب است و برای آن زحمت کشیده شده. من کتاب اصلی پروست را دست می گرفتم و همزمان به فارسی می خواندم و خانم انصاری با ترجمه سحابی مقابله می کرد. می دیدیم که ترجمه ها درست است و می شود از همین متن ترجمه استفاده کرد. این خیلی کار من را پیش برد و نیازی به دوباره کاری نبود.
بعضی از منتقدان ادبی می گویند شاید اصلا کتاب پروست با توجه به سبک خاصی که او در نوشتن دارد، ممکن نباشد و سحابی هم شاید بهتر بود که این کتاب را ترجمه نمی کرد.
– نه! ترجمه سحابی بالاخره از بیست، نمره پانزده، شانزده می گیرد. ترجمه پروست اصلا شوخی نیست. من که بعضی از اشعار سعدی را به فرانسه ترجمه کرده ام می دانم چنین کارهایی چقدر سخت است. من در ترجمه فرانسوی از سعدی، سعی کردم به ترجمه قافیه بدهم تا به روح شعر سعدی نزدیک بمانم. کار آسانی نیست. این را هم بگویم که سحابی در فهم و درک کتاب اشتباه نکرده. کتاب را فهمیده و من تعجب می کنم که چطور موفق شده این کار را بکند.
قدردانی که برای ترجمه این کتاب لازم بود، از او نشد. حیف! هیچ وقت فرصت نشد سحابی را ببینم. فقط یک بار در فرودگاه خیلی اتفاقی او را دیدم و به فوشه کور، مترجم اشعار حافظ به فرانسه که همراهم بود معرفی اش کردم. دیدار جالبی بود؛ دیدار مترجم فرانسه حافظ و مترجم فارسی پروست. وقتی هم او را به فوشه کور معرفی کردم و شروع کرد به فرانسه حرف زدن، دیدم که فرانسه را درجه یک حرف می زند. اصلا شبیه ایرانی هایی که فرانسوی حرف می زنند نبود.
داریوش شایگان وقتی که سرحال باشد، شوخ طبع هم هست؛ مثل همین روزی که مهمانش بودیم و اول فرانسه حرف زدن دکتر مصدق را تقلید کرد و بعد هم فرانسه صحبت کردن جمال زاده را بلند می خندید اما رد اشراف زادگی در خنده اش عیان بود و مجوز خندیدنش به لهجه فرانسوی مصدق را به او می داد. از تقلید لهجه فرانسوی چهره های سرشناس ایرانی فارغ نشده بودیم که تلفن خانه داریوش شایگان زنگ خورد. گوشی را برداشت و شماره را بلند خواند. شماره منزل محمد علی موحد بود. مشغول صحبت شد؛ به زبان ترکی.
صبح همان روز که خانه دکتر موحد بودیم، دیده بودیم که دارد کتاب «فانوس جادویی زمان» را می خواند. با تعریف های آن روز صبح دکتر موحد از کتاب، فهمیدیم که لابد تلفن کرده برای نکته ای و اشاره ای درباره کتاب پروست. همین هم بود. حرف زدن شان که تمام شد، شایگان خوشحال تر از قبل بود. تعجب هم کرده که آقای موحد چه زود کتاب را خوانده.» بعد هم با خنده بلندی گفت: «آقای موحد این قدر خوب ترکی حرف می زند که من دستپاچه شدم و ترکی حرف زدن یادم رفت و ترکیِ تهرانی با او حرف زدم.» مزه مزه کردن صحبت تلفنی اش با محمد علی موحد که تمام شد، به داریوش شایگان گفتیم، صحبت از پروست کافی است؛ از خودتان بگویید؛ پرسیدیم:
در ۸۴ سالگی روزی چند ساعت کار می کنید؟ مثلا در طول نوشتن همین کتاب پروست روزانه چند ساعت وقت می گذاشتید؟
– خب من آدم پیله ای هستم. اگر کاری را شروع کنم باید خیلی زود تمامش کنم. تمام حواسم به انجام آن کار است و حتی وسواس می گیرم که زودتر تمام شود. برای کتاب پروست هفته ای یکی، دو روز با خانم انصاری کار می کردیم. بقیه روزها من فقط می خواندم، شب ها هم ساعت یازده تا دو شب رمان پروست را می خواندم و خط کشی می کردم. روزها هم کتاب هایی را که راجع به پروست نوشته شده بود می خواندم و خط کشی می کردم. تقریبا تا توانستم هر کتاب معتبری را که به زبان فرانسه و انگلیسی راجع به پروست نوشته شده خواندم.
