این مقاله را به اشتراک بگذارید
جشنواره سیوهفتم/ بخش اول: وقتی همه چیز معکوس می شود!
حمیدرضا امیدی سرور
زمان بلاتکلیفی
به گمانم این بیستوپنجمین جشنوارهای است که سعادت حضور در آن را پیدا میکنم! هیچگاه فراموش نمیکنم اولین سالی که رسما کارت اصحاب مطبوعات را کف دست منِ جوان هجدهساله گذاشتند و من هم نامردی نکردم و وقتی دیدم امکان تماشای راحت فیلمها را پیدا کردهام، یکنفس بیش از پنجاه فیلم بخش مسابقه و خارج از مسابقه سینمای ایران را تماشا کردم. آن وقتها قانون این بود که هر فیلم برای اکران سال بعد باید در جشنواره حضور مییافت.
اما چرا یاد آن روزها را کردم، به این خاطر که آن روزها جشنواره جمع و جورتری در یکی از سالنهای سینما مثل قدس، استقلال یا فلسطین برگزار میشد، که گرمایی به مراتب بیشتر از امروز داشت.
نمیدانم شاید شور و حال جوانی بود که به نظرم میرسد همه چیز آن روزها گرمای دیگری داشت؛ هم فیلمها، هم سینمای رسانههای گروهی، هم جلسات نقد و حتی خود آدمهایی که از دیدن هم بعد از یک سال ذوقزده میشدند و خیلی چیزهای دیگر.
جشنواره در تمام این سالها که من شاهدش بودم، حتی در منظمترین دورانهایش نیز دچار نوعی بینظمی بوده، از همان بینظمیهایی که ما همه به آنها عادت داریم و جزئی از وجود ما شده و دیگر حتی از دیدن آنها تعجب که نمیکنیم هیچ، اگر شاهدش نباشیم تعجب خواهیم کرد.
در روزهای اول جشنواره که به قول معروف موتور جشنواره هنوز گرم نشده، این بینظمیها خدایی میکند. حکایت کسانی که باید کارت میگرفتند و نگرفتهاند، حکایت آنها که بیدلیل بدون آنکه در عمرشان یک خط مطلب سینمایی نوشته باشند، اما همیشه اول از همه حی و حاضر بودهاند.
حکایت اعمال سلیقهها و رابطهها که باعث میشود یکی ماشینش را دم سالن پارک کند و خیلی راحت قدم به سینما بگذارد و کسانی که باید چند کیلومتر آن طرفتر در دانشکده پرستاری اتولشان را رها کنند و تازه پیاده راهی پردیس ملت شوند. این ماجرا هم در این یکی دوساله باب شده. لااقل در برج میلاد از این نوع بازیها خبری نبود.
اما اینها حاشیه ماجراست، برج میلاد از این نظر بهتر بود که در سالنی بزرگ و به صورت جمعی به تماشای فیلمها مینشستیم، تجربهای که در این سالنهای کوچک پردیس ملت نمیتوان احساسشان کرد.
برگزارکنندگان جشنواره هر آسمان و ریسمانی هم ببافند برج میلاد از هر نظر برای برگزاری جشنواره بهتر بود، بهخصوص که بعد از چندین دوره به نوعی به عنوان کاخ جشنواره و یکی از نمادهای آن شناخته میشد.
روز اول جشنواره امسال علاوه بر بلاتکلیفیهای مختلفی که همیشه شاهدش بودهایم، یک نکته دیگر هم داشت، اینکه خیلی آشکار میتوانستی دریابی گردانندگان جشنواره تا جایی که از دستشان بر می آمده خواستهاند از سروته هزینهها بکاهند، انگار اوضاع و احوال اقتصادی مملکت، در مهمترین اتفاق سینماییاش نیز باید جوری خودش را نشان بدهد. تا آنجا که حتی از آن چند ماشین «ون» که برای رفت و آمد از ابتدای بلوار نیایش تا پردیس ملت، در نظر گرفته شده بود هم خبری نیست و این مسیر طولانی را باید پیاده گَز کنیم.
