این مقاله را به اشتراک بگذارید
آدمها: عروس. داماد.
[اتاق هشت گوشی با سقف گنبدی شکل که به یک هشتی قدیمی بیشتر شبیه است تا به یک اطاق. در سنگین و کهنهای با حلقهی فلزی بزرک که در دیوار مقابل کار گذاشتهاند.اتاق پر است از خرتوپرت اشیاء کهنه و فرسوده که از اجداد داماد بارث رسیده است. گردوخاک حدود تمام اشیاء را بهم زده است. صندوقچهای در یک طرف و بستری در وسط اتاق پهن شده است. در سنگین بزحمت باز میشود. عروس با چند شاخه گل، و داماد قفل بزرگ به دست، در آستانه ظاهر می شوند. ]
داماد:
اینهم اطاق آخر خونه، بیا تو.
عروس:
اطاق؟ (میخندد)
داماد:
اوه، اگه بدونی این اطاق چه گوشهی دنجیه، خوب نگاه کن. نمیدونی این اطاق چه سرگذشت عجیبی داره.
عروس:
من که خوشم نمیآد، همهجا رو گردوخاک گرفته، چه شکلیام داره، آخه اطاقهای دیگه خونه چه عیبی دارن. با اون پنجرههای بزرگ و آفتاب گیرشون.
داماد:
فرقشون اینه که اونا خالین، خالی، خالی از همهچی.
عروس:
خالی از چی؟
داماد:
خالی از یادگارای اجداد، خالی از تموم سرگذشتها.
عروس:
بچه دردمون میخوره؟
داماد:
نه، هرچی هست، و هرچه باشه، ما نمیتونیم وظیفهای رو که به عهده داریم فراموش کنیم این اطاق تنها جائیه که سنگینی وظیفه رو به یادمون میآره.
عروس:
اوه، دلم لهم میخوره، بهتره بریم بیرون، بیا، چه هوای سنگینی
داره، من از اینجور جاها خوشم نمیآد.
داماد:
صبر کن. یه کم صبر کن.
عروس:
براچی صبر کنیم، بریم.
داماد:
نه، هنوز زوده، بیا، بیا بشین رو این صندوق.
عروس:
با این لباس؟
داماد:
فرقی نمیکنه، بیا بشین (از بازوانش گرفته و او را مینشاند) حالا خوب تماشا کن، و بفهم که این اطاق چه چیزهائی به خودش دیده.
عروس:
(سرش را خم میکند و گلها را روی زمین میاندازد) حوصلهم سر رفت، از این بو. بوی چی هس؟ دلم داره آشوب میشه، مثل اینه که تو پوست گردو رفتیم. این هوا با سنگینی وحشتناکش.
داماد:
این اطاقو پدرم به من بخشیده.
عروس:
(سرش را بلند میکند و بهت زده نگاه میکند) چه مرد کریمی بود.
(بلند میشود. )
داماد:
نه، نه، هنوز بشین، مخصوصا اینجا آوردمت تا برات بگم، خیلی چیزها برای گفتن دارم.
عروس:
بیرون، نگاه کن، بیرون روشنتر و تمیزتره اونجا راحتتر میتونیم حرف بزنیم.
داماد:
این دیگه دست خود ما نیس، باید اینجا حرفهامونو بزنیم.
عروس:
حرفهامونو؟
داماد:
براینکه هنوز همدیگه رو خوب نمیشناسیم، درسته که ما دو تا سالهای سال همسایه بودیم و همدیگه رو میدیدیم، و بقول عمه جان تو، همدیگه رو دوست داشتیم. اما چطور میشه باور کرد که ما همدیگه رو میشناختیم.
عروس:
پس چطوری باید همدیگه رو بشناسیم؟
داماد:
دوراه بیشتر نداریم.
عروس:
دوراه؟
داماد:
آره، دو راه، یکی راه طولانی و وحشتناک، یکی ام کوتاه که خیلی زود به آسودگی میرسه. تو به کدوم معتقدی؟
عروس:
راه طولانی کدومه؟
داماد:
راه طولانی اینه که پنجاه سال باید باهم باشیم. زندگی کنیم و نشناخته کنار هم بمونیم و تخم و ترکه پس بندازیم تا روزی برسه، و شاید هم نرسه، که همدیگهرو بشناسیم.
