این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
ملغمۀ فرهنگی
شاید آن سارتر برای همیشه از میان ما رفته بود
ادوارد سعید
ترجمۀ: محمد معماریان
ابتدای ۱۹۷۹، تلگرافی به دست ادوارد سعید رسید که او را به شرکت در همایش «صلح خاورمیانه» دعوت میکرد. زیر نامه را سارتر و دوبوار امضا کرده بودند. سعید ابتدا نامه را به شوخی گرفت، اما وقتی مطمئن شد کسی دستش نمیاندازد، معطل نکرد. به پاریس که رسید، فهمید «بهدلایل امنیتی مکان جلسه به خانۀ میشل فوکو تغییر کرده». در همان بدو ورود، هم دلسرد شد و هم شگفتزده. او از خاطرۀ چندروزۀ خود در آن میهمانی میگوید. از ناهار چهارساعتهشان گرفته تا سخنرانی مأیوسکنندۀ سارتر و خاطرهگویی فوکو.
ژان پل سارتر که روزی روزگاری مشهورترین روشنفکر بود، تا همین اواخر از جلوی چشمها رنگ باخته بود. کمی پس از مرگش در سال ۱۹۸۰ آماج حملات بود که در قبال گولاگهای شوروی «نابینا» بوده است، و حتی اگزیستانسیالیسم انسانگرایش را هم بهخاطر خوشبینی، داوطلبمَداری و گسترۀ پرشورش تمسخر میکردند. کل فعالیت حرفهای سارتر برای دو دسته توهینآمیز بود: یکی بهاصطلاح فیلسوفان جدید۱ که دستاوردهای میانمایهشان فقط بهلطف حرفهای تند و تیز ضدکمونیستیشان توجهات را جلب میکرد، و دوم پساساختارگرایان و پستمدرنیستهایی که (جز چند استثنا) به وادی خودشیفتگی حادّ فناورانهای فرو افتاده بودند که با پوپولیسم سارتر و سیاستورزی قهرمانانۀ مردمیاش در تضاد بود. دامنۀ پرابّهت آثار سارتر در مقام رماننویس، جستارنویس، نمایشنامهنویس، زندگینامهنویس، فیلسوف، روشنفکر سیاسی و کنشگر فعال گویی برای بیشتر افراد دافعه داشت تا جاذبه. در میان مرشدان۲ فرانسوی، بیشترین ارجاع و نقلقول از او بود اما ظرف بیست سال به جایی رسید که کمتر از همه خوانده و تحلیل میشد. موضعگیریهای شجاعانهاش در باب الجزایر و ویتنام فراموش شدند. و همینطور آثاری که از جانب مظلومان نوشته بود، حضور طوفانیاش بهعنوان یک رادیکال مائوئیست در تظاهراتهای دانشجویی سال ۱۹۶۸ در پاریس، و همچنین احاطۀ خارقالعاده و برجستگی ادبیاش که بهخاطرش برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات شد و البته آن را نپذیرفت. او یک سلبریتی تاریخگذشته و بدنام شد، البته جز در قلمرو انگلیسیزبانان که هیچگاه فلسفهاش را جدی نگرفتند و کمی متکبرّانه او را یک رماننویس و خاطرهنویس گاهوبیگاه جالب میدیدند که بهقدر کافی ضدکمونیسم نبود، و در جذابیت و گیرایی به پای کامو نمیرسید و در استعداد از او بهمراتب عقبتر بود.
بعد، مثل هر پدیدۀ فرانسوی دیگر، مُد دوباره برگشت، یا حداقل از دور میتوان گفت که چنین شد. چندین کتاب دربارهاش نوشته شد، و او دوباره (ولو موقتاً) سوژۀ صحبتها شده است، گرچه شاید مطالعه یا تأمل دقیق نثار آثارش نشود. نزد نسل من، او همواره یکی از قهرمانان بزرگ روشنفکری قرن بیستم بوده است، مردی که بصیرت و قوۀ فکریاش در خدمت تقریباً تکتک آرمانهای ترقیخواهانۀ ایام ما بود. ولی نه از نسل معصومان بود و نه از تبار پیامبران. بلکه آنچه در سارتر میستودیم، تلاشهایش برای درک وضعیتهای مختلف و عنداللزوم ابراز همبستگی با آرمانهای سیاسی بود. تکبر یا طفرهروی در مرام او نبود، حتی اگر مرتکب خطا یا اغراق میشد. تقریباً هرچه نوشته است بهخاطر جسارت شدید، رهایی (حتی رها در مطولنویسی)، و بخشندگی روحش جالب است.
