این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفته شده هدایت شمع محفل جمعهای دوستانه بود، شحصیتی جذاب و به نوعی کاریزماتیک داشت چنانکه به هریک از پاتوقهایش قدم میگذاشت، گروهی از سر علاقه خود را به دور او میرساندند، گاه ساعتی را به انتظار مینشستند که فرصتی فراهم شود برای همکلام شدن با او و حتی روایت است که وقتی از پاتوقی به پاتوق دیگر میرفت گروهی نیز در پی او روان میشدند تا نهایت استفاده را از همصحبتی با او ببرند. نوشته زیر او مروری دارد نوستالژیک به پاتوقهای صادق هدایت در گوشه و کنار تهران، پاتوقهایی که تنها کافه نادری از میان آنها باقی مانده است.
***
کافه رستوران ژاله ( رز نوار)
این کافه نخست «رز نوار» (رز سیاه) نام داشت و اسحق افندی از اهالی ترابوزان ترکیه آن را اداره میکرد و در خیابان لالهزارنو، بالاتر از سینمای متروپل قرار داشت. کافه رستوران ژاله، از نخستین پاتوقهای هدایت پس از شهریور ۱۳۲۰ بود.
روزها فقط قسمت کافهاش با چای و قهوه و شیرینی از مشتریهاپذیرایی میشد و شبها رستوران کافه نیز باز میشد. بنای ان کافه رستوران از چند دهنه مغازه با یک باغچه کوچک در پشت مغازهها – بهعنوان نشیمن تابستانی مشتریهای رستوران – برقرار بوده است.
هدایت گاهی پیش از ظهر بین ساعت ده تا دوازده به این کافه رستوران میرفت، اما بیشتر بعدازظهرها به آنجا میرفت که ساعت آن هم بر حسب فصل متفاوت بود، در بهار و تابستان، از ساعت پنج تا هفت و نیم و در پاییز و زمستان، از ساعت چهار تا شش. از کسانی که گرد هدایت در این کافه جمع میشدند، میتوان به پرویز ناتل خانلری، صادق چوبک، عبدالحسین بیات، انجوی شیرازی و… . اشاره کرد.
کافه فردوسی
کافه فردوسی از اوایل دهه بیست (سال ۱۳۲۲) به بعد پاتوق صادق هدایت بدل شد. این کافه در خیابان استانبول واقع شده و صاحب آن پیرمردی ارمنی و کاتولیک بود که بهدلیل داشتن سبیلهای کلفت پرپشت به «سبیل» مشهور شده بود. این کافه از کافههای خوب آن روزگار بود. میزهای چهارگوش با رویه سیمان موزاییک که روی آن روپوش شیشهای بر روی آنگذاشته بودند. روایت است که این کافه پس بدل شدن به یکی از پاتوقهای هدایت، کارش گرفت و رونق زیادی پیدا کرد.
هدایت معمولا هر روز عصر (و در سالهای آخر، صبح و عصر) به کافه فردوسی میرفت و پس از خوردن شیر قهوه و احیانا خواندن صفحاتی چند از کتاب یا روزنامه یا مجلهای (البته روزنامه فرنگی، زیرا خیلی به ندرت مطبوعات فارسی را نگاه میکرد) بیرون میامد. ساعت ورودش به کافه در حدود ده ونیم صبح بود و معمولا دو ساعتی در آنجا میگذراند.
معمولا کسانی سر میز او میامدند و مینشستند و بندرت بحثهایی در میگرفت. بویژه در دورهای که کیانوری و رضا جرجانی و حسن شهید نورایی و طبری و… بودند. ولی نکته درخور توجه اینکه هدایت روزها کمتر حرف جدی میزد و اگر کسی هم موضوعی جدی پیش میکشید اغلب گوینده را دست میاندخت و شوخیهای آنی و ساخته خودش را در پاسخ میگفت و این درست برخلاف شبهایش بود که پس از خوردن خوراک گیاهی و کمی ودکا، به بحث جدی میپرداخت.
