این مقاله را به اشتراک بگذارید
ابتدا ضروری است بر این نکته تأکید شود که مقصود از رمان جدی در اینجا البته اثری با کیفیت ناب و برخوردار از ظرایف هنری در مقابل رمان بازاری یا همان داستانوارهای است که به گونهای خام و سردستی نوشته و چاپ شده و معمولا به مذاق اذهان ساده، سطحی و سهلپسند نیز بسیار خوش میآید.
رمان جدی را شاید بتوان به دو گونه بسیار کلی تقسیم کرد:
الف) رمان سرراست و خوشخوان؛
ب) رمان پیچیده و تو در تو.
تردیدی نیست که هر دو نمونه « الف » و « ب » در عین جدی بودن، پیوسته از ژرفایی ویژه برخوردارند که آنها را از کتابهای بازاری و عامهپسند منفک و متمایز میکند. با وجود این، سرراستی و خوشخوانی مورد « الف » هرگز باعث این نمی شود تا فیالمثل تیراژ آن به تیراژ آثار عامهپسند نزدیک گردد. و گویا نه تنها در ولایت ما بلکه در تمام دنیا، این یک اصل مطلق و لایتغیر است.
در اینجا اگر بهطور عام نگوییم مسئله کتاب و کتابخوانی، ولیکن مسئله خاص رمان و رمانخوانی و نیز رماننویسی از این هم بغرنجتر است. تقریبا اکثر نویسندگان و منتقدان به همراه عامه مشکوک کتابخوان روی این حکم مشکوک اتفاق نظر دارند که هر رمانی، لزوما بهتر است قابل فهم بوده و از کششی متناسب نیز برخوردار باشد؛ چراکه یک داستان درنهایت باید جذب کند، با ضرباهنگ مناسب پیش برود و البته خواندنی از کار دربیاید. گاه حتی این انتظار عجیب، دامنهاش تا بدانجا گسترده میشود که نویسنده را ملزم میسازد تا از زبانی معیار پیروی کرده و در داستانش از کلمات کاملا آشنا بهره ببرد و به زعم خود، کلا واژگان کهنه و غریبه را به کناری نهد.
بدین ترتیب، وجود آثاری همچون «خشم و هیاهو»ی ویلیام فاکنر، «جاده فلاندر» کلود سیمون، «پاک کنها» و «حسادت» آلن رب گرییه، «خانم دالووی» و «موجها» و «به سوی فانوس دریایی» ویرجینیا وولف در کتابفروشیها، کتابخانههای عمومی و کتابخانههای شخصی ساکنان این دیار، بسیار بیهوده خواهد بود. چراکه در این آثار، توقعاتی از جنس توقعات نویسندگان، منتقدان و خوانندگان سهلپسند بهکلی نادیده گرفته شده است. گویی نویسندگان این آثار وقتی قلم به دست میگرفتند، هیچگاه دغدغه این را نداشتند که کسی کارشان را درک خواهد کرد یا خیر! به نظر میرسد نویسندگانی از این دست، نه تنها برای خواننده تره هم خرد نمیکردند، بلکه انگار همگی پیوسته با کپلر همعقیده بودند که: « کتابم میتواند یک قرن در انتظار خواننده بماند، همانگونه که خداوند برای شاهدی ششهزار سال صبر کرد.»
البته باید پذیرفت که خواننده در مفهومی عام، خوانندهای تنبل و بیحوصله است. از او برنمیآید که «سوانح» احمد غزالی را دست بگیرد و حتی لمحهای در آن حجم ظاهرا اندک، مداقه کند.
با این همه، شاید نویسنده و به ویژه رماننویس ایرانی بیش از مصرف کننده صرف محصولات ادبی، سزاوار سرزنش باشد. چون که در هر حال، استثنائا همو نیز یکی از پیشهورانی است که اتفاقا از حساسیت خاص هنرگونهای برخوردارند و به واسطه آن، قادرند نسبت به یک سری از رنجها و کاستیها واکنش نشان دهند که دیگران در گنگی و خاموشی سرنوشت خویش از آن نصیب میبرند و بیآنکه هرگز نامتعارف بودنش را حس کنند، بیهودگی و پلشتی جاودانه را سبب میشوند. اما رماننویس ایرانی همینقدر فقط میتواند هنر هماهنگی اجزای اثرش را فدای هماهنگی خود با جامعه و دنیای ناسازش کند بلکه جامعه یا دنیا نیز در مقابل یقین ناشی از بی-خطر بودن او، در اقدامی کاملا نمادین، وی را شایسته تقدیر و مستحق پاداش تشخیص دهند.
باری، با وجود نویسندهای چنین کوچک، چگونه ممکن است به خواننده بزرگ اندیشید؟ و مگر نه آنکه به هر حال این نویسنده است که اثر و خواننده – هر دو – را خلق میکند؟ اما عکس این حالت چه؟ یعنی واقعا نویسنده خلق میکند؟ کدام نویسنده؟!
اما علیرغم این همه، افسوس که بیهوده فرسوده میشویم! زیرا که ادبیات قادر نیست ما را ادب کند. ادبیات برای تغییر وضعیت ما چیز چندانی در چنته ندارد. ادبیات حریف ما نیست. به هر حال، دیگر ناگزیریم با فضاحت تمام بپذیریم که کتابها از پس هیولاها برنمیآیند. ما «درست بشو» نیستیم.
