این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
پارادوکس "نوستالژی" در محسن نامجو
در بابِ سخنرانی، و پرسش و پاسخِ محسن نامجو در ونکوور (۱)
مهین میلانی (۲)
" از ناسیونالیسم متنفرم. ولی حرف ناسیونالیستی می زنم.
نوستالژی رو رد می کنم. ولی در تمنایش هستم"
این بار یک هنرمند از گروگان گیری میگوید. از نوستالژی دور و یا مخربِ ساختگیِ، از نوستالژی غرب نسبت به گذشته اش، از ویرانی هنر به دست پول شویان. این یک رخداد است در تاریخ هنر ایران، در حالی که بسیاری از موزیسین ها و خواننده ها اغلب یک کتاب نمی خوانند، یک فیلمِ خوب نمی بینند، با ژانر های دیگر موسیقی بیگانه اند (از قول محسن نامجو). نادر است آوازه خوانی که اهل مطالعه، اهل بررسی، اهل غور باشد. اما دور از ذهن نیست بازبینی تفاوت کار هنرمندی چون محسن نامجو بدون در نظرگرفتن پیش زمینه های فکری – با پشتکار و خلاقیتی که در نوآوریش می بینیم – نه تنها در بررسی موسیقیائی علمی بلکه در دغدغه های اجتماعی که از جمله وضعیت هنر و هنرمند را در ایران و خارج به صورتی درآورده است که شاهدیم. محسن نامجو خود اعلان می کند که ادعای عالمانه گرایی ندارد. اما ذهن چالشگر و پرسش گر در هر میزان از دانش علمی، حتی اگر در مراحل اولیه ی پرسیدن، در خطی افتاده که هم اکنون پاسخ به مشکلات ماست، یعنی: بی دانشی و بی سوادی. دالی که مدلولش همانا اشتباهات عدیده ی ما در تاریخ بوده است و نقش گمراه کننده ی این بیسوادی در کارهنر.
سخنرانی محسن نامجو در ونکوور لایه های زیادی برای سخن دارد. من بر آن رویکردی از تفکر وی دست می گذارم که معضلات جامعه ی ما را در ساحتی نوین به گفت و گو می نشیند با عرضه ی بخشی از کتابش به نام "چهارمقاله"، متآثر از کتاب "افسون زدگی جدید" داریوش شایگان و هم حاصل گفت و گویی در سه سال پیش از این در ۴۰ سالگی همراه با داریوش شایگان و برادرش حمید نامجو. کل سخنرانی که به همت "UBC پرشین کلاب" و آقای دکتر مصطفی عابدینی برگزار شد، در لینک زیر در دسترس است (۳). اما گفت و گو های پس از آن است که این سخنرانی را بسی بیشتر جان می دهد. بخصوص که محسن دلجو با اجرایی نمایشی، بی پروا و رها، همان گونه که حس درون می طلبد و فارغ از هر معذوراتی، خصوصیتی که به گمان من در محسن نامجو نهادینه و تکینه است، می گذارد که حسش چون یک کودک، چون یک فرد آزاد از هر قیدی، در شرایطی که بغض و غیظ از تمام پی آمد های تبعید ناخواسته با آن عجین است، برنامه ی سخنرانی اش را به یکی از زیباترین شب های ادبی ونکوور تبدیل کند. با حضور ذهن، حاضر جوابی، توانمندی و صراحتی که هرکس را که باید از تیغ برنده اش دریغ نمی کند و البته صداقت. و هم فراهم آوردن امکان سخاوتمندانه ی تبادل افکار بدون محدودیت. و به گونه ای که حس می کنی این معضلات دغدغه ی هر روز و شب این هنرمند است. و فقط حسِ همین حس یک نوع هم دلی و هم رأیی عمیق بین تو و او ایجاد می نماید.