جز یک استثنای آشکار که مایلم اینجا شرح دهم. دو بحث جالب، گرچه شاید دلسردکننده، پیرامون دیدار او از مصر در سال ۱۹۶۷ که ماه گذشته در هفتهنامۀ الاهرام منتشر شد، مرا به این کار واداشت. یکی در مرور کتاب اخیر برنارد هنری لوی دربارۀ سارتر بود، و دیگری مرور روایت مرحوم لطفی الخولی از آن دیدار (الخولی روشنفکر برجستهای بود که در آن دیدار در زمرۀ میزبانان سارتر بود). تجربۀ شخصی و ناخوشایند من از سارتر یک واقعۀ بسیار کوچک در پهنۀ آن زندگی عظیم بوده اما بهواسطۀ کنایهآمیز و ناگواربودنش شایان ذکر است.
اوایل ژانویۀ ۱۹۷۹ بود، و من در خانهام در نیویورک برای یکی از کلاسهایم آماده میشدم. زنگ در به صدا درآمد و خبر از رسیدن یک تلگراف داد که وقتی بازش میکردم با اشتیاق دیدم از پاریس آمده است. «عصور جدید۳ از شما دعوت میکند در سمیناری پیرامون صلح در خاورمیانه در پاریس در روزهای سیزدهم و چهاردهم مارس امسال حضور یابید. لطفاً پاسخ دهید. سیمون دوبوار و ژان پُل سارتر». ابتدا گمان کردم شوخی است. فرقی نداشت با اینکه کازیما و ریشارد واگنر دعوت کرده باشند به بایرویت بروم، یا تی. اس. الیوت و ویرجینیا وولف دعوت کرده باشند بعدازظهر را در دفتر مجلۀ دایال بگذرانم. دو روز طول کشید تا با پیگیری از چند دوست در نیویورک و پاریس از صحت دعوت مطمئن شوم، و اندکی بعد پذیرش بیقیدوشرطم را مخابره کردم، یعنی بعد از آنکه خبردار شدم کیفیّات حضور۴، حسنتعبیر فرانسویها از مخارج سفر، بر عهدۀ عصور جدید است، همان ماهنامهای که سارتر پس از جنگ تأسیس کرده بود. چند هفته بعد عازم پاریس شدم.
عصور جدید نقش خارقالعادهای در حیات روشنفکری فرانسه، و سپس اروپا و حتی جهان سوم، بازی کرده بود. سارتر جمعی از صاحبان ذهنهای درخشان را گرد خود جمع کرده بود که همگیشان هم با او همرأی نبودند: طبعاً دوبوار، مخالف بزرگ ریمون آرون فیلسوف برجسته و همکلاسیاش در مدرسۀ نرمال موریس مرلوپونتی (که چند سال بعد آن مجله را ترک کرد)، و میشل لیریس که قومنگار و آفریقاشناس و نظریهپرداز قهّاری بود. هیچ مسئلۀ مهمی نبود که سارتر و حلقهاش به آن نپردازند، ازجمله جنگ اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۶۷ که برایش نسخهای حجیم از عصور جدید درآوردند، که آن نسخه هم سوژۀ جستاری درخشان به قلم آی. اف. استون شد. آن ماجرا فینفسه مقدمهای مهم بر سفرم به پاریس بود.
