این مقاله را به اشتراک بگذارید
نوشتن تعدادی از بهترن رمانها و داستانهای کوتاه تاریخ ادبیات داستانی، از همینگوی چهرهای یگانه ساخته است که بیشک حرفهای گفتنی بسیاری برای علاقمندان ادبیات داستانی میتواند داشته باشد، حرفهایی که در عین جذابیت آموزنده نیز هست، همچوم کلاس درسی که استادش از بزرگترین نویسندگان دنیاست. تاکنون دو قسمت از این گفتگوی طولانی با همبنگوی را خوانده اید، امروز بخش پایانی آن از نظر شما می گذرد.
***
کدامیک از هنرمندان قبل از خود را پیش کسوت میدانید و از آنها آموختهاید؟
– از مارک تواین، فلوبر، استاندال، تورگینف، تولستوی، داستایوسکی، چخوف، اندرو مارول، موپاسان، کیپلینگ عزیز، تورو، کاپیتان ماریات، جان دون، شکسپیر، موتزارت، کودو، دانته، ویرژیل، تینترتو، هیورونیمس باس، بروگل، گویا، جیوتو، سزان، وان گوگ، گوگن، سان خوان دلاکروز، گونگورا. اگر بخواهم همه را اسم ببرم یک روز طول میکشد. تازه شاید به نظر آید که با نام بردن از این هنرمندان بزرگ میخواهم فضلفروشی کنم. این سوالتان را از آن سوالهای کلیشهای قبل متفاوت است. سوالهای جدی و بدربخور را باید با دقت و حوصله جواب داد. در سیاهه خود از نقاشها هم اسم بردم چون از آنها هم مثل نویسندهها چیزهای زیادی آموختهام . شاید برایتان عجیب باشد که نویسنده چطور از نقاش میتواند چیزی درباره نویسندگی بیاموزد؟ اگر بخواهم به این سوال جواب بدهم یک روز تمام باید حرف بزنم و توضیح دهم. به اعتقاد من نویسنده از آهنگسازان نیز چیزهای بسیاری میتواند بیاموزد. شکی نیست که مطالعه درباره هارمونی و کانتر پوآن برای نویسنده بسیار مفید است.
تا بحال با هیچکدام از ادوات موسیقی آشنایی نداشتهاید؟
– زمانی ویلون سل مینواختم. مادرم یک سال تمام نگذاشت مدرسه بروم چون میخواست موسیقی و کانترپو آن یاد بگیرم. مادر فکر میکرد استعداد موسیقی دارم، ولی چیزی که نداشتم استعداد موسیقی بود. در خانهمان یک ارکستر مجلسی تشکیل دادیم. خواهرم ویولا مینواخت، مادر پیانو و کس دیگر هم ویولن میزد. راستی در تمام دنیا هیچکس ویولن سل را به بدی من نمیزد. البته در آن یکسال جز موسیقی سرم به کارهای دیگر هم گرم بود.
این روزها دیگر سراغ کتابهایی که در گذشته خواندهاید نمیروید؟ مثلا آثار مارک تواین؟
– هر اثر تواین را که میخوانی باید دو سه سالی صبر کنی. مزه شیرین آنها تا دوسه سال در وجودت باقی میماند. بعضی از آثار شکسپیر را همه ساله میخوانم. «لیرشاه» هیچوقت ترک نمیشود. لیرشاه را که میخوانی سرحال میآیی.
پس دوباره خوانی یکی از کارهای همیشگی است. یکی از لذتهایتان؟
– بله، کتاب خواندن ترک نمیشود. هر قدر که باشد. البته جیره خاصی برای خودم تعیین کردهام که کم نیاورم و بیکتاب نمانم.