محسن نامجو به شدت دلگیر است در حد یک عصبیتِ مضطربانه از نوستالژی های کهن و به تعبیر خودش مرگ اندیش و یا دروغین. می گوید: "هیچ کوششی برای ترجمهی " هشت کتاب" سهراب سپهری نمی شود اما نمایشنامه ی ضحاک و یا رستم و اسفندیار را به انگلیسی می بینند، آن هم زمانی که فقط ۴ نفر از تماشاگران غیر ایرانی اند"، یا "هزارها دلار خرج می کنند که یک لوحه ی گلی هخامنشی فقط برای ۴ روز در آمریکا به نمایش گذاشته شود، که می شود آن را هزینه ی آزاد کردن چند زندانی سیاسی کرد یا هزینه ی وکالت زنی تا بچه اش را از شوهرش بازپس گیرد". جوری حرف می زند که انگار خون از دلش می ریزد. یعنی که دلش زده است از این نوستالژی آبکی. اما دلش می تپد برای ایران با صدای دل ای دل، صنما. سئوالات هوشمندانه ی دانشجویان، هم آنان که محسن نامجو معتقد است امید آینده ی ایران اند بسیار تعدیل کرد این دلگیری را. نامجو را در گفت و گو بیشتر سو داد به آن بخش روحش که با نوستالژی همان کشور ایرانی که او را طرد کرد تفنگ ژ- سه به دست بگیرد اگر جنگی در ایران رخ دهد و آماده ی رزم شود. و این که اگر نوستالژی وجود دارد همه اش گذشته گرا و پس گرا و ارتجاعی و ایستا برانگیز نیست. دروغین نیست. آن مهر و الفت و هم بستگی و همدلی و شادمانی و امنیت نسبی آن زمان ها واقعی بود با همه ی کمبود ها، و این آن چیزیست که نسل نامجو نبود که ببیند. و پدر بزرگ همان ها را miss می کند اگرچه تکنولوژی زندگی را "راحت" کرده باشد و اگرچه می بایست بسیاری از آن نوستالژی ها را بوسید و کنار گذاشت که فقط بوی لجن کهنگی و ایستایی می دهد و برخی از آنها افتخار دهان پرکن دروغین است برای پر کردن خلأ. و پارادوکس سخنان نامجو در همین جاست که معنا می یابد.
انقلاب پدرت را پیر کرد
محسن نامجو در مقایسه با میزان اطلاعات زیست محیطی، فرهنگی و تکنولوژی در مدت کوتاه چند سال در قرن ۲۱ که برابر با کل اطلاعات قرن بیستم بوده و چند برابر هزاره ی پیش از آن و سیر روند داده ها، به این نتیجه می رسد که ذهن بشر امروز گذشته را به سرعت از ذهن خود پاک می کند تا جایش را به داده ها و رخدادهای جدید بدهد. و در نتیجه "نوستالژی ۷۰ ساله جایش را داده است به نوستالژی ۱۰ ساله". و اما در کشور ما معتقد است که ما دائم نوستالژیک هستیم. و این یک اعتیاد ملی است. سئوال می کند "چیست این گذشته که هم تلخ است و هم راز آلود. هم طنز آمیز است و مسری. چرا دست از سرمان برنمی دارد؟". و خود نیز پاسخ خود را دارد: "سال به سال، دریغ از پارسال" که هرچه می گذرد "مشتش جز به پوچی باز نمی شود" و "وقتی آینده جایی لاغر در ذهن ما دارد، گذشته مدام چاق تر و چاق تر می شود". مقایسه می کند زندگیِ کارمندی پدرش را که با همان آب باریکه چند سروهمسر اداره می کرد و هم صاحب خانه ای شد. اما حالا مادرش روبروست بعد از انقلاب با یک شوهر ضعیف، پسر خواهر شهید، پسرخود در جبهه، گوشتی که گران می شود و امنیتی که پوشالی است. نامجو از یک طرف می گوید خوب "شاهنشاه که به مردمش اکسیر جوانی نمی داد" و اما بلافاصله ذکر می کند: "مادرم با غیر سیاسی ترین غریزه سیاسی ترین گزاره را می دهد: "انقلاب پدرت را پیر کرد، و نتیجه ای که گرفته می