وقتی رسیدم، نامهای کوتاه و مرموز از سارتر و دوبوار در هتلی که در محلۀ لاتینها رزرو کرده بودم منتظرم بود. پیغامش میگفت: «به دلایل امنیتی، جلسات در خانۀ میشل فوکو برگزار خواهد شد». چنان که باید و شاید، آدرسی به من داده بودند و صبح فردا ساعت ده به آپارتمان فوکو رسیدم که دیدم آنجا چند نفر (اما نه سارتر) پرسه میزنند. هیچکس توضیح نداد آن «دلایل امنیتی» مرموز چه بود که به تغییر محل جلسات منجر شد، اما متعاقباً حالوهوای افکار توطئهپندار بر برنامهها سایه افکند. دوبوار با دستار معروفش آنجا بود، و برای مشتاقان نطق میکرد که قرار است سفری با کیت میلت به تهران برود که قصد دارند آنجا علیه چادر تظاهرات کنند.۵ کل آن ایده به نظرم متفرعنانه و ابلهانه میآمد، و با اینکه مشتاق بودم که حرفهای دوبوار را بشنوم، متوجه تکبّرش شدم و فهمیدم آنجا جای بحث با او نیست. بهعلاوه، او حدود یک ساعت بعد، درست پیش از آمدن سارتر، رفت و دیگر ندیدیمش.
فوکو بی ذرهای درنگ برایم روشن کرد که باری به آن سمینار نمیافزاید و قرار است مستقیم به کتابخانۀ ملی برود تا به جیرۀ تحقیق روزانهاش برسد. خوشحال شدم که کتابم، آغازها۶، را در طبقات کتابخانهاش دیدم که لبالب پُر از انبوه محتوا، از جمله مقالهها و ژورنالها، بود که تر و تمیز کنار هم چیده شده بودند. گرچه گپوگفت مهربانانهای داشتیم، مدتها بعد (یا درحقیقت یک دهه پس از مرگش در سال ۱۹۸۴) بود که سر در آوردم چرا آنقدر از حرفزدن با من دربارۀ مسائل سیاسی خاورمیانه اکراه داشت. هر دوِ دیدیه اریبون و جیمز میلر در زندگینامههایی که از فوکو نوشتهاند گفتهاند که او در سال ۱۹۶۷ در تونس درس میداد و کمی پس از جنگ ژوئن با عجله آنجا را ترک کرد. فوکو آن زمان گفته بود که دلیل ترک تونس وحشتش از فتنههای «یهودستیزانۀ» ضداسرائیلی آن دوران بود که پس از شکست بزرگ اعراب در تکتک شهرهای عربی رواج یافت. یک همکار تونسی او در دانشکدۀ فلسفۀ دانشگاه تونس، در اوایل دهۀ ۱۹۹۰، روایت متفاوتی برایم تعریف کرد: به گفتۀ آن خانم، فوکو بهخاطر روابط همجنسگرایانهاش با دانشجویان جوان از آن کشور اخراج شد. هنوز نمیدانم کدامیک از این دو درست است. در زمان سمینار پاریس، فوکو به من گفت که تازه از اقامت موقت در ایران به عنوان فرستادۀ ویژۀ روزنامۀ کوریره دلا سرا برگشته است. خاطرم هست که در وصف آن آغازین روزهای انقلاب اسلامی میگفت: «بسیار هیجانانگیز، بسیار غریب، دیوانهوار». به گمانم (گرچه شاید اشتباه کنم) شنیدم که میگفت در تهران با کلاهگیس تغییر قیافه میداده است، گرچه کمی پس از انتشار مقالههایش فوراً از هر چیز مربوط به ایران فاصله گرفت. در نهایت، اواخر دهۀ ۱۹۸۰ بود که ژیل دلوز برایم گفت مسئلۀ فلسطین میان او و فوکو که روزگاری صمیمیترین دوستان هم بودند فاصله انداخت: فوکو هوادار اسرائیل بود و دلوز هوادار فلسطینیان.