در زندگی روزمره تان نظم و ساعت بندی خاصی دارید؟
– من زندگی روتینی دارم. حدود چهل سال است که تنها زندگی می کنم. شب ها دیر می خوابم و صبح هم دیر از خواب بیدار می شوم. صبح ها ۴۵ دقیقه در خانه ورزش می کنم تا بدنم راه بیفتد. ورزش خاصی هم نمی کنم. همین جا توی پذیرایی راه می روم و دور می زنم؛ نیم ساعت، پانزده دقیقه هم ورزش پا و کمر می کنم.
اهل آشپزی هم هستید؟
– نه! آشپز دارم که هفته ای دو روز می آید غذا می پزد و من ظهرها بخشی از همان غذا را گرم می کنم و می خورم. خیلی کم غذا می خورم. یک آقایی هم هر روز از ساعت هفت صبح می آید و خانه را تمیز می کند و خریدی اگر باشد انجام می دهد و ساعت دوازده ظهر می رود. شامم هم همیشه یک تکه نان و پنیر است با چایی شیرین. برای سیگار کشیدنم هم کوپن گذاشته ام که کوپن آن روزم است. گاهی تقلب می کنم اما نه همیشه. بعد از این که بیست سال قبل سکته قلبی کردم حواسم هست که زیاد سیگار نکشم. بعد هم می روم به سراغ کتاب ها و کارهایم.
داریوش شایگان در دوران تحصیل در انگلستان
به داریوش شایگان گفتیم می خواهیم اتاق کارتان را ببینیم. بدون اما و اگری از جایش بلند شد و خواست که دنبالش برویم. میز کارش توی کتابخانه بود، یک میز بزرگ چوبی قدیمی با چراغ بلند مطالعه و یک عالمه کتاب به زبان فرانسه و انگلیسی. روی آن به اندازه جلوی دستش جای خالی داشت روی میز. روی زمین کتابخانه هم چند ردیف کتاب چیده بود. از بی نظمی چشم نواز میر کارش که گفتیم، به تناقض جمله مان خندید و گفت: «خیال تان راحت باشد که پشت آن نمی نشینم. زیاد نمی توانم پشت میز بنشینم و کار کنم، پاهایم باد منی کند.»
از اتاق بیرون رفت و خواست که همراهش به اتاق روبروی کتابخانه رویم. اتاق واقعی داریوش شایگان آنجا بود؛ اتاقی شبیه خودش با ته مایه شرقی. یک تخت کوتاه یک طرف اتاق بود و روبرو هم پشتی های بلند و ضخیم عربی که هم روی زمین گذاشته بود و هم تکیه شان داده بود به دیوار. همگی به رنگ قرمز با پارچه ای شبیه حریرهای هندی. روی تخت هم پر بود از کتاب و کاغذ و خودکار، و پایین تخت، سماوری روشن بود و بوی چای تازه دم در اتاق پیچیده بود. گفت: «دم و دستگاه کار و چای و خواب من اینجاست.» گفتیم اینجا شبیه فضاهای عربی است. انگار که خوشش نیامد و مِن و مِن کرد.
دوباره گفتیم شبیه فضاهای مراکشی است که این بار خوشش آمد و سری به تایید تکان داد. اشاره کرد به دیوار مماس با تختش و گفت: «این تابلو را ببینید، کار سهراب است. این تابلو را خیلی دوست دارم. خیلی زیباست. آب رنگ است. سهراب بعد از انقلاب این را کشید و من گفتم آن را می خرم.» تابلوی سهراب سپهری را روی دیوار اتاق خودش نصب کرده بود تا همیشه توی دیدش باشد. داریوش شایگان با همان ژست معروف ایستاده بود. دست چپش را به کمر زده بود و اشاره دست راستش روی تابلوی سهراب سپهری مانده بود که نقشی از یک روستای کویری در دوردست بود پرسیدیم:
با سهراب سپهری رابطه خوبی داشتید؟
– خیلی! دوست بودیم با هم. می دانید که شعرهای سهراب را به زبان فرانسه ترجمه کرده ام. خودش هم فرانسه بلد بود و زمانی که شعرهایش را ترجمه می کردم می گفتم بیا کنار من بنشین و نتیجه کار را ببین. می گفتم جوری این شعرها را ترجمه می کنم که انگار به فرانسه سروده شده اند و بعد برایش می خواندم. نتیجه کار را دوست داشت.