دستنوشتههای دیگران چطور، آنها را هم زیاد میخوانید؟
– این کار را باید با احتیاط انجام داد. اگر نویسنده اثر را شخصا نشناسید دردسر برایتان تولید میکند. چند سال قبل بابایی از من شکایت کرد که قسمتی از «ناقوس مرگ که را مینوازند» از سناریوی منتشر نشده او اقتباس کردهام. این آقای سناریواش را در هالیوود در یک مهمانی برای عدهای خوانده بود. ادعا میکرد که منهم در آن میهمانی حضور داشتهام. میگفت کسی به اسم «ارنی» در آن مجلس حضور داشته و نتیجه میگرفت که من در آن مهمانی حضور داشتهام و یک میلیون دلار از من خسارت میخواهد. به همین سادگی. جالب است که این آقا هم زمان با این شکایت علیه تهیهکننده فیلمهای «پلیس سواره نظام شمال غربی» و «سیسکو کید» ]بچه ماهی سفید[ شکایت کرد. میگفت تهیهکنندگان این دو فیلم هم از همان سناریو کذایی ایده گرفتهاند. بالاخره ما را به دادگاه احضا کردند و واضح است که تبرئه شدیم. در دادگاه این آقا ورشکسته از کار درآمد.
موافقید که دوباره هنرمندان موردعلاقهتان باز گردیم و برای بحث بیشتر یکی از نقاشها، مثلا هیرونیمس باس، را انتخاب کنیم؟ نقاشیهای باس، بیشتر شبیه به یک کابوس نمادین است. در صورتیکه در اثار شما دست کم آنهایی که منتشر شده نشانی از این کابوسها دیده نمیشود.
– کابوس سروقت من هم آمده است. دیرگان هم کابوسهایشان را برایم تعریف کردهاند. با اینهمه لزومی برای نوشتن آنها ندیدهام. اگر موضوعی را خوب جذب کرده باشی اثر آن در نوشتههایت منعکس میشود، حتی اگر بطور مستقیم از آن حرف نزده باشی. اگر نویسنده موضوعی را خوب جذب نکرده باشد، خلاء آن مانند حفرهای در اثر او نمودار میشود.
پس آگاهی نسیت به کارهای هنرمندانی که ذکر آن گذشت میتواند «چاه» نویسنده را پر کند؟ و یا اینکه از نظر رشد و گسترش صناعت نویسندگی برای او مفید است؟
– آشنایی با آثار این هنرمندان به تو یاد میدهد که چطور بهتر ببینی، بشنوی، فکر کنی، احساس نمایی – البته نه یک مشت احاسا خشک و توخالی – و بهتر بنویسی. چاه نویسنده همان جوهر اوست. هیچکس نمیداند این «جوهر» از چه تشکیل شده است، بخصوص خود نویسنده. فقط میدانی که چنین جوهری هست و یا اینکه باید صبر کنی که چاه وجودت از این جوهر پر شود.
قبول دارید که رمانهایتان نمادین است؟
– به گمانم همینطور باشد چون مرتب ناقدان نمادهایی در آثارم کشف میکنند. اگر اشکالی نداشته باشد باید بگویم که از این سوال اصلا خوشم نمیآید و مایل نیستم در این باره از من چیزی بپرسید. نوشتن رمان و داستان بیآنکه مجبور باشی آنها را تفسیر هم بکنی به اندازه کافی مشکل است، دیگر چه برسد به اینکه بخواهی توضیحی هم درباره آنها بدهی. تفسیر اثر را ضایع میکند.
با اینهمه مفسر خوب که تنها کارشان تفسیر نوشتههای دیگرانست، دیگر چه نیازی به تفسیر من است؟ به نظر من آثار نویسنده را فقط باید خواند و از آن لذت برد. در این خوانده به نکتههایی میرسید که کشف خود شماست، کشفهایی که فقط با خواندن بدست میآید.