شود اینست که: غلط کردین انقلاب کردین". نامجو می پرسد: "چه بود که ما نبودیم ببینیم. باغ های شمیران یا نبود اتوبان های مدرن بی بازگشت. ما خوش اقبال هستیم که دیر به دنیا آمدیم یا نفرین شدگان ابدی هستیم.؟" در یک سخنرانی دیگر، در بابِ بررسی ترانه های شهرام شب پره، نامجو گفته بود درسال های اول انقلاب که موسیقی و آواز کاملن ممنوع بود، ترانه های شاد غیرقانونی شب پره در ایران او را به گریه می انداخت؛ زیرا نمی توانست آن سربازی را که در همسایگی شهید شده بود از جلوی چشمانش دور کند. نمی شود. وقتی کوچکترین فرصت برای تنفس نیست و به طور دائم کشور در فضای نابسامانی و نابهنجاری به سر می برد، نمی شود خندید. خشک می شود بر روی لبان. نگاه کنیم به چهره ها. دروغین است کمترین شادی. تظاهر است. برای اینکه بگوئیم سرپائیم علی رغم بحران دائمی. در آمریکای شمالی نیز به نحو دیگر این چنین است. happy بودن یک امتیاز است. اگر happy نباشی یعنی که ناتوان بوده ای در اداره ی زندگیت و این اُفت دارد. یعنی تو یک بازنده ای. اما می بینیم که کمتر کسی واقعن شاد است. آدم ها احساس امنیت نمی کنند، مضطرب چیزی هستند. چگونه در این شرایط می توان شاد بود؟ آن منبعِ ِ عاملِ ناهنجاری است که باید برآن دست گذاشت. وگرنه تبلیغ شاد بودن، تا زمانی که منبع غم از بین نرود کارآیی نخواهد داشت، منبعی که دال بر غم جمعی است، یعنی آن عواملی که سبب این دردهای مشترکی شده اند در میان این همه شرکت کنندگان سخنرانی نامجو، به مثابه ی نمونه ای از کل جمعیت ایران، که در عین حال یک حس خوب به آدم دست می دهد و اینکه دست کم همه با این ناهنجاری ها آشنائی دارند. حسی که لازمه ی اول حرکت است. آدم احساس می کند تنها نیست، فقدان چنین حسی که دگراندیشانِ اوایل انقلاب را به فرار و تبعید و انزوا می کشاند. در آن زمان آن ها فقط در معرض حملات رژیم نبودند. مردم خود همدستی می کردند و هر مخالف خوانی را خود به گوشه ها پرتاب می نمودند.
نامجو این نظریه ی نوستالژیک را که ناشی از "فلج قوه ی عقلانیت" می داند و نوعی اعتیاد، دوخت می زند به دیکتاتوری و اینکه همه ی دیکتاتورهای جهان به گذشته روی می آورند "مثل هیتلر که حرف از رایش هزار ساله می زد. برای اینکه ما به گذشته ای وصلیم و باید برگردیم به اون. همون که از مدینهی فاضله میگویند. زن ها باید بروند تو پستو. فقط شیر نر بزایند تا مردها مبارزه کنند و کشور بگشایند. و اندیشه ی ناب خود را به همه ی جهان تسری دهند. دقیقن مانند زمان نبی اکرم. یعنی در صدد احیای گذشته ی باشکوه برآمدن" و "سریال معمای شاه و امام رضا و جشن های ۲۵۰۰ ساله ی اون آقا و مراسم دروغین این یکی و همه مصداق سوء استفاده از نوستالژی است. نمونه ی دیگر "سریال پهلوانان نمی میرند" بود یا مزخرف "شهرزاد". خیالمان را راحت می کند که ما از سردابه های سخت و عشق کش و بی رحم تاریخ اخیرمان گذشتیم تا به دوران ثبات! و شکوه کنونی! برسیم"