به جز این تابلوی سهراب، چه چیز دیگری در این خانه هست که رنگ خاطره دارد و دوستش دارید؟
– هشت تابلویی را که در ناهارخوری روی دیوار است، احصایی به من هدیه کرده. همه هم نقشی از کلمه «الله» است. آنها را دوست دارم و آنقدر بابت شان کم پول گرفت که در واقع هدیه محسوب می شود.
میان این همه تابلو و نشانه که در خانه شما هست، شما فقط نقاشی سهراب و این تابلوهای احصایی را دوست دارید؟
– این چراغ دوره سلجوقی که روی میز می بینید هم پر خاطره ترین شیء این خانه برای من است. برنز است و آن قدر عمر کرده و پیر شده که اگر زمین بیندازیدش مثل شیشه می شکند، خرد می شود. از دوستی به هزار دلار خریدم اما بسیار بیشتر می ارزد.
این قدر قدیمی است و این قدر برای تان با ارزش است و این قدر هم آسیب پذیر است؛ اما شما آن را در دسترس ترین جای ممکن گذاشته اید، روی میز جلوی مبل؟ اگر اتفاقی دست ما بخورد و بشکند…
– می خواهم ببینمش و جلوی چشمم باشد. بشکند؟ اگر بشکند که شکسته، سرنوشت اش است. فقط افسوس می خورم.
چقدر مجسمه بودا در این خانه دارید و چقدر نقاشی بودا…
– بله! بودا را خیلی دوست دارم. برای همین در این خانه بودا زیاد می بینید. فکر که می کنم، می بینم که بودا شاهزاده بود و زندگی آرام و باشکوهی در قصر داشت اما در ۲۹ سالگی همه چیز را رها کرد و قصر را ترک کرد؛ این رها کردن واقعا فداکاری می خواهد.
داریوش شایگان شروع کرده بود به نشان دادن تابلوها و نمادهای دور و اطراف خانه؛ تابلوی پارچه ای چهار تکه ای که از ژاپن خریده و تابلوهای دیگری که از نپال خریده. روی تابلوی نقاشی بالای شومینه مکث کرد و گفت: «یک تابلو همین جا بالای شومینه نصب بود که امانت یکی از دوستان دست من بود. بعد از مدتی دخترش خواست که تابلو را برای پدرش بفرستد. من هم دادم و برد از مهدی ابراهیمیان که دکوراسیون هتل عباسی اصفهان را طراحی کرده پرسیم کسی را در اصفهان می شناسی که تابلویی شبیه این تابلو برای من بکشد. او هم کسی را پیدا کرد و سفارش داد و این تابلو را برای من آورد. البته تابلوی امانتی اصلی، کار زمان زندیه بود.» شایگان سپس اشاره کرد به پارچه ای که در طول میز ناهارخوری روی دیوار نصب شده بود و گفت: «این یک سوزن دوزی کرمان است مربوط به دوره قاجار که یحیی ذکاء آن را برای من آورد. کار بسیار ظریف و زیبایی است.»
خیلی از این اشیا و تابلوها را خیلی سال پیش تر خریده اید. این سال های اخیر دیگر تابلوی نقاشی نمی خرید؟
– نه! من که کلکسیونر نیستم. جا هم ندارم. البته یک زمانی کلکسیونر بودم و بعد از ماجرای آتش سوزی کتابخانه ام دل و دماغ جمع کردن از من رفت.
کد ام آتش سوزی؟
– هنوز پدرم زنده بود و ما یک خانه باغ دوازده هزار متری در ولنجک داشتیم که بعد از فوت پدرم آنجا را به محمود خیامی فروختم. در آن باغ سه ساختمان بود. یکی ساختمان خانه پدرم بود، یکی ساختمان خانه من بود که با بچه ها و همسرم در آن زندگی می کردم؛ و ته باغ هم دو سه اتاق بود که من آنها را تبدیل کرده بودم به کتابخانه ای برای خودم. آن زمان هنوز خانه ما بخاری داشت و کنار اتاق خواب من یک انبار نفت بود. زمستان بود و نوکر خانه رفته بود توی کتابخانه زغال درست کند و گویا یک تکه از زغال ها افتاده بود روی زمین. صبح که دوباره می رود و در را باز می کند، ناگهان آتش زبانه می گیرد. انبار نفت هم آن کنار بود و منفجر شد و همه چیز من سوخت. می خواستم بروم داخل و چیزهایی را نجات دهم اما خانواده نگذاشتند.