عروس:
وحشتناکه.
داماد:
اما راه دوم، راه ساده و کوتاه، همون که گفتم.
عروس:
خوب؟
داماد:
تو یک لحظه میتونیم درون همدیگه رو بهبینیم. و کی حاضره به همچی کاری تن دربده.
عروس:
این بهتره.
داماد:
راستی؟ چه بهتر، این راه در نظر اونای دیگه وحشتناکه، ولی وقتی تو حاضری منم موافقم. من معتقدم به همون حرف کهنه، قدیمیهام که میگن هیچکس خودش نیست، و بهتره بگیم که هیچآدمی تنها آدم نیست. هر کس برای خودش و برای دیگرون چیز دیگهایه. مثلا. . . تو در نظر من که. . . زنمی و من وظیفهای عهدمه (میخندد) به موجود ظریفی مثل پروانه یا حلزون شباهت داری. اما اگه از خودت بپرسم؟ من برای خودم شب پرهای هستم با دو چنگال سیاه، اما براتو داماد پولدار و خوشبخت، تو سینهی من قبرستون بزرگیه با یه درخت توت و میلیونها زاغچه که روی شاخههاش نشستهن، و از هر راه که بروی بالاخره باین قبرستون میرسی.
عروس:
اوه بذار برم بیرون، روز اول و این حرفها (بلند میشود)
داماد:
نه، نه، (مینشاندش) مقصودم چیز دیگهایه، تو خونهی من چیزی هس که تو باید به اون عادت کنی. با تموم آزادی که داری، یه چیزی دستوپا تو بسته، تو باید اونو بشناسی، همون که پدرم و برادرمو نجات داد. باهمه نگرونیها که اینجاهست خوشبختی بزرگی هم هست. خوشبختی خونه.
عروس:
بیرون بهتر میشه حرف زد. نه؟
داماد:
نه، نه، من تو رو اینجا آوردم، که خوشبختی خونه رو بهت نشون بدم. اون وقته که میتونیم آرامشی رو که مدتها در انتظارش بودم پیدا کنم، و تمام روزای ولگردیمو، تمام شکنجههای وحشتناکی رو که تحمل کردهم جبران کنم و به آرامش برسم.
عروس:
آرامش؟ خیله خب، بریم اون یکی اطاق و تو هر قدر دلت میخواد از آرامش خونه حرف بزن.
داماد:
آره، خوشبختی خونه. پدرم روزای آخر خوشبختی خونه نجات داد، سرطان مثانه نفله و بیچارهش کرده بود، و همون روزا که تو خونه، تو همین اطاق دراز کشیده بود و کتاب همیشگی شو میخوند، خوشبختی خونه اومده و نجاتش داده بود.
عروس:
کتاب همیشگی؟
داماد:
آره، کتاب همیشگی شو، همون کتاب مسخرهی موش و گربه رو، که یک عمر تموم خونده بود، بازم برای هزارمین دفه میخوند و میخندید. پدرم یک عمر تموم به سرنوشت موشها خندیده بود، و اون روزم، با تمام دردی که میکشید به موشها میخندید که شکست خوردن و مضمحل شدن کار همیشگی شون شده. اما یههو، آره تو همین اطاق بوده که یه هو صدائی از پشت سرش شنیده میشه، نیم خیز میشه، گوش میده، فکر میکنی چی میشنفه؟
عروس:
اوه، من نمیدونم، نمیدونم چی میشنفه، خواهش میکنم بریم.
داماد:
آره، میشنوه که صدائی از پشت سرش میآد و بلند میشه و میبینه، چی میبینه؟ موش گندهای، به بزرگی یه گوساله، پاورچینپاورچین از پشت سرش نزدیک میشه و بابام میافته رو زمین و موش با تمام سنگینی دستاشو میزاره گردن بابام و فشار میده.
عروس:
بعدش چی میشه؟
داماد:
بعد؟ . . . ها. . . گویا چشای بابام میآد بیرون.
عروس:
اوه، اوه (گوشهایش را گرفته و سرش را تکان میدهد) خوب دیگه. بسه، بسمونه، بریم.