آپارتمان فوکو، با آنکه بزرگ بود و مشخصاً بسیار راحت، رنگ سفید خیرهکنندهای داشت و زاهدانه بود، یعنی مناسب حال فیلسوف خلوتگزین و متفکر سختگیری که گویی تنها در آنجا اقامت داشت. چند فلسطینی و یهودی اسرائیلی آنجا بودند. در میانشان ابراهیم دقاق را شناختم که از آن زمان دوست عزیزم در بیتالمقدس شده است؛ نافذ نزال، آموزگاری در بیرزیت، که در ایالات متحده آشنایی مختصری با او داشتم؛ و یهوشوفات هارکابی، کارشناس برجستۀ اسرائیلی در باب «ذهن عربی» و رئیس سابق سرویس اطلاعات نظامی اسرائیل، که گلدا مئیر اخراجش کرد چون به خطا فرمان آمادهباش به ارتش داده بود. سه سال قبل، ما دو نفر در مرکز مطالعات پیشرفتۀ علوم رفتاری دانشگاه استنفورد همقطار همدیگر بودیم اما چندان رابطهای نداشتیم. رابطهمان مؤدبانه بود اما در آن از صمیمیت خبری نبود. در پاریس که دیدمش، فرآیند تغییر موضعش آغاز شده بود: او میرفت که برجستهترین کبوتر صلح در تشکیلات حکومت اسرائیل شود، مردی که کمی بعد علناً از نیاز به تشکیل دولت فلسطینی حرف زد که به عقیدۀ او یک مزیت استراتژیک از منظر اسرائیل بود. سایر شرکتکنندگان هم عمدتاً یهودیان اسرائیلی یا فرانسوی بودند، از مذهبیهای تند و تیز تا سکولارهای دوآتشه، گرچه هریک به شیوۀ خود هوادار اسرائیل بودند. یکی از آنها، الی بن گال، گویی آشنایی قدیمی با سارتر داشت. بعداً به ما گفته شد که او راهنمای سارتر در سفر اخیرش به اسرائیل بوده است.
از ساعت قرار خیلی گذشته بود که بالاخره سر و کلۀ مرد بزرگ پیدا شد. از دیدن چهرۀ پیر و نحیف او شوکه شدم. یادم هست فوکو را به او معرفی کردم، که طبعاً نیازی به این کارِ خندهدار نبود. همچنین یادم هست دستۀ کوچکی از خدم و حشم که عصای دستش بودند مُدام پیرامون او بودند، کمکش میکردند و کارهایش را پیش میبُردند. او کار و بار اصلی زندگی آنها شده بود. یکی از آنها دخترخواندهاش بود که بعداً فهمیدم مدیر آثار اوست؛ به من گفتند که او اصالتاً الجزایری است. دیگری پیر ویکتور بود، مائوئیست سابق و همراه سارتر ناشر مجلۀ حزب چپ پرولتاریا۷ که دیگر منحل شده است، که آدمی عمیقاً مذهبی و بهگمانم یک یهودی ارتدوکس شده بود. بعداً شگفتزده شدم که از یکی از دستیاران نشریه شنیدم که گفت ویکتور درحقیقت یک یهودی مصری به نام بِنی لِوی است، برادر عادل رفعت (نِه لِوی) که یکی از دو نفر موسوم به «زوج محمود حسین» بود (نفر دوم آن زوج یک مسلمان مصری بود. این دو نفر در یونسکو کار میکردند و تحت نام «محمود حسین» مطالعۀ مشهوری تحت عنوان کشمکش طبقاتی در مصر۸ را نوشتند که توسط ماسپرو منتشر شد). هیچجای ویکتور به مصریها نمیخورد: بهنظر یک روشنفکر ساحل چپ۹ میآمد، نیمی متفکر و نیمی شیّاد. سومی، هلفن فون بولو بود، یک زن سهزبانه که کارمند ژورنال بود و همهچیز را برای سارتر ترجمه میکرد. با آنکه سارتر مدتی را در آلمان گذرانده بود و نهتنها دربارۀ هایدگر بلکه پیرامون فاکنر و داس پاسوس نوشته بود، نه آلمانی بود و نه انگلیسی. آن زن دلپذیر و موقر کل دو روز سمینار را کنار دست سارتر ماند، و ترجمههای همزمان را در گوش او نجوا میکرد. جز یک فلسطینی اهل وین که فقط عربی و آلمانی حرف میزد، مابقی بحثمان به انگلیسی بود. نمیدانم و نخواهم دانست که سارتر چقدر متوجه صحبتها شد، اما من و مابقی حضّار عمیقاً متحیر ماندیم که او تمام روز اول را ساکت ماند. میشل کنتات، مأخذشناس سارتر، هم آنجا بود اما در صحبتها شرکت نداشت.