به روایت آقای پروین گنابادی «کافه فردوسی در سالهای ۱۳۲۲ و پس از آن مرکز دستههای گوناگون وروشنفکر و عناصر افراطی و برخی از افراد مرموز بود. نیشخندهای آمیخته به تمسخر صادق هدایت و متلکها و جملههای کوتاه پرمعنی وی همه را بهسوی نویسنده بوف کور جلب میکرد. گاهی نتیجه مطالعات خود را درباره کتابی که خوانده بود باز میگفت. در بحثهای سیاسی وارد نمیشد واینگونه بازیها را مسخره و پوچ میانگاشت و از اصلاح واقعی اجتماع نومید بود… «
داستان زیر در این کافه رخ داد:
یکی از حواریون هدایت که به ناخن خشکی و خست معروف است یک چراغ علاالدین از یک زرتشتی بنام پیشداد خریده بود (پیشداد پس از اینکه در شرکت نفت بازنشسته شد بهکار بازرگانی پرداخته بود) پس از گذشت دو سه ماه پارتی بعدی چراغها در حدود بیست تومان ارزانتر به فروش میرسید. این شخص که آب از دستش نمیچکید، پس از آنکه از این قضیه آگاه گردید، بسیار ناراحت شد. روزی به کافه فردوسی که وارد میشود میبیند پیشداد- که از آشنایان هدایت بود- سر میز هدایت نشسته است. این شخص مترجم و نویسنده یکراست سر میز هدایت میرود و موضوع بهای چراغ را پیش میکشد. گفتوگوی او درباره بهای چراغ با پیشداد به اندازهای هدایت را ناراحت میکند که شیر قهوهاش را خورده نخورده به بهانه کاری برمیخیزد و از کافه فردوسی بیرون میرود.
روزی دیگر یکی از ناز پروردههایی که هنوز ته مانده دوران صباوتش باعث شده بود تا اداهای شاهدانه را ادامه دهد به کافه فردوسی نزد هدایت میرود و با گستاخی این جورجوانها میگوید:«آقای هدایت! من میخواهم کتاب بنویسم اما نمیدانم اسم آنرا چه بگذارم؟ هدایت هم با لحن شوخی جدی مخلوط میگوید: بنوسید«چگونه… نی شدم وچگونه… نی توان شد«! .
کافه رستوران کنتینانتال
در فصل تابستان این کافه پاتوق سر شب هدایت بود. این کافه که بعدها به » شمشاد» تغییر نام داد، درست روبهروی کافه قنادی فردوسی قرار داشت و باغچهای بزرگ با چفتههای مو داشت که میز و صندلیها زیر این چفتههای مو قرار داشته.
چند درخت نارون بزرگ و چند درخت سپیدار و تبریزی نیز در آنجا بود و روی هم رفته جای دلنشین و با صفایی به حساب میآمد، موزیک و ارکستر فرنگی داشت و ظرفیت بالایی داشت و بسیار هم شلوغ میشد.
در همین مکان بود که صادق چوبک و حسن قائمیان نوشتهها و ترجمههای خودشان را » از لحاظ » هدایت میگذراندند (یعنی اینکه نوشتههای خود را برای او میخواندند تا هدایت نظرش یا بگوید و آنها را اصلاح کند) و یا به بحثهای ادبی پرداخته و از کتابهایی که تازه خوانده بودند، حرف میزدند.
کافه رستوران باغ شمیران
این کافه که بالاتر از چهارراه استانبول قرار داشت، گذشته از شیرینی فروشی دارای یک باغچه هم بود. بر زمینش خاک رس ریخته و در میان آن، درختان بید و افرا با گلهای لاله عباسی، پیچک و نیلوفر کاشته بودهاند. فضایی بود که حدود صد تا صندلی را در خود جای میداد. میز و صندلیها را لابهلای درختها میگذاشتند و ارکستر و گاهی مطربهای روحوضی میآوردند.
هدایت اغلب آخر شبهای تابستان تا اوایل پاییز به این کافه میرفت و اغلب چیز زیادی آنجا به جز یک خیار و گوجه فرنگی با یک استکان ودکا نمیخورد.
این کافه بیشتر پاتوق لاتهای پولدار بود. البته میزی که هدایت مینشست به کلی از آنها جدا بود. ارکستر و گاهی وقتها مطربهای روحوضی هم داشت، اما او پشتش را به ارکستر و مطربها میکرد و ابدا نگاه نمیکرد.