چه چیزی را می خواستید نجات دهید؟
– خیلی چیزها را. کلیله و دمنه را به سانسکریت ترجمه کرده بودم که هنوز دست نویس بود. سه، چهار ترجمه دیگر هم داشتم که همه آتش گرفت. کالیداسا شاعر کلاسیک هند است که به او می گویند شکسپیر هندوستان. یک کتاب شعر دارد به نام «ابر قاصد» که آن را هم به فارسی و هم به فرانسه ترجمه کرده بودم و هنوز منتشرش نکرده بودم، به کل سوخت. جوان که بودم در انگلستان و فرانسه کتاب های قدیمی می خریدم؛
مثلا کتاب های چاپ قرن هجدهم. آثار کامل ولتر را در نود جلد داشتم که یک بار برای همیشه در ۱۸۸۰ چاپ شده بود. یک مجموعه مهم هم داشتم به نام «نامه های فاخر و کنجکاوی برانگیز» که ۳۷ جلد بود و تمام یادداشت هایی را که یسوعی ها از چین و ایران و ژاپن نوشته بودند، شامل می شد. اینها همه سوخت و علاقه منن به جمع کردن کتاب های قدیمی تمام شد. بعد از آن دیگر به چیزی چندان دلبسته نشدم.
تمام مدت تعریف کردن ماجرای آتش سوزی ایستاده بود. تعریف خاطره که تمام شد گفت: «خوب است یک قهوه بخوریم.» و رفت توی آشپزخانه. از همانجا حرف می زد؛ با صدای بلندت و بعد قهوه اش را که خورد فنجانش را برعکس توی نعلبکی گذاشت. پرسیدیم فال قهوه هم منی گیرید؟ جا خورد اما با خنده گفت: «بلد که نیستم اما نگاه می کنم و به این کار عادت دارم. نقشی که دیروز توی فنجان افتاده بود خیلی عجیب بود. شبیه یک تاج بود.» مدتی بعد فنجان قهوه را برگرداند و دقیق شد توی آن و گفت:
«اینجا که باغ وحش سبز شده! یک حیوان عجیب و غریب هم می بینم با دم بزرگ. انگار یک دراگون اینجاست…» و بعد انگار که در گشت و گذار هنری مان در خانه داریوش شایگان چیزی را جا انداخته باشیم، بلند شد، ایستاد، فرش ناهارخوری اش را نشان داد و گفت: «من خیلی فرش دوست دارم. این فرش را هم از پدرم به ارث بردم که فرش شناس بود. یک فرش بی نظیر هم داشتم که طرحش را خودم از تاب نقش های صفوی انتخاب کرده و داده بودم تا عماد تبریز برایم ببافد. عماد هم تا طرح را دید شناخت. هشتاد رج بو.د.» و رفت کتاب نقش فرش های صفوی را از کتابخانه بیاورد تا طرح آن فرش را نشان مان دهد.
تاب را پیدا نکرد. حواسش دیگر با ما نبود. چند کتاب نقشه فرش داشت که هر کدام را دست می گرفت و ورق می زد. روی یکی، دو نقش مکث کرد و زیر لب با خودش می گفت: «همین است یا من دارم اشتباه می کنم؟» انگار که مستأصل شده باشد، از کتابخانه به پذیرایی می آمد و قفسه کتاب های پذیرایی را زیر و رو می کرد و از پذیرایی باز به کتابخانه می رفت و آنجا را می گشت. ده، پانزده دقیقه ای می شد که با ما کاری نداشت و در جستجوی طرح گمشده بود. آمد نشست اما فکرش هنوز توی کتابی بود که پیدا نشده بود. یادم آمد که مصطفی ملکیان یک بار در وصف داریوش شایگان گفته بود: «در امانت دادن کتاب گشاده دست است و بی دریغ.» شاید کتاب را به کسی امانت داده بود و حالا از یاد برده بود.
