تاریخ رنج
«صبر کردم. دیشب شوهرم را کشتم. با مته دندانپزشکی کاسه سرش را سوراخ کردم. صبر کردم ببینم از جمجمهاش کبوتر میپرد یا نه، اما بهجای کبوتر یک کلاغ سیاه بزرگ بیرون پرید. خسته، یا به عبارت دقیقتر، بیهیچ میل و رغبتی به زندگی از خواب بیدار شدم، همچنان که پا به سن میگذارم…