زن نشسته بود و برق چشمانش اتاغ را پر كرده بود. ولي مه آمد. مرد كمي صبر كرد تا موج مه بگذرد، چون اگر در اين حين حركت ميكرد، بي شك به چيزي ميخورد. شايد هم چيزي ميشكست... مه رفت.
مرد گفت: شما كه هستيد؟ از كجا آمدهييد؟
زن گفت: صبر كن چيزي نگو!
مرد…
اگر اهل خواندن آثار ادبيات داستاني معاصر باشيد، بدون شك يكي از مشكلاتي كه در پارهاي از اين كتابها با آن برخورد كردهايد، لغزشهاي ويرايشي در متن آنها و يا مشكلهاييست كه برخورداري از يك ويراستار خوب كه با داستان كوتاه يا رمان آشنا باشد، ميتواند آنها را برطرف كند. چنين لغزشهايي شايد چندان پرتعداد…