در پذیرایی خانه داریوش شایگان قفسه ای هست پر از عکس های قدیمی. با اشاره به عکس های روی قفسه از او خواستیم حالا که صحبت از دلبستگی هایش شده بود، بگوید که آیا شده جلوی این قفسه بایستدت و دلتنگ این آدم ها و خاطراتی از آنها شود؟ جلوی قفسه ایستاد و یک دل سیر به عکس ها نگاه کرد و بعد گفت: «خیلی خیلی اینها را نگاه می کنم.» یک قاب عکس قدیمی را توی دستش گرفت و گفت: «این عکس مادرم خیلی خاطره انگیز است.» قاب را سر جایش نگذاشت و اشاره کرد به قاب دیگری روی قفسه و گفت:
«این هم پدر و مادرم هستند. عکس در روسیه گرفته شده، آن هم زمان لنین.» قاب قدیمی کوچکی را هم نشان داد و گفت: «این عکس بچگی خودم است. همراه برادرم فریدون که در استانبول مرد.» باز هم عکس دیگری را نشان داد و ادامه داد: «این هم عکس پدرم با شوهرخاله ام است که همیشه با هم در یک خانه زندگی می کردند اینجا جوان بودند.» در کتاب «زیر آسمان های جهان» از داریوش شایگان خوانده بودیم که «من دو پدر و دو مادر داشتم. تاثیر پدر اول یعنی آن که شوهرخاله ام بود تا زمان مرکش در ۱۳۳۰ بر من باقی بود. عشقی که او به من می داد و خود پدر واقعی ام را به محاق می برد.» و حالا عکس آن شوهرخاله توی دستش بود و به ما نشان می دادم. گفتیم:
به پدرتان زیاد فکر می کنید؟
– بله! به پدرم زیاد فکر می کنم. پدرم خیلی عاقل بود و درس هایی که در زندگی به من داد و حرف هایی که زد هنوز مثل کلمات قصار در ذهنم مانده. هیچ وقت به من که فرزندش بودم دستور نمی داد. به زیاده روی های من، از کوره در رفتن های من با نوعی همدلی مهرآمیز می خندید و هرگز حرف خودش را تحمیل نمی کرد. فقط و فقط پیشنهاد می داد پدرم نمونه مردی خودساخته بود که حکمتی غریزی داشت.
از شخصیت پدرتان در امروز شما چه چیزی مانده است؟
– بعد از مرگش بود که فهمیدم چقدر به او مدیونم. فهمیدم که چقدر به او شباهت دارم. با چشم های مورب و چهره آفتاب سوخته اش به لاماهای تبتی شبیه بود. انگار نیمه دیگر وجود من بود. میان ما هرگز برخورد دو نسل رخ نداد. از هر نظر و به ویژه از نظر فضایل انسانی از من برتر بود و من با رغبت خود را به تصویر پر آرامش فرزانه ای که او تجسم واقعی اش بود می سپردم.
شما برای تحصیل پزشکی به اروپا رفته بودید و بعد فلسفه خواندید. پدرتان این تحول و چرخش را در شما راحت پذیرفت؟
– پدرم وقتی دید که من راهم را برگزیده ام به من گفت من بورژوای سنتی مانده ام و تو به اشرافیت ذهنی رسیده ای اما هر چه می کنی، یک چیز را بدان؛ انسان بودن بالاتر از همه چیز است.
شما انگار دوره ای شعر هم می گفته اید. یک کتاب شعر هم گویا به زبان فرانسه دارید که هانری کربن بر آن مقدمه نوشته. چرا آن شعرها را به فارسی ترجمه نکردید؟
– شعرهای بدی بود. دو شعر آن را خدابیامرز نادرپور به فارسی ترجمه کرد که عنوانش «از کران به کران» و «از دریا به دریا» بود. فقط دو، سه تا از شعرهایش خوب بود. خیلی قبل تر که در سوئیس بودم شعری به زبان فرانس که نوشته بودم که گم شد. آن شعر را دوست داشتم چون ریتم قشنگی داشت.
چرا تجربه شاعری شما فقط به زبان فرانسه است؟
– شاعران ایران آن قدر بزرگ بودند که جرئت نمی کردم به فارسی شعر بگویم. هانری کربن هم شعرهایم را خواند و مقدمه خوبی روی آن نوشت که تنها چیز خوب کتاب همان بود.
خودتان را نقد می کنید، این قدر صریح و راحت؟
– حقیقت را باید گفت. یادتان هست چند وقت قبل گفتم روشنفکران نسل من گند زده اند و خیلی به ایران صدمه زده اند. به مذاق خیلی ها خوش نیامد. نمی دانم چرا اینجا روشنفکران ما دوست دارند مدام به دیگران بد و بی راه بگویند. انگار که خودشان قدیس اند. من دلیلی برای فحاشی به دیگران نمی بینم. اصولا ما روشنفکران همیشه غر می زنیم. همیشه ناراضی هستیم. قبل از انقلاب روشنفکران ما عموما در دانشگاه یا در سازمان برنامه استخدام بودند و حدود هفت، هشت هزار تومان هم حقوق می گرفتند. موسسات علمی – پژوهشی هم راه افتاده بود و همین مقدار هم از این موسسات می گرفتند اما مدام غر می زدند. هویت بازی را روشنفکران نسل من راه انداختند.