شاید هم به این ترتیب خواستهاند از ما که جزو عزیز کردهها نیستیم و از پارکینگ پردیس ملت سهمی نداریم، جوری دلجویی کرده باشند که لااقل به فکر سلامتیمان هستند و روزی به اجبار چند کیلومتری را باید پیادهروی کنیم.
البته اگر خوششانس باشیم آخر شبها بعد از تماشای سانس آخر وقتی پیاده این مسیر خلوت کنار اتوبان را طی میکنیم، گیر شبگردان نیفتیم و لختمان نکنند!
بیخیال حاشیه ها که شویم، امسال با کلی برنامهریزی و قرعهکشی زمان نمایش فیلمها در سالن رسانههای گروهی مشخص شد و قرار بود نخستین سانس نمایش فیلمهای بخش مسابقه فیلم غلامرضا تختی ساخته بهرام توکلی باشد، اما نشد که بشود! یعنی همین روز اول که با کلی دردسر خودمان را به سالن رساندیم تا شاهد یکی از فیلمهای پر سرو صدای امسال باشیم، اما برنامه معکوس شد! یعنی هم جای سانس آخر بخش مسابقه سینمای ایران با فیلم اول این بخش در همان روز معکوس شد و فیلم «معکوس» ساخته پولاد کیمیایی به نمایش در آمد.
چه اصراری هست همه فیلم بسازند؟
فیلمی که حتی به فرض لطمه هایی که به دلیل وقفههای طولانی در زمان ساخت متحمل شده بود، به عنوان فیلم اول فیلمسازی که سایهی نام بزرگی چون مسعود کیمیایی روی سرش افتاده، قابل قبول نیست. نمی دانم چه اصراری هست که همه دوست دارند فیلم بسازند، شاید به دلایل خاصی که شرایط خاص (همانند رابطه نسبی) برای آدمها مهیا میکند، اما خودمان که از تواناییهایمان خبر داریم، چرا باید کاری را انجام دهیم که از عهده انجامش بر نمیآییم؟
در چنین مواقعی است که همه چیز معکوس از کار در میآید، مثلا فیلمی که باید ضربآهنگ تند و پرکششی داشته باشد، تا این اندازه کند و خستهکننده از کار در میآید. بعد هم خودمان خیال میکنیم که با این فیلم سینمای ایران را متحول کردهایم.
وقتی زمان متوقف می شود!
فیلم دوم (بخش مسابقه سینمای ایران) در روز اول، یعنی «سال دوم دانشکده من» ساخته رسول صدرعاملی، خوشبختانه سر جای خودش به نمایش در آمد. هر چند که فیلمی در حد انتظار از کارگردانی باسابقه همچون رسول صدرعاملی نبود.
صدرعاملی را به عنوان سازنده تعدادی از فیلمهای خوب اجتماعی در دهه شصت و هفتاد میشناسیم که با این فیلم نشان میدهد نه تنها از دوران اوج خود دور شده که از زمانه خود هم دور افتاده است. این بدترین اتفاقی است که میتواند برای فیلمسازی با کسوت اجتماعیگری بیفتد.
فیلم اجتماعی هرچقدر بازتابدهنده مسائل و معضلات روزگار خود به خصوص از نوع حاد و ملتهبش باشد، ناخودآگاه تاثیرگذارتر هم خواهد شد، در غیر این صورت هر چقدر هم که خوب ساخته شده باشد، آنی نخواهد شد که باید باشد.
«سال دوم دانشکده من» نیز دچار همین مشکل بزرگ است، این فیلم حداقل دو دهه از زمانه خود عقبتر است، اگر نشانههای زندگی امروز همانند موبایل و خرید بلیط اینترنتی و از این دست را از فیلم حذف کنیم، انگار نه انگار این فیلم در دهه نود در حال اتفاق افتادن است، از قضا بیشتر به فیلمهای دهه هفتادی می ماند که شاید اگر در آن زمان ساخته شده بود، یک فیلم متوسط از سازنده خوشنامش میتوانست در نظر گرفته شود.