کافه رستوران هتل نادری
پاتوق دیگر هدایت که غالبا شام خود را هم بویژه در ایام تابستان در آنجا میخورد، کافه نادری بود، باغچه این کافه مانند حالا درخت و حوض و گل و گیاه داشت. صادق موقع شام میزی اختیار میکرد و از موزیک چرندی که داشت با چندین که گرد میز او بودند شامش را میخورد. قرار بر این بود که چه در کافهها پس از خوردن چای و قهوه و شیرکاکائو و چه پس از خوردن شام، هر کس حساب خود را بپردازد و کسی بر کسی تحمیل نباشد{این کافه خوشبختانه هنوز هم هست، اگرچه دیگر از قسمت حیاط پشتی که تابستانها مورد استفاده قرار میگرفت، برقرار نیست. بارها خبر از تعطیلی این کافه قدیمی و به واسطه حضور هدایت تاریخی به میان آمده}.
هدایت پس از شام در حدود ساعت ده تا یازده از نادری بیرون میآمد و کسانی که گرد او جمع شده بودند، متفرق میشدند و. هدایت پیاده و آرام آرام به خانه میرفت…
معمولا شام هدایت عبارت بود از کمی مشروب الکلی، یک تخم مرغ آبپز، یک یا دو خیار، یکی دو تا گوجه فرنگی با کمی سبزی خوردن و تربچه و پیازچه. دیگران هم شام خودشان را سفارش میدادند. نکته قابل توجه اینکه هدایت بیشتر شبها کمی مشروب الکلی مینوشید اما هیچگاه از «کیل» خود تجاوز نمیکرد و در نوشیدن اینگونه مشروبات خیلی اندازه نگهدار بود.
از نکتههای قابل ذکر اینکه دیگران بملاحظه حال هدایت غالبا کوشش میکردند غذاهای گوشتی که بوی تند و زننده دارد سفارش ندهند. اما «ح-ق» {حسن قائمیان}ظاهرا برای اینکه استقلال رأی نشان بدهد، بدون توجه به اینکه هدایت از گوشت و بوی آن بیزار است، دستور میداد بیفتک برایش بیاورند، آنهم تکهای گوشت گاو که توی آن بشقابهای چدنی در حال جزجز کردن بود و بوی گند روغن و پیه و گوشت گاو، نه تنها هدایت، بلکه شامه دیگران را هم متاثر و ناراحت میکرد.
در این کافه رضا جرجانی، شهید نورایی، خانلری، بقایی، رحمت الهی، عماد سالک، دکتر روحبخش، پرویز داریوش و حسن قائمیان و چند تن دیگر جمع می شدند.
کافه رستوران پرنده آبی
این کافه رستوران در نبش میدان فردوسی قرار داشت که اکنون بهجای بخشی از آن » داروخانه ورامین» و بهجای بخش دیگری از آن، مغازه »آوری » قرار دارد.
» پرنده آبی» کافه رستورانی محقر، بدون هیچ زینت و زیور و منظره چشمگیری بوده که پاتوق دکتر روح بخش بوده است. غذاهای این رستوران چندان گران نبوده و بیشتر مشتریان آن را شماری ارمنی و تعدادی مسلمان تشکیل میدادند. صادق هدایت در پاییز و زمستان که گه گاه به » پرنده آبی » میرفت، در آنجا تخته نرد هم بازی میکرد.
ماسکوت (La Mascotte )
موسیو ایزاک صاحب » ماسکوت » پیرمردی ارمنی یا جهود بوده، اهل فرانسه بود. در حدود سالهای ۱۳۱۵ و ۱۳۱۶ گویا برای اداره کردن هتل رامسر یا یکی دیگر از هتلهای پهلوی استخدام شده و به ایران آمده بود. در سالهای پس از شهریور بیست از کار هتلداری دست کشیده و به تهران آمده و در خیابان فردوسی زیر خیابان کوشک کنونی مغازهای اجاره کرده بود.
بالای این مغازه، دو سه تا بالاخانه بود که خودش و خواهرش و خواهرزاده یتیمش زندگی میکردند. نام خواهرزاده موسیو ایزاک «ککو» بود که دست راستش از مچ فلج و خم بود(گویا هدایت ترحمی خاص به آن دختر فلج ماسکوت داشته و یک مجسمه سرامیک به او هدیه داده بوده که همواره در دید مشتریان بوده است).
صورتی ذوزنقهای داشته و پای راستش هم میلنگید. موهایی وز کرده بهصورت بیش از سی سالهاش حالتی منحصر به فرد میداد که به سادگی از یاد نمیرف.