قدرت تحلیل نداشتند که پول نفت زیاد شده و زیربنای ایران آن پول را نمین کشد. یک میلیون کارگر متخصص خارجی در ایران وجود داشت. یادم هست شرکت شایگان که تاسیس شده در دوره رضاشاهی است، در شمال پروژه ای باید برای نیروی دریایی می ساخت و ما مهندس ایرانی نداشتیم و اگر هم بود حقوقش ماهانه ۳۵ هزار تومان بود. ما هشت مهندس سوئیسی با ماهی ۲۵ هزار تومان استخدام کردیم. من آدم خوش شانسی در زندگی بودم. از زندگی خودم راضی ام و با زندگی دیگران هم کاری ندارم. غصه ای اگر دارم دل نگرانی برای ایران است؛ تنها غصه ای که می خورم غصه ایران است.
آقای شایگان این روزها کسی را هم به یاد می آورید؟ خاطره کسی هست که شما را رها نکند؟
– بگذارید از خوابی که تازگی دیدم بگویم. خواب دیدم در اتوبوس هستم و به سفر می روم. دو طرفم روی صندلی دو نفر نشسته بودند که چهره های مهمی بودند اما انگار که من تحت فشار بودم و حس خوبی نداشتم. در مقصد که پیاده شدم علامه طباطبایی به استقبالم آمد. خوشحال شدم و گفتم کجایید که من مدت هاست شما را ندیده ام. گفت من می خواهم بروم یونان – از خواب که بیدار شدم با خودم تفسیر کردم که حالا چرا یونان؟ بعد دیدم یونان زادگاه خرد است.
از علاقه تان به علامه طباطبایی همیشه گفته و نوشته اید اما نمی دانستیم که خواب شان را هم می بینید.
– زیاد خواب می بینم. علامه یک استثنا بود و به او علقه عاطفی داشتم. تعریف کرده ام که تجربه شگفتی در محضر علامه داشته ام. این که یک بار از ایشان درباره وضعیت اخروی سوال کردم. او از جا کنده شد و مرا نیز با خود برد. دقیقا به خاطر ندارم چه می گفت اما احساس می کردم که از نردبان هستی بالا می رویم و از زمان غافل ایم.
به جز علامه، دل تان برای دوست دیگری هم تنگ می شود؟
– دلتنگی که نه ولی به جز علامه، با سید جلال الدین آشتیانی هم دوستی و نشست و برخاست داشتم و او را گه گاه به یاد می آورم. فاصله سنی ما کم بود و با هم رفاقت می کردیم. زمانی بود که درباره روابط هند و اسلام کار می کردم و باید «فصوص الحکم ابن عربی» را می خواندم و می فهمیدم و آشتیانی در درک اعماق این کتاب عرفان نظری به من کمک زیادی کرد. همان دوره ای بود که حکیم الهی قمشه ای را هم زیاد می دیدم و او هم از بزرگان فلسفه و عارفی تمام بود.
خانه اش در جنوب شهر در خیابان خراسان بود و آب و برق نداشت. انگار که بیرون از چارچوب زمان و مکان می زیست. ابوالحسن رفیعی قزوینی را هم که از بزرگ ترین استادان حکمت اشراقی و از جنس علامه طباطبایی بود به گمانم سال ۱۳۴۰ دیدم. در قزوین به دیدنش رفتم و تمام مدت دیدارمان از عمر خیام می گفت. می نگفت که خیام آزادترین و آزاده ترین در تاریخ تفکر اسلامی است.
منوچهر ستوده، ادیب برومند، ایرج افشار، باستانی پاریزی و داریوش شایگان
پنج ساعت گذشته بود؛ نه ما خسته بودیم و نه میزبان مان. بلند شدیم برای خداحافظی که داریوش شایگان دعوت مان کرد به چای آخر از سماور اتاقش. خودش چای را ریخت. در همان استکان های کمر باریک. حالا که پنج ساعت از مهمان نوازی اش گذشته بود، آستین های سفید پیراهنش از زیر آستین های پلیور سرمه ای رنگی که روی پیراهن به تن داشت بیرون زده بود که به سفیدی موهایش هم می آمد. هنوز در فکر کتاب نقش فرش های صفوی بود که پیدایش نکرده بود. به قول خودش پیله کرده بود روی پیدا کردن آن کتاب. وقتی خداحافظی روی میز را نگاه کردیم که چیزی جا نگذاشته باشیم، و با گشاده رویی گفت: «زیاد نگاه نکنید! بهتر که چیزی جا بگذارید. دوباره بر می گردید و من خوشحال می شوم. بیشتر صحبت می کنیم.»