می دانیم که دیکتاتوری فقط در دست اقتدار حاکمین یک کشور عمل نمی کند. تک تک ما، با آن گذشته ی قرن ها دیکتاتوری هرکدام یک دیکتاتور کوچولو هستیم در ایران و در خارج از ایران اگر کوچکترین مقامی داشته باشیم که بتوانیم آن را اعمال کنیم. و می دانیم که قدرت به خودی خود با خود ا قتدارگرایی می آورد اگر تحت کنترل نباشد. در سطح سردبیر یک روزنامه، در سطح مدیر یک اداره، حتی در سطحِ سرپرست یک گروه کوچک والنتیری. کسانی مثل ترامپ اگر قوانین موجود نباشد از هیچ عمل اقتدارگرایانه ابا نخواهند داشت. همین روزهای اخیر رفتار حذف کننده اش با یک خبرنگار CNN، به همان روشی که در شوهای قبل از دوره ی ریاست جمهوری اش می دیدیم، موج مخالفت عظیمی را موجب شد و مسئله را به دادگاه بردند و رأی صادر گردید بر بازگرداندن کارت خبرنگاری او وحضورش در کاخ سفید. شما را به عنوان نویسنده، یا روزنامه نگار، یا نقاش و موزیسین و فیلمساز و غیره به راحتی نادیده می گیرند (در مورد خود ما ایرانیان در اینجا حرف می زنم)، هیچ حرفی در باره ی کارتان نمی زنند. نه این که کار شما ارزش نداشته باشد، از قضا به این علت که ارزش دارد باید نادیده گرفته شود. قبل از هرچیز به این دلیل مهم که کار شما می بایست در چهارچوب فکری آنها باشد، با همه ی ادعایی که برای آزادی سر می دهند و به گفته ی نامجو می گویند آزادی اما در این چهارچوب. و این چهارچوب را می گذارند گاهی به این دلیل که با هرنوع مخالف خوانی حس افت به آنها دست می دهد، یا اگر حس کنند کس دیگری بهتر یا جور جدیدتری قادر است امری را ببیند دچار خودکم بینی می شوند. نامجو می گوید تریبون را در ایران به او نمی دادند. سپس می گوید "اراده ای در بخشی از این سیستم رسانه ای در ایران هست که قصد دارد به دهه ی خاکستری سرد و عبوس ۱۳۶۰، دهه ی پر از شقاوت و بی رحمی و کشتار و خیابان های پر از شهید رنگی به مهربانیِ عشق های خانم رضائیِ مجریِ برنامه ی کودک بدهد… و حالا دنیای ایدآل برای هنرمندان و هنرپیشگان تهی دست و خرفت امروزی در برنامه ی دورهمی آقای مهران مدیری دنیائیست که مردم روی اینستاگرام بهمون فحش ندن".
به باور من همه ی این ها قبل از هرچیز در فقدان بعد موسع نگاه و میدان دید دانشمند و روشنگرانه و بهتر بگوئیم در بی سوادی است که دست هایی یا اذهانی آن ها را به راحتی می تواند در صحنه بچرخاند. نگاه کنید به زمان مشروطیت، زمانی که کوشش براین بود تا مشروطیت و عدالت برقرار شود، سطح سواد حتی در برخی از آن هایی که در آغازعلمدار بودند آن چنان کوتاه بود که با پافشاری بر سنت و دین و خلاصه با ارجاع به ارتجاع سدی می شدند در مقابل حرکتی چنان عظیم. ما در تاریخمان از این نمونه ها زیاد داریم. و به همین روست که ما هنرمندان خوبی داریم که شناخته نمی شوند. کجا شناخته شوند در این جو، نویسندگان خوبی هم داریم. دیکتاتوری ضد خودش را نیز می سازد. برخی نویسندگان داریم که بی سروصدا کار خودشان را می کنند. خوانده هم می شوند. اسماعیل کاداره حاصل دوران کمونیسم زمان انورخوجه در آلبانیا بود که برای کتاب "کنسرت در پایان زمستان" ش جائزه ی پولیتزر را از آن خود ساخت. پس از انقلاب اکتبر نوباکف، سولژنیتسین، ایوان بونین جوایز بین المللی از جمله جایزه ی نوبل را از آن خود کردند و برنده ی جایزه ی نوبل از بلا روس به خانم اسوتلانا آلکسویچ در سال 2015 داده شد با کتاب On the battle side و گزارش بسیار تکان دهنده اش در این کتاب.