ادعایی الکی! حرفی چرت! بله، شاید اینطور باشد. اما دیرزمانی است که به گرسنگی و برهنگی برادران و خواهرانمان (به تعبیری پارسایانه و انسانی)، یا اصلا بگوییم همنوعان و همنژادانمان (به تعبیر حقیقی و حقوقی) خو گرفتهایم و کماکان در خلوت مشکوک خویش مثلا ادبیات قلمی میکنیم.
زمانی ژرژ ساند، رماننویس فرانسوی، نالیده بود: «ما نسل بدبختی هستیم. به همین سبب، از بیچارگی ناچاریم به کمک دروغهای هنر، خویشتن را از واقعیتهای زندگی بهدور داریم.» و ما اکنون، بهتر، بهتر، بهتر از هر وقت و زمانه دیگری میتوانیم بفهمیم که تا چه حد حق با او بوده است.
با این وصف، نه تنها هنوز از طرح مکرر پرسشهای قدیمی معاف نیستیم، که حتی ناگزیر به پاسخهایی بهشدت عاجلانه نیز هستییم. مگر در آن صورت، از فرو شدن در مغاک و اُخدودی برهیم که دم به دم دهانهاش گشادهتر میگردد.
ولی شاید مشکل اینجاست که پاسخهای ما در همان حال که پیوسته پیچیده و بغرنج مینماید، تمایزی آشکار با سادگی و حقیقت وجودی خودمان دارد. گویا تعمدی در کار بوده باشد تا در همه حال از ناحیه غروری کاذب، خود را خاص بیابیم، به سرنوشت مبهم و غمانگیزمان بنازیم و نیز به شکل جنون آمیزی به دستنبشتههای منظوم و منثورمان ببالیم.
آیا ادبیات از تراژدی ما تغذیه میکند؟ آیا از بدبختی ما شکل میگیرد؟ تردیدی نیست که داستانهای خوب هنوز هم خواندنی هستند. هم از این رو، همچنان کتابها و کتابها نوشته می شوند. اما به چه قیمتی؟ چونکه به هر روی، این روزگار سیاه ماست که بر صفحات سپید کاغذ نقش میبندد و به مضحکهای تازهتر میانجامد. این همان طنز مضاعفی است که با آن میخندیم و یا اشک میریزیم. با این حال، از دست ما چه کاری ساخته است؟ گویی ما بیچارهتر از آن هستیم که بر سرنوشت خود حاکم باشیم. به راستی جز نعره، نعره، نعره کشیدنهای هیستریک، جز سر به دیوار کوفتنهای بی نتیجه و جز قلم بر کاغذ دراندنهای بیهوده و بیفایده چه می-توانیم کرد؟ اما شاید که باید بفهمیم نقش غایی چیزی موسوم به ادبیات صرفا این است تا از رهگذر آن، واقعیت خشن اجتناب ناپذیری را بپذیریم و با آن کنار بیاییم که همه هستی ما را در چنبره خود گرفته است. در این صورت، ( بدا به حال ما! ) ادبیات هرگز حامل نوید خوشایندی برای ما نبوده و نیست. ولی کاش، ایکاش حداقل میتوانستیم از این هم خبردار نشویم و دل-آسودهتر سر بر بالین مرگ بگذاریم. کاش میتوانستیم فروتنانه برای خود رسالتی قائل نگردیم و قلمهای غرورآگینمان را رندانه غلاف کنیم.
تقریبا یک قرن پیش، فیودور سولوگوب، شاعر و نویسندهی روس سروده بود:
«درندگانیم در قفس
که با عقایدمان جلوه میفروشیم؛
دروازهها همه بسته است
و کسی را یارای گشودنشان نیست.»
افسوس! افسوس! امروز بهشخصه ناگزیر از این اعتراف هستم که هرچه بیشتر در کوههکوهه کتابها سر فرو میکنم، همانقدر نیز به صداقت خالق رمان «شیطان کوچولو» رشک میبرم. و البته به نتیجه شگفت تازهتری میرسم: ادبیات یعنی این که دریابی یکی دیگر نیز در جایی دیگر، همین عوالم و شاید حتی بدتر از این را از سر گذرانده است و پس دیگر یاد بگیری که تو نیز آرام آرام سر بر این خاک کهنه بگذاری و بیتاسف و تحسر بمیری. چرا که آدمی به اوهام خویش زنده است؛ وقتی بهراستی درصدد برمیآید تا آن را مکتوب کند، شاید در حقیقت می-خواهد نسخه مرگی خوش را بپیچد.
و درست در اینجا شایسته است به لئوناردوی بزرگ اقتداء کنیم؛ چه بسا اینبار بتوانیم به گوشه-ای از رمز و راز آن لبخند جاودانش پی ببریم: «گمان میبردم زیستن میآموزم؛ مردن میآموختم.»
2 نظر
پوریا فلاح
درود.مطلب بالا را خواندم.لینکتون کردم.موفق باشید.
پوریا فلاح
خیر.