اگر اشکالی نداشته باشد فقط یک سوال دیگر در این زمینه مطرح کنم؟ یکی از ویراستارانی که برای ناشر شما کار میکند شباهتی میان شخصیت اصلی رمان «آفتاب هم میدمد» و گاو مسابقه گاو بازی دیده است. این منتقد میگوید که از اولین جمله شروع رمان خواننده میفهمد که «رابرت کوهن» یک مشتزن است. در قسمتهای بعد هم به توصیف گاو میپردازید و میگویید که شاخهایش را مثل یک مشتزن بکار میبرد و درست مانند مشتزنها یا رقص پایی مداوم این طرف و آن طرف میرود و با شاخهایش ضربه میزند. و بعد درست همانطور که در مسابقه گاوبازی گوسالهای را برای فریب گاو به میدان میفرستند که قدری از تب و تاب و عصبانیت او بکاهند، کوهن هم در حضور «جیک» آرام میگیرد: جیکی که مانند گوساله پرواری اخته است. این آقای منتقد «مایک»، یکی دیگر از شخصیتهای رمان را، شبیه نیزهدار میدان گاوبازی دانسته است که در هر فرصت مناسب به طرف او نیزه پرتاب میکند. مقایسه همچنان ادامه مییابد و منتقد به شباهتهای دیگری هم میرسد که فعلا موردنظر نیست. او در آخر مقالهاش این سوال را مطرح کرده است که آیا این شباهتها آگاهانه نبوده است؟
– اینطور که معلوم است این آقا باید کمی قاطی کرده باشد. من کجا گفتهام که «جیک» «مانند گوسالهپرواری از مردی افتاده؟» اتفاقا این نکته کاملا روشن است که جیک گرچه زمانی ضربه دیده است، ولی بیضههایش آسیبی ندیده و هنوز وظایف خود را انجام میدهد. جیک هم مانند بقیه «مردها» احاسات مردانه دارد. فقط به علت نقض عضو نمیتواند با زنی نزدیکی کند. این نکته حائز اهمیت است که جیک فقط از نظر بدنی ناتوان است نه روانی و اخته نشده بود.
به گمانم سوالاتی از این دست که مربوط به صناعت نویسندگی است برایتان آزاردهنده و خسته کننده است.
– نه، اینطور نیست. سوال بدردبخور و معقول آدم را نه مسرور میکند و نه مغموم. با اینهمه من باز هم معتقدم نویسنده نباید چیزی درباره شویههای نویسندگی خود بگوید. او مینویسد تا آثارش را با کمک چشم بخوانند نه با کمک توضیح. نویسنده نباید توضیحی درباره اثر خود بدهد. واضح است که خواننده با یکمرتبه خواندن نمیتواند به تمام ریزهکاریها پی ببرد و یا با دوبارهخوانی رمز و رازهای اثر را بفهمد نویسنده اصلا وظیفه ندارد که نکات تاریک اثر را برای خواننده روشن کند و مثل تورهای سیاحتی که مسافرها را این طرف و آن طرف میبرند خوانندگان را در سراسر سرزمین داستان خود بگرداند و همه جا را به آنها نشان دهد.
در ارتباط با مطلبی که همین الان مطرح کردید یادم میاید یکبار نویسندگان را بر حذر داشتید که نباید درباره آثاری که در دست نوشتن دارند صحبت کنند و اگر حرفی بزنند انگار اثر را «لخت کردهاند». چرا در این باره اینقدر حساسیت دارید؟ بسیاری از نویسندگان، از جمله تواین، وایلدر، تربر، استفن، آثارشان را قبل از انتشار برای عدهای میخواندند و به این طریق آثار آنها صیقل مییافت.
– من هرگز نمیتوانم بپذیرم که تواین قبل از انتشار «هاکلبری فین» را برای کسی خوانده باشد. اگر تواین این کار را میکرد شنوندگانش او را گمراه میکردند که قسمتهای خوب را حذف کند و قسمتهای بد را منتشر سازد. کسانی که وایلدر را از نزدیک میشناختهاند، گفتهاند که قدرت سخنوری او بهتر از نویسندگیاش بوده است. استفن هم همینطور بود. گاهی نوشتهها و حرفهای او را مشکل میتوانستی باور کنی. شنیدم که هرچه پیرتر میشد داستانهای خود را بیشتر تغییر میداد. اگر قدرت بیان تربر به همان خوبی نویسندگیاش باشد لابد جذابترین ناطق است. براستی تا بحال کسی را مثل «خوان بلمونت» گاوباز ندیدم که بتواند به آن خوبی صحبت کند. او با آن زبان نابکار بهتر از هر کس دیگر میتواند درباره خود و حرفهاش داد سخن بدهد و برایتان حرفهای شیرین و دلچسب بزند.