اما این که غرب چرا کارهای باسمه ای شرق را در فستیوال های بین المللی اش علم می کند که به بیان نامجو "به لحاظ عذاب وجدان….است که به فیلم شلخته ی پناهی جایزه می دهد… ولی کارهای شیرین نشاط را که از او بین المللی تر نداریم تا سرکوچه هم نشان نمی دهند"، به گمان من قبل از هرچیز نزول آگاهانه ی دیدگاه غرب برای محک زدن آن چیزیست که عامدانه و مزورانه و زیرکانه می خواهد به جای واقعیت جا بزند و بسیار خوب از پس این کار برآمده است. و این عمل را در جامعه ی خود نیز به شدت اعمال می کند. شما ببینید آیا یک فیلم خوب مستقل غربی در این فستیوال های بزرگ آمریکا مطرح می شود؟ آگراندیسمان آزادی خواهی های باسمه ای شرق از جانب غرب، با نمونه هایی که نامجو می دهد "حس باسمه ای آزادی خواهی در ترانه های تونسی، بازی مضحک مِلال یوسف زی، بازی مضحک تر زنان ناناز خاورمیانه، به نوعی برای سرپوش گذاشتن بر روی عذاب وجدان است"، و در واقع، آری، پوشش بر آن حقایق سبعانه ی آدم کشی های جمعی است که غرب در تمام دنیا با فروش اسلحه، با جانبداری سودجویانه از این و آن به نام دموکراسی و ده ها بازی رنگارنگ به راه انداخته است: "می دونید چرا می گم مضحک؟ ملاله، دماغش رو طالبان بریدن. و آمریکا اون موقع اونجا بوده. بعد بهش جایزه ی نوبل می دن" یا "همون اجرای صنمائی که ما کردیم با اون ارکستر جلوی خانواده ی سلطنتی هلند، که بنده هم توش بودم، یک سیرکی بود. همه بودن، ما هم بودیم. گل سرسبدشون کی بود؟ یک دختر سوریه ای. سومین کشوری که تسلیحات فروخته به آقای بشار اسد که پدر همون دختر سوریه ای رو در آره هلند بوده. بازی، سیرک. سیرک. سیرکی که غرب راه می اندازه و ما گولش رو می خوریم" (محسن نامجو).
اینجاست که دیگر مبحث عالَمِ مُثُلِ افلاطون کاربردی ندارد. زیرا تصویر دیگر واقعیت را منعکس نمی کند. بلکه تصاویری، رازواره هایی، نشانه هایی کاملن غیر واقعی که هیچ پایه ی راشنال در واقعیت جهان ما وجود ندارد به جای واقعیت آن چنان محکم و پابرجا نشسته است که نمی توان تشخیص داد چه چیز واقعی است و چه چیز غیر واقعی. این فراوقعیتی است که نیچه از آن به نام جعل نام می برد و دولوز از جاعلانی صحبت می کند که همگان دچارند به آن. یعنی که ما همه در جعل دست داریم و خود نیز حاملین آنیم. حتی قاضی دروغ می گوید. و بودریار در دنیای کنونی آمریکا می گوید که اکنون دوران حادواقعیت است. دنیایی رمزگونه که داده ها تا بیایی به خود بجنبی جایش را به داده های جدید داده است. و تو مجبور هستی خود را با آن منطبق کنی و هیچ فرصتی برایت نمی گذارد که دقایقی بی حرکت، سکوت اختیار نمائی تا فارغ از همه ی این بمب های به ظاهر گل افشان که روح از این خیل گوسفند وار توده ها در سرتاسر جهانِ شرق و غرب می رباید اندکی آرام باشی و ببینی واقعیت کجاست. در غرب اسطوره سازی های رسانه ای جایگزین نوستالژی شده است. دقیقن برای اینکه تمام آن دوران عقلانیت و روشنگری را پشیزی به حساب نیاورد. بگوید واقعیت مائیم و بس. کافیست حرفی تکثیر شود از طرق وسایل ارتباطی، آن گاه به سرعت به واقعیت مسلم تبدیل می شود.