ناهار که در حالت عادی لابد حدود یک ساعت طول میکشد، در یک اتفاقِ به زعم من فرانسوی، برنامهای بسیار استادانه و مفصل در رستورانی دور از آپارتمان فوکو بود. و چون بیوقفه باران میبارید، بُردن همه با تاکسی، صرف یک غذای چهاربخشی و بعد برگرداندن دستهجمع، حدود سه ساعت و نیم طول کشید. درنتیجه، بحثهای روز اولمان دربارۀ «صلح» خیلی کم طول کشید. مضمون بحثها را ویکتور بدون مشورتگرفتن از دیگران (تا جایی که میدانم) تعیین کرده بود. از همان اول احساس کردم که او سرخود عمل میکند، علتش هم بیتردید قرابت او به سارتر بود (که گاهی در گوش هم چیزی زمزمه میکردند) و گویا اعتمادبهنفسِ عالیاش. قرار بود در این موارد بحث کنیم: ۱. ارزش معاهدۀ صلح میان مصر و اسرائیل (ایام کمپ دیوید بود)، ۲. کلاً صلح میان اسرائیل و جهان
بهزودی روشن شد که موضوع واقعی جلسه پیشبُرد اسرائیل بود، همانی که امروز «عادیسازی» نامیده میشود، نه عربها یا فلسطینیان
عرب، و ۳. مسئلۀ بنیادیترِ آیندۀ همزیستی میان اسرائیل و جهان عرب مجاورش. گویا هیچکدام از عربهای جمع از این قضیه خشنود نبودند. من احساس میکردم معضل فلسطینیان را وانهاده است. کل ماجرا به دل دقاق نمینشست و بعد از روز اول سمینار را ترک کرد.
روز که آهستهآهسته جلو میرفت، آرام آرام متوجه شدم پیشاپیش مذاکرات پشتپردۀ فراوانی در جریان بوده تا این سمینار برگزار شود، و آن زد و بندهای قبلی به جرح و تعدیل میزان مشارکت چهرههای جهان عرب منجر شده بود. کمی دلخور شدم که اصلاً در جریان این قضایا نبودهام. شاید زیاده از حد ابله بودم، زیاده از حد مشتاق آمدن به پاریس بودم تا با سارتر ملاقات کنم. حرف از حضور ایمانوئل لویناس هم بود، اما مثل روشنفکران مصری که قولش را به ما داده بودند، سر و کلۀ او هم پیدا نشد. درعینحال، همۀ بحثهایمان ضبط میشد و متعاقباً در یک شمارۀ ویژه از عصور جدید (سپتامبر ۱۹۷۹) منتشر شد. به نظرم اصلاً رضایتبخش نبود، چون همگی به مسئلههای کمابیش آشنا برای همدیگر میپرداختیم اما در واقع تضارب آرا رُخ نمیداد.
خصوصاً دوبوار مایۀ ناخرسندیام بود که پس از یک مشت یاوهسراییهای مستبدّانهاش دربارۀ اسلام و حجاب زنان، از اتاق بیرون زد. در آن زمان، جای خالیاش مایۀ تأسفم نمیشد، اما بعد به این نتیجه رسیدم که اگر بود به بحثها جان میداد. حضور سارتر، اگر میشد اسمش را حضور گذاشت، بهطرز غریبی منفعلانه و بیتأثیر و بیروح بود. او ساعتهای متمادی مطلقاً کلامی نمیگفت. سر ناهار روبهروی من مینشست، با آن ظاهر پریشانش که کماکان میلی به تعامل نداشت، و ردّ تخممرغ و سس مایونز روی صورتش مانده بود. سعی کردم سر صحبت را با او باز کنم اما بیسرانجام بود. شاید هم ناشنوا بود، ولی مطمئن نیستم. شبحی از سارتر قدیم پیش روی من نشسته بود، آن بیریختیاش که شهرۀ عام و خاص بود، پیپش، و لباسهای معمولیاش که انگار اسباب یک صحنۀ نمایش متروکه باشند دور و برش بودند. در آن ایام من در وادی سیاست فلسطین بسیار فعال بودم: در سال ۱۹۷۹ عضو شورای ملی شده بودم، و در سفرهای مکرّرم به بیروت (که همزمان با جنگ داخلی لبنان بود) برای دیدن مادرم، مرتباً عرفات و اکثر رهبران آن روزگار را میدیدم. خیال میکردم اگر در چنین برهۀ «حساسی» از رقابت مرگبارمان با اسرائیل با شیرینزبانی بتوانم حرفی یا بیانیهای از سارتر در دفاع از فلسطینیان درآورم، دستاورد بزرگی شمرده میشود.