داماد:
اما راجع به برادرم نمیتونم این طور واضع حرف بزنم. یه روز اومدیم و دیدیم که از طنابی تو همین اطاق حلق آویز شده. کی آویزونش کرده بود؟ خوشبختی خونه؟
عروس:
من نمیدونم، نمیدونم.
داماد:
بعد نوبت من بود، احساس میکردم، تو یه خونهیخلوت، دو راه بیشتر برا یه مرد تنها و عزب نیست. یکی راه طولانی یکیم راه کوتاه. و نمیدونستم کدومو برم، مدتها آوارگی کشیدم و ولگردی کردم. آل آشغال تموم کتابارو جویدم و بعد. . . و بعد باینجا رسید.
عروس:
خوب، تموم شد!تموم شد.
داماد:
اما حالا چارهای نیست، باید بگم، یعنی اونچه که میخواستم اینجا بهت بگم اینه که خوشبختی خونه این طور گفته که من باید بسفر دور و درازی برم.
عروس:
سفر؟
داماد:
آره، به یه سفر طولانی.
عروس:
کجا؟ کی میخوای بری؟
داماد:
نمیدونم کجا میرم. اما همین روزا، شایدم همین امروز، یه ساعت دیگه.
عروس:
چرا؟
داماد:
نمیدونم، خوشبختی خونه اینطور گفته، و تو. . . تو باید اینجا باشی.
عروس:
کجا؟ خونه؟
داماد:
آره، تو نمیتونی با من بیایی. راه طولانی و مقصد وحشتناکیه.
عروس:
کی برمیگردی؟
داماد:
معلوم نیست.
عروس:
(بلند میشود) پس این عروسی چه فایده داشت؟
داماد:
برعکس من، فقط، من منتظر این عروسی بودم.
عروس:
(با چشمان پراشک) از چی حرف میزنی؟ خوشبختی خونه کدومه؟ کی میخوایی بری؟ چرا میخوایی بری؟
داماد:
همه چیزو نمیشه گفت، از همین حالا شروع کن به حدس زدن.
عروس:
من کجا برم؟ دوباره تو خونهی پدری؟ جلو اونای دیگه چطور سرمو بلند کنم، چی بهشون بگم؟
داماد:
تو هیچ جا نمیری. تو این خونه، و تو همین اطاق میمونی.
عروس:
اوه، نه، نه، (میخواهد فرار کند ولی داماد میگیردش) بذار برم بیرون، نمیتونم اینجا باشم. من بدبختم، بمن رحم کن، به بدبختیم رحم کن. (تلاش میکند)
داماد:
(با صدای بلند و شمرده) تو باید تو این اطاق و تو بستر عروسیت باشی تا من برم. و هر وقت که دیدی دلتنگی و تنهائی ناراحتت کرده میتونی بلند بشی و درو بکوبی، از کجا معلوم که یه روزی درو باز نکنن؟
عروس:
نه، نه، نه، من نمیتونم، بذار برم.
داماد:
دیوونگی بی فایدهس، روی این بستر که مادرم برا عروسیم پهن کرده بشین. کتاب پدرمو از توی اینها پیدا کن و بخون، خب، حالا بشین (او را بزور مینشاند و در حالی که عروس از شدت وحشت ناله میکند) بشین و منتظر باش. (داماد با عجله بیرون پریده در را از پشت بسته و قفل میزند. صدای پای داماد که پلهها را پائین رفته و محو میشود. )
عروس:
آهای، آهای. من، من، من نمیتونم، میترسم، بمن رحم کن، اینجا میمیرم. من بدبختم، من بیچارهم. منو بکش، من نمیتونم. (در را محکم و یک ریز میکوبد. تمام بدنش را بدر چسبانده و فشار میدهد، گریه وحشتناکی در گلویش میجوشد. ناگهان گریه و فریادهایش قطع میشود، با چشمهای از حدقه بیرون آمده به خرتوپرت و اشیاء اتاق خیره میشود. از زیر مرده ریک غبار گرفته چیز بزرگی بحرکت در میآید، گوئی جانوری می خواهد قد بلند کند، عروس در حالی که خیره و وحشتزده منتظر اتفاق تازهای است پاهایش آرامآرام خم میشود. )
صدائی از درون اطاق:
(خیلی آرام و شمرده) عروس خوشبخت، خودتو حاضر کن، موش بزرک برای زفاف آماده میشه.