شکنجه گران هم روزی می میرند
نامجو می گوید ما "خرده فرهنگیم". در ایران به ما (منظور فرهنگیان هستند در اینجا) تریبون نمی دهند. در خارج از ما می خواهند آن چه را که خودشان دوست دارند ما تهیه کنیم، بسازیم. بیشتر از "ظرفیتمان" حرکت نکنیم. از طرفی دیگر نامجو می گوید ایرانی ها یکدیگر را از چشم غرب می بینند. از جمله از زمانی که "صنما" در هلند در مقابل خاندان سلطنتی اجرا شد، برای ایرانیان ارزش یافت. اینجا سئوالی مطرح می شود. آیا در این جا خود نامجو نیز به دام همین وسوسه ی دیده شدن ازجانب غربی ها نمی افتد؟ اگر می گوید حالم به هم می خورد که یک غربی سفید بخواهد کمانچه یاد بگیرد، یا اقرار می کند به سطح نازل انتخاب فیلم در اسکار و دیگر فستیوال های بزرگ، آن گاه نباید بپرسیم که بنابراین شناخته شدن در سطح بین المللی چه ارزشی می تواند داشته باشد؟ چرا ما کوشش نکنیم در سطح ملی، نه از دیدگاه ناسیونالیسمِ فاشیسمِ نژادپرستانه ی هیتلری بلکه به معنای عرق وطن؛ به معنای دلبستگی و نوستالژی همان ادبیات نیمائی و صادق هدایت که نامجو نام می برد نه حمید سبزواری با "جانان من اندوه لبنان کشت مرا" که نامجو با عصبانیت می گوید " خاک تو اون سرت کنند. یعنی نمی تونسته با زمانه ی خودش رابطه بگیره"، یا نه اون که باز به زبان نامجو "بی شرف یک عمر مجری برنامه ی شبکه ی سه بود، آقای محمد رضا احمدیان، یقه ی آخوندی می بست اونجا… "به لحظات ملکوتی اذان مغرب بلبلبلبلبلب….." الان رفته تی وی پلاس راه انداخته با پول مفت، با پولشویی، با پول مواد مخدر رفته چی راه انداخته؟ چی درست می کنه؟ صد رحمت به اون "من و تو". و نتیجه می گیرد: "وقتی فرهنگ از بین بره یاوه و هجو جاش رو می گیره. وقتی فرهاد مهراد بره جاش رو رضا یزدانی می گیره. به همین راحتیه. وقتی ناصر حجازی تو فوتبال بمیره، {بازیکن} بی شرفی جاش رو می گیره که به خاطر دزدی ای که کرده، رفته از دو جا پول خورده، آبروی یک ملت رو برد."
عرق ملی و میهنی "به معنای همان افتخاری که از حضور ۶۴ درصد دانشجویان برق ایرانیِ استانفورد (به گفته ی نامجو) به ما دست می دهد؛ یا آن دائرهالمعارفی چند ده جلدی که دکتر احسان یار شاطر با "ایرانیکا" در شناساندن فرهنگ ایران در آورده است؛ یا آن دائره المعارف ۶ جلدی سازهای ایران توسط محمد رضا درویشی که خود نامجو آن را ذکر می کند؛ یا آن دختران فوتسال که با همه ی فشارهای اختاپوس ارتجاع وطنی در جهان نام ایران را پرآوازه می کند. عرق ملی و میهنی به معنای گرفتن قدرت در دست خود با دانش و کاردانی جهت تسلط بر زندگی خود است تا آن گاه بتوانیم توسط قدرتی که از دانش کسب کرده ایم و در نتیجه با کاردانی کشورمان را پیش ببریم و آن گاه با دیگران با قدرت و دانش ارتباط بر قرار کنیم و قبل از هرچیز به جای اینکه دست گدایی به سوی آمریکا دراز نمائیم که چرا ما را تحریم کرده است، آستین ها را بالا بزنیم و شاید حتی از این موقعیت بهره گیریم و تولیدات ملی خود را بازسازیم.