در طول ناهار و جلسۀ بعدازظهر، پیر ویکتور را یکجور سوزنبان آن سمینار میدیدم که همۀ قطارها را، از جمله خود سارتر را، هدایت میکند. علاوه بر آن پچپچهای مرموزشان سر میز، سارتر و ویکتور هرازگاه بلند میشدند: ویکتور آن پیرمرد بیقرار را گوشهای میبُرد، تند تند با او حرف میزد، سارتر یکی دو بار سر تکان میداد، و بعد برمیگشتند. در این میانه، تکتک اعضای سمینار میخواستند حرف خودشان را بزنند، که در نتیجه استدلالکردن محال میشد. اما بهزودی روشن شد که موضوع واقعی جلسه پیشبُرد اسرائیل بود، همانی که امروز «عادیسازی» نامیده میشود، نه عربها یا فلسطینیان. پیش از من، چندین و چند عرب تلاش کرده بودند تعدادی از روشنفکران بسیار گرانمایه را متقاعد کنند که آرمانشان عادلانه است به این امید که به کسی از جنس آرنولد توینبی یا شان مکبراید تبدیل شوند. کمتر کسی از آن عالیمقامان متقاعد شده بود. به نظرم میارزید این زحمت را پای سارتر خرج کنم، به این دلیل ساده که موضعش در قبال الجزایر فراموشم نمیشد. آن موضعگیری در قامت یک مرد فرانسوی لابد دشوارتر از اتخاذ موضع انتقادی در قبال اسرائیل بود. صدالبته که اشتباه میکردم.
در ادامۀ آن بحثهای پرطمطراق و بیثمر، متوجه شدم که دائم به خودم میگویم به پاریس آمدهام تا به حرف سارتر گوش بسپارم، نه آنهایی که نظراتشان را از قبل میدانستم و چندان برایم جالب نبود. پس وسط بحث دم غروب پریدم و اصرار کردم که همانجا سارتر حرف بزند. خدم و حشم او بهتزده شدند. ادامۀ سمینار به تعویق افتاد تا مشورتهای اضطراری با هم داشته باشند. ماجرا در چشم من هم مضحک بود و هم رقّتبار، خصوصاً که گویا خود سارتر نقشی در آن شور و مشورت نداشت. بالاخره پیر ویکتو که دلخوری از چهرهاش میبارید دعوت کرد سر میز برگردیم، و با ابّهتی نظیر یک سناتور رومی گفت: «فردا سارتر صحبت خواهد کرد». ما هم با شوق برنامۀ صبح فردا مرخص شدیم.