مردی که شبیه هیچ کس نبود
اما سومین فیلم بخش مسابقه سینمای ایران که در روز نخست نمایش داده شد، اثری است از بهرام توکلی به نام «غلامرضا تختی»؛ فیلمی که ساخته شدنش با توجه به جایگاه تختی در حافظه جمعی این مردم، یک اتفاق کنجکاویبرانگیز محسوب میشود. زندگی جهان پهلوانی مردمی که یکبار مرحوم علی حاتمی برای ساختن آن خیز برداشت، اما فرصت کامل کردنش را نیافت و بهروز افخمی برای ادامه کار دعوت شد اما فیلم او، اگرچه اثری قابل اعتنا بود که البته ادامه کار حاتمی نمی توانست محسوب شود.
بهرام توکلی با فیلم «تنگه ابوقریب» سال پیش یکی از موفق ترین چهره های جشنواره بود، شاید بسیاری خوشبین بودند امسال نیز با غلامرضا تختی همین تجربه را تکرار کند. اما حقیقت این است که این فیلم حتی با وجود کارگردانی نسبتا خوبی که دارد، حتی به فرض موفق بودن فضاسازی برخی از فصول آن برای نام بزرگی چون تختی، فیلمی کوچک جلوه میکند.
این کوچک دیده شدن فقط به خاطر بسیار بزرگ جلوه کردن نام تختی نیست، بخش قابل توجهی از آن نیز به خاطر عدم استفاده درست از خیل مصالحی بوده که زندگی پرفراز و فرود غلامرضا تختی در اختیار فیلمساز قرار داده و او به دلایل مختلف نتوانسته از آن استفاده کند. بنابراین با وجود جنبههای مختلفی که زندگی تختی داشته، از جنبه ورزشی گرفته تا جنبه سیاسی، جنبه اجتماعی و همچنین جنبه شخصی زندگی او که از قضا بیشترین تاثیر را فراز پایانی زندگیاش داشته، بهرام توکلی فقط به یک روایت بیوگرافیک صرف که به بازگویی یکسری از کلیات درباره زندگی او از کودکی تا مرگ اختصاص دارد، بسنده کرده است.
اهمیت و جایگاه تختی خواه ناخواه هر فیلمی که در باره او ساخته شود را دارای اهمیت میکند، مخصوصا اثر حاضر که اولین فیلم درباره او باشد. اما آنچه از تماشای غلامرضا تختی بهرام توکلی دستمان را می گیرد، نه یک فیلم جذاب، تاثیرگذار و فراموشناشدنی که اثری است معمولی که مدام یادآوری می کند تختی شخصیتی یگانه و بزرگ بوده است. خب این را که همه کم و بیش می دانیم.
توکلی باید در بستری دراماتیزه وارد جزئیات زندگی و رابطههای او میشد که نشده بخصوص در مورد اصلیترین جنبه زندگیاش یعنی ازدواج ناموفقی که داشت، سازندگان فیلم همان ابتدا از طریق نریشن روی فیلم به تماشاگر گوشزد میکنند که قصد ندارند در این فیلم به زندگی خصوصی تختی بپردازند!
این یعنی مهمترین و جذاب ترین بخش داستان کنار گذاشته شده است. اما مشکل فیلم تنها این نیست، پرداختن به آن مجالی فراختر و جداگانه را میطلبد که بماند برای یادداشتی جداگانه. فقط تا همین حد بگویم که بهرام توکلی فیلمی ساخته که دیگر فیلمسازان علاقمند به این شخصیت بزرگ معاصر با خیال راحت می توانند دوباره سراغ آن بروند، درحالی که باید فیلمی می ساخت که دیگران وقتی چنین ایدهای به ذهنشان خطور کرد بگویند، مگر حرف گفته نشده ای درباره تختی مانده؟
نقل از الف