پدرم میخواست نویسنده شود. یادم نمیآید که هیچ وقت از توی این فکر بیرون آمده باشد. بیشتر روزها، صبح زود، قبل از این که کیفش را بردارد و برود سرکار، میرفت پشت میزش مینشست و مینوشت. من خیال میکنم نوشتن برای او یکجور وسوسه بود و این وسوسه هم مثل بیشتر وسوسهها دست نیافتنی بود.…