ایزاک نام کافهاش را » ماسکوت » گذاشته بوده اما نامی روی تابلو یا شیشه مغازه نوشته نشده بوده است. یعنی مغازه تابلویی نداشت و گویا نام » ماسکوت » را خود ایزاک بر سر زبانها انداخته بود.
«ماسکوت» یک پیش خوان کوچک داشته، با چهار، پنج تا میز و صندلی در فضایی به مساحت بیست متر مربع. محیط ماسکوت بیشباهت به دکههای فقیرانه سی سال پیشتر پاریس داشته است.
دکه موسیو ایزاک دم غروب باز میشد و تا پاسی از شب گذشته باز بود. روزها خواهر و خواهر زادهاش خوراک شب مشتریان را فراهم میکردند.
غذای ماسکوت همگی بدون گوشت و پاکیزه بود و با ظرافت خاصی درست میشد. غذاهایش عبارت بود از: خیار، گوجه فرنگی، عدس و لوبیای پخته، تخم مرغ آب پز، کلم پیچ خرد کرده، کاهو، اسفناج پخته، ترب، تربچه، سبزی خام و… موسیو ایزاک یک پریموس نیز داشت که اگر مثلا کسی نیمرو میخواست برایش درست کند.
صادق هدایت دم غروب از کافه فردوسی بهسوی ماسکوت راه افتاده و اغلب کسانی که بر سر میز او در کافه فردوسی بودند، بهدنبال او راه میافتادند و به ماسکوت میرفتند.
مشتریهای ماسکوت از طبقه خاصی بودند، زیرا غذای ماسکوت باب دندان مردم معمول کافه رو نبود و اغلب مشتریان این کافه دوستان و آشنایان نزدیک هدایت بودند.
از جمله افرادی که به ماسکوت میرفت، میتوان به دکتر محسن هشترود، ذبیح بهروز، دکتر پرویز ناتل خانلری، پرویز داریوش، داریوش سیاسی، حسن قائمیان، دکتر روح بخش، فریدون فروردین، هوشنگ فروردین، مهدی آزرمی، اکبر مشکین، شهید نورایی، صادق چوبک و انجوی شیرازی و… اشاره کرد.
شاید بعضی از کسانی که دربالا نامبرده شدهاند، شاید بیش از یکی دو سه بار به ماسکوت نرفته باشند، ولی بقیه اغلب شبها در ماسکوت بودند.
صادق هدایت پس از مصرف غذای مختصر و اندکی مشروب در ماسکوت، گاهی با » دکتر هالو ( روح بخش ) » و گاهی با دیگری به بازی تخته نرد میپذداخت. یکی از جالبترین زمانها در محضر هدایت هنگامی بود که او در ماسکوت با دکتر هالو یا کس دیگری از حواریون خود که جرأت میکرد تا با صادق خان تخته بازی کند، به این بزی میپرداخت.
شوخیهای فی البداهه هدایت پشت سر هم از دهان بیرون میپرید: «این دیگه خیر خونه شد»، «کبود و سیاهت میکنم»، «کاری به سرت بیارم که صدای یاقدوست به فلک برسد»، » یک دو با یک، » این دیگه خیر خونه است»…
اینها هنگامی بوده که طاس خوب آمده بود، اما اگر طاس بد مینشست، دشنام و متلک را حواله مینمود :
«ریدمون شد»، » نصیب نشه!»، » خاک بر سر!»، » گندش در اومد»، » افتضاح!»، » Merde »، …
باری تنها تفریح هدایت در ماسکوت همین تخته نرد بود. هرچند هدایت گاهی هم در ماسکوت به بازی شطرنج میپرداخت، اما در شطرنج بازی هیچ گونه شوخی و سرو صدایی نمیکرد. بازی شطرنج او توام با تفکر و تعمق سکوت بود.