در ایران کاملن مشخص است که تلاش برای حفظ دائمی باورها و گذشته های ارتجاعی یا مرده جهت باز داشتن انسان ها از پیشرفت است. مانع پرسش گری است. آن گذشته را پاپ و سریال می کند و به خورد مردم می دهد. با استاپ کمدی و هجو مردم را سرگرم می نماید تا آن ها را از واقعیت وانفسائی که در آن به سر می برند دور سازد. در خارج از کشور خلأئیست به درازای ۴۰ سال. در خلأ، آن سایه های گنگ تو را راه می برد. تو حرکت نمی کنی. همانجا در جا زده ای.
اما در این میان مردم نیز اسطوره های واقعی خود را بنا می کنند وقتی از بهت و حیرت بیرون آیند. درخارج از کشور همگان در خلأ نیستند. هستند کسانی که چشم و گوششان باز است و بازی ها را زیر نظر دارند. حتی مردم آمریکا و فرانسه نیز روزی با پوپولیسم ترامپ و ماکرون آشنا خواهند شد، "ناسیونالیسم" ترامپ و "انترناسیونالیسم" ماکرون روزی رخ حقیقی اش را نشان خواهد داد. فراواقعیت از واقعیت تمیز داده خواهد شد. اگر محسن نامجو امروز فریاد می کشد: "من حالم از انسان سفید غربی که می خواهد سه تار بیاموزد به هم می خورد و حس غریبی از بی اعتمادی در من می انگیزد و تا بتوانم او را تحقیر خواهم کرد"، یعنی به ادراک درستی از این فراواقعیت های ساختگی دست یافته است؛ و حنجره اش را نه فقط با "دل ای دل ای صنما" می نالد که بر روی صحنه در پشت مایکروی پودیوم می دَرَد که بگوید بروید رودکی بخوانید و نظامی، نه مولوی زیرا با مولوی تمامی ندارد و همیشه احساس می کنید کم دارید برای کمال. ایراد بگیرد به حامیان سفت و سخت سنت در هنر وادبیات که بروید کتاب بخوانید، فیلم خوب ببینید، با ژانرهای دیگر آشنا شوید تا از عقب ماندگی رها یابید. واقعیت های تاریخی را بازشناسید. به مردم بگوید دست بردارید از آن گذشته های دور غیر قابل دسترس. به حال و اکنون فکر کنید. آن را باز شناسید.
برای این کار فقط یک راه داریم. تاریخمان را خوب بشناسیم. جامعه ی خود را خوب از نزدیک بررسی کنیم. حال را دریابیم. فلسفه و ادبیات بخوانیم. یعنی به یک کلام باسواد شویم. سخنرانی نامجو گامی بود در این راه. و….شکنجه گران هم روزی می میرند.
——————————————————————————
(۱) به همت کلوب دانشجویان ایرانی در UBC و آقای مصطفی عابدینی استادیار فرهنگ و ادبیات زبان پارسی و از اعضاء هیأت علمی دپارتمان مطالعات آسیاپژوهی دانشگاه بریتیش کلمبیا در ونکوور در تاریخ ۸ نوامبر ۲۰۱۸
(۲) مطلب و عکس از مهین میلانی
(۳) https://www.youtube.com/watch?time_continue=2&v=gvb2bqEx2_k
‘
2 نظر
mosak
تحلیلی بسیارخوب و پر بار ی بود. سپاس. اما من فکر می کنم نامجو خود دنبال نام و نشان است. آنچه او روی صحنه به گوش خلق می رساند، زور زدن های بی مورد در موسیقی یی است که بیشتر جنبه آزمون و خطا دارد تا یک هنر مستقل و با کیفیت. هنری که روی صحنه عرض اندام می کند، از مرز هنر گذشته و مانند کالا فروخته می شود و هیچ ایرادی هم ندارد. اما ای کاش که پرداخت بهای آن، در انسان تغییر ایجاد می کرد.
علی بهبودی
محسن نامجو برای من هیچوقت شروع نشد ولی با خواندن ترانه رضا شاه تمام شد!