خُب، البته که سارتر هم حرفی برایمان داشت: حدود دو صفحه متن تایپشدۀ آماده که، تا آنجا که خاطرۀ بیستسالهام از آن لحظه یاری میکند، شجاعت انور سادات را با مبتذلترین حرفهای پیشپاافتاده میستود. یادم نمیآید حرف چندانی دربارۀ فلسطینیها، یا قلمرو، یا گذشتۀ فاجعهبار زده باشد. یقین دارم هیچ اشارهای به شهرکنشینهای استعمارگر نکرده بود، که از بسیاری جهات شبیه رویۀ فرانسویها در الجزایر بودند. آگاهیبخشی آن متن در حد و اندازۀ یک گزارش مخابرهای رویترز بود، که آشکار بود ویکتور نوشته تا سارتر را که گویی کاملاً تحت انقیاد او بود از مخصمه برهاند. داغان شدم که دیدم این قهرمان روشنفکری در سالهای آخر عمرش چنین منکوب یک مرشد مرتجع شده، و آن دلاور سابق که علمدار مظلومان بود، متعارفترین تمجیدهای روزنامهنگارانه از یک رهبر مصری که پیش از آن هم شهرۀ عام و خاص بود، حرفی ندارد که بزند. مابقی روز، سارتر سکوتش را از سر گرفت، و مباحثات مثل قبل ادامه یافت. من یاد قصهای افتادم که فارغ از صحت و سقمش میگفت سارتر بیست سال پیش برای دیدار فانون که در اثر سرطان خون در بستر مرگ بود به رُم رفت، و شانزده ساعت بیوقفه از ماجرای دلخراش الجزایر برای او گفت تا آنکه سیمون بالاخره متقاعدش کرد دست بکشد. آن سارتر برای همیشه از میان ما رفته بود.
چند ماه بعد که متن پیادهشدۀ سمینار منتشر شد، همان میانبرنامۀ سارتر را هم خلاصه و حتی بیکنایهتر کرده بودند. اصلاً نمیفهمم چرا؛ سعی هم نکردم از علتش سر در بیاورم. هنوز هم آن نسخۀ عصور جدید را دارم که حاوی حرفهای همۀ ماست، هنوز نتوانستهام خودم را متقاعد کنم که جز چند چکیدهاش چیزی از آن بخوانم. آن اوراق به نظرم همینقدر بیروح و بیثمر میآیند. من با همان انگیزهای برای شنیدن حرفهای سارتر به پاریس رفتم که از سارتر دعوت شده بود به مصر برود، یعنی دیدار و صحبت روشنفکران عرب با او؛ نتیجۀ هر دو واقعه هم دقیقاً یکی بود، جز آنکه در مواجهۀ من با سارتر پای یک میانجی (اگر
سارتر در سالخوردگی شبیه سالهای قبلش بود: مایۀ یأس و سرخوردگی تلخ تکتک عربهایی که او را میستودند
نگوییم مداخلهگر) ناخوشایند هم در میان بود: پیر ویکتور که، چنان که سزاوارش بود، به ورطۀ فراموشی درافتاد. آن هنگام گمان میکردم مثل فَبریس۱۰ بودهام که ناموفق و ناامید، پی نبرد واترلو رفت.
یک نکتۀ دیگر. چند هفته پیش، ازقضا قسمتی از برنامۀ «ملغمۀ فرهنگی»۱۱ را دیدم، برنامۀ گفتوگوی هفتگی برنارد پیو که در تلویزیون فرانسه پخش میشود و کمی بعد در ایالات متحده روی آنتن میرود. موضوع آن برنامه چه بود؟ احیای تدریجی سارتر پس از مرگش در میانۀ تداوم انتقادات از گناهان سیاسیاش. برناردهنری لِوی، که از جهت کیفیت افکار و شهامت سیاسی شاید بهترین مصداق از قطب متضاد سارتر باشد، آمده بود تا اثر تحقیقیاش در تأیید آن فیلسوف پیر را جار بزند (اعتراف میکنم نه آن را خواندهام، و نه به این زودیها قصد خواندنش را دارم). لِوی با لحن بندهنوازانه گفت سارتر واقعاً آنقدرها هم بد نبود، چون بالأخره نکاتی داشت که همگی ستودنی بودند و تابع اصول نزاکت سیاسی. به زعم لِوی، یک انتقاد درست و درمان به سارتر آن بود که همواره دربارۀ کمونیسم دچار خطا بود (همان انتقادی که پُل جانسون چنان ورد زبانها کرده که دیگر دلپیچهآور شده است)، و لِوی میخواست که این حرفش جبران آن انتقاد باشد. لِوی گفت: «مثلاً سابقۀ سارتر در باب موضوع اسرائیل عاری از هرگونه عیب و نقص است؛ او هرگز پا کج نگذاشت و همواره حامی کامل دولت یهودی بود».
