داستان امروز فرصتی است برای علاقمندان ادبیات داستانی ، آنها که دستی برقلم دارند و هنوز آن چنان که باید شناخته نمی شوند. پاسخی به مخاطبان «مد و مه» که همیشه از ما به دلیل منتشر کردن آثار نویسندگان حرفهای و شناخته شده گله می کردند! و باورداشتند آنها که به قدر کفایت دیده شده…
عناصر سینمای آندری تارکوفسکی(نشر مرکز ۱۳۹۳)، نگاهی به زندگی و آثار فیودور داستایفسکی (انتشارات ققنوس ۱۳۹۴)، لیرشاه(شکسپیر، بنگاه ترجمه و نشر پارسه ۱۳۹۵)، شب دوازدهم(شکسپیر، بنگاه ترجمه و نشر پارسه ۱۳۹۷)
همه چیز با فرار تو از دست مردی با جامۀ لجنی و چهرهای خشمناک که به نظرت بارها دیده بودی و حالا نمیتوانستی بشناسی و دنبالت میدوید تا سرت را بکوبد به دیوار و خفهات کند یا با خایه آویزِ کهورِ سر کوچه شوی آغاز و حالا که رسیده بودی به فنسکشی زمینی و داشتی…
گرمای سوزان وگرد وغبار سرخ تیرماه، آسمان اهواز را تیره کرده بود. باد به شد ت میوزید، کارون متلاطم حتی جمعه هم بیکار نبود، به ستون های پل سفید ضربه میزدو رنگ قهوه ای می پاشید. هوی هوی باد از لای در و پنجره به داخل خانه ها می دوید و پنجره و…
یک پنج شنبه معمولی در همه جهان بود. آقای پیرنیا، کارمند ساده اداره راه و ترابری روی صندلی راحتی اش نشسته بود. آرام و بی اضطراب به باغچه کوچک پشت شیشه خیره شده بود که زیر قطرات نرمِ باران جوری عجیب به رنگی مابین آبی و سبز در آمده بود. نگاهش را که…
دیگر نمیخواست سیگاری باشد. دوست نداشت صدایش با صداهای دیگر قاطی شود. دهنش را برای دور انداختن سیگارش تکان داد و سیگار کشیدن را ترک کرد.
از پله ها بالا می روم. روی پاگرد طبقه ی اول کمی مکث می کنم. چیز خوشایندی از ذهنم می گذرد. دوباره بالا می روم. فقط وقتهایی که خیلی عجله دارم و نمی خواهم به چیزی فکر کنم از آسانسور استفاده می کنم. می رسم به شماره شش. کلید را توی قفل در می چرخانم…
شیوا ارسطویی، نویسنده، شاعر و یکی از باسابقهترین مدرسان ما در حوزه ادبیات داستانی است. او که تجربه حضور در کارگاههای ادبی رضا براهنی را داشت در سال ۱۳۷۰ با نگارش رمان «او را که دیدم زیبا شدم» فعالیت ادبی خود را آغاز کرد.
چند بار زیر لب تکرار می کنم. بلند تر می گویم. می شنوم که دارم می گویم بازکیاگوراب. چیزی به ذهنم نمی رسد. دوباره و باز بلندتر. بازکیاگوراب. اسم چیزی، شاید یک روستا. بعد فکر می کنم شاید اسم کتابی باشد که مدت ها قبل خوانده ام
“آباجی” هم تا با کیسهش بدن ما را مثل لبو سرخ نمیکرد رضایت نمیداد. چون که از مادرم خیلی میترسیدیم، جرأت اعتراض نداشتیم. رفته رفته که بزرگتر شدم، پدرم مرا با خود به حمام عمومی میبرد
میان حفرههای خالی
پیمان اسماعیلی
یک هفته است رسیدهام. خیلی سرد است. باید عادت کنم وگرنه همین سه چهارماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمیکردم به این نزدیکی باشد. این کوههای سفید روبرو را که رد کنی میافتی وسطِ کرکوک. آدمهای کم حرفی هستند. گرم نمیگیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست.…
داشت ریشاش را جلوی آینه هتل میتراشید كه دوباره احساس كرد حامله است. با حولهی پیچیده به دور خود بیرون آمد، قوطی نوشیدنی را كه توی جا یخی یخچال گذاشته بود، برداشت و روی مبل راحتی كنار پنجره لمید. از نرمی حولهی سفید و بزرگ در نور سپیدهدم، خوشاش آمد. بیقراری حمل چیزی را درون…
قبل از اين كه از جا بلند شوم یک فحش نثار باجناقم میکنم. اگر قرار نبود به خانهی ما بیاید این همه توی زحمت و خرج نمیافتادم. یک هفته است مثل سگ دارم کار میکنم. غلط نکنم پنج کیلو وزن کم کردهام. از کله ی صبح زنم شروع میکند به غرغر کردن تا بوق شب.…
-نکبت نجست ! تو سر خواهرمو خوردی..
خاله مرجان دندان کروچه می کند و گوشم را می پیچاند. دردم می گیرد و چشم هام پر اشک می شوند. خاله مرجان گوشم را ول می کند و محکم می زند پس کله ام...خاله مرجان زن بدی نیست. زودی پشیمان می شود، پیشانیم را می بوسد و…
کامران محمدی، سالهاست مینویسد، نخستین تجربههای او بر میگردد به میانه دههی شصت، اما با این حال نخستین رمان خود را در اواخر دهه هشتاد منتشر کرده است، رمان «آنجا که برفها آب نمیشوند» اثری خوشخوان بود که هم استقبال خوبی از سوی مخاطبان را به دنبال داشت و در مدت زمان کوتاهی به چاپ…
تاکنون جای داستانهای نویسندگان امروز در «مد و مه» خالی بوده، بازخوانی داستان به نویسندگان خارجی اختصاص داشته و داستان آدینه نیز به نویسندگان به نام نسلهای گذشته که اغلب در میان ما نیستند. اما از امروز با بازگشایی بخش داستان امروز در «مد و مه» به سراغ آثار نویسندگان این سالها میرویم. البته قرار…