به نقل از بهترینها
19 نظر
سعید رضایی
آقای رضا شکراللهی در باب شرمساری ادبیات عامه پسنددر کانال خود نگاشته اند که میلان کوندرا فلان جا در باب سرگرمی این جمله را گفته است .دوست عزیز کوندرا صد ها صفحه در باب خسارت ادبیات عامه پسند مطلب نوشته وحرف زده است .کتاب در باب رمان ایشان را لطفا مطالعه بفرمایید بعد کوندرا را سر گرمی نویس معرفی و از ایشان استفاده ابزاری بفر مایید.
ناشناس
می گویند تو دنیا ویراستار ها نویسنده کشف میکنندان وقت ویراستارهای ما که باید به مطالب روز وارد باشند تا بتوانند نویسنده کشف کنند می چسبند به ادبیات عامه پسند وسرگرمی سازی .خوب یک همچنین ادمی چه را می تواند به دنیای ادبیات معرفی کند. یکی باید یک چیزی یاد خود این هابدهد .با کانل بازی وسایت بازی که ادم دانا نمیشود .هر چه ادم حسابی بوده همین ها به اسم های مختلف حذف کردند تا خودشان بنشینند ان بالا وپاگون بدهند به نویسندها وپاگون بکنند .
h.m
نه آن نویسنده ای که به ادبیات ژانر حمله می کند میفهمد چه می گوید ونه این آدمی که معلوم نیست چراخواب نما شده و از ژانر نویس ها یک دفعه دفاع می کند .هیچ کس حرفی را که می زند نمی فهمد .
اکبرآقاآب منگول . ....
آره داداچ فقط تو می فهمی .استاد بیا یه عسک با ما بندازبلکی ما هم مثل شمابا سوات بشیم .
ناشناس
موضع گیری های تند آقای محمد رضا کاتب علیه ادبیات عامه پسند و مواضع تندآقای محمدحسن شهسواری و دوستانشان به دفاع از ادبیات ژانر واقعاامروز به چه دردی می خورد . آیااین دشمنی بجز ایجاد تنش و نا دیده گرفتن یکدیگر وتلاش همه جانبه برای حذف رقیب کاری می کند .آیا مشکل ادبیات ما امروز این است .
اکبر رضایت
بر خلاف نظر این دوستمان باید بگویم بحث مخاطب عام وخاص دعوای بین دونفر نیست .این حرف اشتباه است .بحث مقابله ی دو گروه است . در یک گروه مندنی پور وخسروی وکاتب وصفدری و قاسمی وچهل تن و …ایستاده اند ودر گروه دیگر هم دوستان دیگر هستند که همه می شناسندولازم نیست اسمشان را بیاورم .
سید مجید هاشمی
در دوران جوانی ما درگیری سختی بین مرحوم گلشیری وآقای دولت آبادی پیش آمد که سر همین مسایل کار خوب وبد واین چیز ها بود وکار این دو استاد گاهی به جا های باریک می کشید وحتی یکبار گویا این دودر گیر شده بودند. این که می گویند قطع نسل هاضربه میزند همین است .یعنی هر نسلی همه چیز را مجبور است خودش تجربه کند که خیلی بد است . البته این جور دعوا ها به دشمنی نمی انجامد و در طی زمان حل می شود و مایه ی نگرانی جدی نیست .