قهوه خانه بهجت آباد
از سال ۱۳۲۴ تا چند سال پس از آن خیابان فیشر آباد شمالی هنوز خلوت و خاکی و متروک بود. بالاتر از فیشر آباد، خیابان معروف به بهجت آباد بود که باغهای بهجت آباد قدیم با همان دیوارهای چینهای و فضای وسیع و درختان بسیار، بهصورت متروک افتاده بود. از سمت جنوب خیابان بهجت آباد که بهسمت شمال میامدیم، نرسیده به «قلعه ارمنیها» که حالا خراب شده سر آب یا بخشاب نهر کرج بود و غالبا مقداری از آب نهر کرج جوشان و خروشان از نهر دست راست خیابان بهجت آباد سرازیر بود. در سر همین بخشاب چند درخت چنار کهنسال و قطور بود که محوطه زیرش را سایه میانداخت. در همین نقطه دور افتاده آرام متروک مرد درویش و منزوی و مجردی در یک دکان و یک پستو زندگی میکرد که نامش «آسید احمد» بود. اسید احمد در آنزمان مردی بود پنجاه ساله، میان بالا و کم حرف. در همین دکان قهوه خانه کوچکی دائر کرده بود. در حاشیه نهر آبی که از کناردکانش میگذشت در تابستانها گل نیلوفر ولاله عباسی میکاشت. مردی درویش منش بود و گاهی که سر حال بود با خود اشعاری از مثنوی مولانا را زمزمه میکرد.
هدایت در شبهای تابستان گاهی به دکه آسید احمد میرفت. این گوشه چنان از همهمه و جار و جنجال شهر و غوغا بدور بود که وقتی شب چراغ روشن میشد، شاید تا یک فرسخ دور تا دور، چراغی سو نمیزد.
معمولا وقتی هدایت میخواست به آنجا برود، بقول خودش «اغذیه و اشربه» با خود میبرد: به اتفاق دوستان مقداری ماست خوب فخرالدوله و خیار و نان و سبزی خوردن و نوشیدنی از شهر تهیه کرده و با درشکه و گاهی هم پیاده، و در سالهای آخر با تاکسی به دکه آسید احمد میرفتند.
آسید احمد با خوشرویی برای آنها سفره میچید که گوئی در آن یک شب، مبلغ قابل توجهی از برکت حضور این مشتری و همراهانش به او میرسد. این خلق و خوی خوش و شریف سید احمد در هدایت خیلی تأثیر کرده بود و متقابلا او هم میکوشید که به سید انعام سخاوتمندانهای بدهد.
کسانی که با هدایت به آن گوشه خلوت و دنج میرفتند، عبارت بودند از: مظفر بقایی کرمانی، انجوی شیرازی، پرویز ناتل خانلری، پرویز داریوش، علی زهری، حسن محشون، محمد علی حکمت، محمد شهید نورائی، محسن هشترودی، محمد حسین جلیلی، سید صادق گوهرین، حسن قائمیان، رحمت الهی و چند تن دیگر…
بحثهایی که در دکه آسید احمد در میگرفت، متناسب با آدمهایی بود که در آنجا حاضر میشدند. اگر مظفر بقایی بود بحث سیاسی میشد، اگر مشحون از موسیقی، اگرخانلری بود بحث از ادبیات فارسی و فرنگی میشد، اگر رحمت الهی و حسن قائمیان بودند، هدایت از کتابهایی که تازه خوانده بود حرف میزد و به آنها میگفت که این کتابها را ترجمه کنند و اگر چوبک که تازه داستاننویسی را شروع کرده بود، حضور داشت؛ هدایت خطاب به او میگفت خرس گنده فلان کتاب را بخوان.
کسانی که راهی به محضر هدایت پیدا میکردند، و از دانش و راهنمایی او برخوردار میشدند و کنایه و شوخیهای هداست نزباعث رنجش آنها نمیشد بلکه بیشتر باعث خرسندیشان بود، چراکه نشاندهنده محبت و علاقه هدایت به طرف مقابل بود. این مجلس زمانی گرم میشد که غریبهای در آن حضور نداشت و سر هدایت هم گرم و کمی شنگول میشد.
این قهوه خانه را هدایت بسیار دوست داشت، چون هم دنج بود و هم مخارجش با جیب او و دوستانش متناسب بود. این دکه تا سال ۱۳۲۵ گوشهای خلوت برای اصحاب و یاران هدایت بود، ولی از آن سال به بعد کم کم از رونق افتاد، چراکه زمینها گرانقیمت شده و بعد هم به سرنوشت دیگر نقاط تهران افتاد.
با اندکی تلخیص و تغییر از کتاب صادق هدایت، گردآوری محمود کتیرایی (انتشارات اشرفی و انتشارات فرزین) ۱۳۴۹، ص۳۴۸- ۳۳۳