بنا به دلایلی که هیچگاه نمیتوانیم مطمئن شویم چه بودهاند، سارتر بهواقع در هواداری بنیادینش از صهیونیسم راسخ بود. نمیدانم و نخواهم دانست علتش چه بود: میترسید یهودیستیز قلمداد شود، یا بهخاطر هولوکاست احساس گناه میکرد، یا دلش رضا نمیداد که فلسطینیان را قربانیان بیعدالتی اسرائیل و مبارزان علیه آن بداند. فقط میدانم که در سالخوردگی گویی شبیه سالهای قبلش بود: مایۀ یأس و سرخوردگی تلخ تکتک عربهایی که او را میستودند، صدالبته جز الجزایریها. برتراند راسل بیتردید بهتر از سارتر بود، و در سالهای آخر عمرش حقیقتاً مواضع انتقادی از سیاستهای اسرائیل در قبال عربها اتخاذ کرد (گرچه رالف شونمان، دوست سابق و همکلاسی قدیمیام در پرینستون، او را به این مسیر هدایت کرد، یا به قول بعضیها اغفالش کرد). به گمانم باید بفهمیم که چرا مردان بزرگ وقتی به سالخوردگی میرسند، مستعدّ آن میشوند که در برابر وسوسههای جوانترها یا سیطرۀ یک باور سیاسی صُلب و تغییرناپذیر تسلیم شوند. از استثنای الجزایر که بگذریم، عادلانهبودن آرمان عربها ذرهای او را متأثر نمیکرد، گرچه نمیدانم علتش فقط هواداری از اسرائیل بود یا ناتوانی در همدلیِ فرهنگی یا شاید دینی. از این جهت، او کاملاً خلاف دوست و صنم خودش ژان ژنه بود، که علاقۀ غریبش به فلسطینیان را با اقامت طولانیمدت کنار آنها و نگارش دو اثر خارقالعادۀ چهار ساعت در صبرا و شتیلا۱۲ و زندانی عشق۱۳ ابراز کرد.
یک سال پس از آن مواجهۀ مختصر و مأیوسکننده در پاریس، سارتر از دنیا رفت. خوب یادم مانده که چقدر سوگوار مرگ او بودم.
پینوشت:
• این مطلب را ادوارد سعید نوشته است و در تاریخ ۱ ژوئن ۲۰۰۰ با عنوان «My Encounter with Sartre» در وبسایت لندن ریویو آو بوکس منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ با عنوان «ملاقات سعید و سارتر، در آپارتمان فوکو» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• ادوارد سعید (Edward Said) شرقشناس و متفکر شهیر فلسطینیآمریکایی بود که جزو بنیانگذاران نظریۀ پسااستعماری محسوب میشود. وی سال ۲۰۰۳ درگذشت. عمدۀ کتابهای سعید به فارسی ترجمه شده است. انتشارات ترجمان علوم انسانی نیز کتاب شکست هژمونی را از او ترجمه و منتشر کرده است.
[۱] Nouveaux Philosophes
[۲] maîtres penseurs
[۳] Les Temps modernes
[۴] les modalités
[۵] برای اطلاع بیشتر دربارۀ سفر دوبوار و میلت به تهران، به فصل چهارم کتاب فوکو در ایران، نوشتۀ بهروز قمری تبریزی، مراجعه کنید [ویراستار].
[۶] Beginnings
[۷] Gauche prolétarienne
[۸] La Lutte des classes en Egypte
[۹] Left Bank: نوارۀ غربی ساحل رودخانۀ سین در پاریس، که استعارهای از پاریس قدیم یعنی دنیای هنرمندان و نویسندگان و فلاسفه است [مترجم].
[۱۰] Fabrice: شخصیت رمان صومعۀ پارم اثر استاندال که تصادفاً سر از نبرد واترلو درمیآورد اما از بخت بلندش، با جراحتی در پا، جان به در میبرد و بعداً مردم او را در زمرۀ شجاعترین فرماندهان ناپلئون میشمارند [مترجم].
[۱۱] Bouillon de culture: در لغت به معنای «آبگوشت فرهنگ».
[۱۲] Quatre Heures à Sabra et Chatila
[۱۳] Le Captif amoureux
‘