{{}}
هر چه گفته می شود عده ای می گویند مگر مشکل ادبیات ما این است .اگر مشکل ادبیات ما این چیز به این مهمی نیست پس بگویید مشکل چیه ما هم بدانیم آخر
کاشف قانون تصادف- شعبه تهران-
مجله تجربه امسال هم بهترین کتاب ها را انتخاب کرده وبرحسب تصادف درست مثل هرسال بیشتر کتابهای برگزیده درست مثل هر سال مال نشرچشمه است .قانون تصادف را این مجله جابجا کرده جون خودم .آقای یزدانی خرم ونشر محترم چشمه تبریک فراوان .امیدوارم همین کتاب ها در جایزه ی بزرگ احمد محمودوجایزه ی پکاه هم بالا بیایند .که به کوری چشم همه بالا هم می آیند
علی تابش
آقای امیدی سرو مثل باقی سایت ها شما هم یک جایی مخصوص پیام ها تو سایت تان درست کنید که این طوری زیر مقاله ها ومصاحبه های این ها نیایند چیز بنویسند زشت است بخدا .الان مصاحبه استاد شایگان چه ربطی به این حرف ها دارد .سری قبل هم زیر مصاحبه ی استاد گلستان با احمد غلامی آمده بودند چیز نوشته بودند .
مهسا .....
تمام ادبیات ما را بده وبستان های حقیرانه گرفته است وحتی حالا بده وبستان به معرفی کتاب هم کشیده .طرف کلاسیک نویس است اما از خانمی تعریف میکند که مدرن نویس است یا بر عکس .نقد وجایزه وحتی اسم بردن از کتاب دیگران جایی برای بده وبستان شده .آقای پیمان اسماعیلی می رود خانه کتاب از کتاب آقای شهسواری تعریف می کند وبعد در همان سال در جایزه ی احمد محمود برنده ی جایزه می شود . از تعریف های غیر منطقی وغیر واقعی میشود فهمید چه کسانی به چه چیز هایی در سال آینده نیاز مند هستند .
ایران بانو
وقتی راه پیشرفت به صورت درست و واقعی نباشد همه مجبور می شوند از راه ناسالم وباند بازی وفروختن خودشان به هر موجود پستی وحتی کشتن رقیب بروند و انسان ماندن درآن جامعه سخت است وسخت تر از سخت است .
پریا
به خاطر عشقم به تمام ناشرین ایران که دائم کتاب نویسنده ها را چاپ می کنند و هر بار روی کتاب می زنند چاپ اول و با تحقیر باتوحرف می زنند ومی گویند کتابت نمی فروشدبنده شعری سروده ام که با اهنگ ای قشنگ تر از پریای شهرام شب پره باید خوانده بشه ….ای قشنگ تر از پریا/ تنهایی به نشر نریا / ناشرای ایران دزدن/ پول ترو می دزدن /عشق ترو می دزدن /می چاپنو میدزدن /
*
با تمام وجود برای این مرد بزرگ آرزوی سلامتی می کنم.
م.ر
اختلاف نظر های ما نباید باعث بشود قلب های ما از هم دور شود. اگر قلب ها نزدیک باشند اختلاف عقیده ها باعث می شود ادبیات ماپویا تر شود .پیشاپیش عید همه تون مبارک.
ناشناس
یک روزی همه تان می فهمید که چطور با این -انجمن کارگری نویسنده گان تهران – بازی خوردید وچطور این همه وقت از اسم شما هر وقت خواستندسوءاستفاده شده ودر نهایت هرکسی هم حرف بزند میگویند بهش نمی خواهی برو وهمه را این طوری می ترسانند وباز بازی می دهند .این انجمن یک پوشش است فقط که هیچ کار واقعی ای نمی تواند بکند .یک مشت سرو صدای بی خود که همه اش توسط کسانی از قبل مهندسی شده است .
الهام .
این اقایون تصمیم گیر انجمن کارگری نویسندگان تهران نمی توانستند این طرح عظیم وملی را دو روز زودتر به وزیر میدادنند تا شاید قابل اجرا باشد ونگذار ندوسط اجرای ان طرح نظر بدهند .این نشان میدهد که انها نمی خواستند طرح شان اجرا بشود فقط می خواستند بگویند که ما هم هستیم و یک کاری داریم میکنیم
حمید محبتی
آقای یزدانی خرم در جایی به نشر ماهی ایراد گرفته است که جلد کتاب پدرو پاراموداستان را لو می دهد وسوتی است .جناب شما که داستان را خوانده ای می فهمی که به جلد ربط دارد وکسی که آن را نخوانده ممکن نیست بفهمد قضیه چیست چون هزار فکر دیگر می کند که هیچ ربطی به ماجرای کتاب ندارد .در ضمن هر کسی باید فکر سوتی های خودش یا نشری که کارمندش است باشد .اگر حواستان به کار تان بود این همه نشر تان سوتی نمی داد .
صاحب نظر
بس که دری وری نوشتید زیر مصاحبه این بابا دق کرد و پوکید