این مقاله را به اشتراک بگذارید
یازدهمن داستان آدینه «مد و مه» هم مصادف شد با روز بعد از عاشورای امسال، بنابراین تصمیم گرفتیم این هفته هم داستان آدینه ما عاشورایی باشد و البته به تناسب به وقایع بعد از عاشورا بپردازد. از سوی دیگر این روزها مصادف است با پخش سریال مختارنامه به کارگردان داود میرباقری، پس بهتر دیدیم داستان آدینهی ما هم شرح انتقام مختار ثفقی باشد از اشقیای حاضر در صحرای کربلا و آنان که دستی در این ماجرا داشتند.
در بخش نخست مروری داریم بر سرنوشت قاتلان اما سوم شعیان(ع) و انتقام مختار از آنان که احتمالا برای آن دسته از مخاطبان که سریال مختارنامه را دنبال میکنند، جذاب باشد و در ادامه نیز بخشهایی از مقتل «لهوف» به قلم سید ابن طاووس را که از مضمونی مشابه برخوردار است، میخوانیم. با این اشاره که زحمت بازنویسی این بخش را عاقبه الاشقیا نام دارد، همکارمان امید مهدی نژاد، شاعر و طنز پرداز، کشیدهاند که اجرشان با امام حسین (ع).
***
بخش نخست: انتقام مختار
رضا تهرانی: قیام مختار حکایتی طولانی دارد، چند سالی به طول انجامید تا اینکه سرانجام به نتیجه رسید. مختصر اینکه مختار اگرچه خود خیال انتقام از مسببان حادثه کربلا داشت، اما وقتی در زندان ابن زیاد، از زبان میثم تمار شنید که حضرت علی (ع) پیشاپیش از او به عنوان انتقام گیرنده خون پسرش یاد کرده، دل قرص داشت و در نیت خود استوارتر شد. بعد آزادی از زندان رو به سرزمین حجاز گذاشت تا برای قیام نظر بزرگان عرب را که با بن امیه سر ستیز داشتند، جلب کرده و یارگیری کند. روایت است که برای امام سجاد پیام فرستاد، اما او اذن انتقام به او نداد، اما مختار از خیال خود دست برنداشت و اذن برادر امام حسین محمد حنفیه را گرفت. برخی روایتها همراهی نکردن امام سجاد را از سر تقیه دانستهاند و براین باورند که بعد از مدتی امام سجاد بدن کار تمایل نشان داده و عموی خود (محمد حنفیه) را نیز به نمایندگی از خویش به یاری مختار گماشته. هرچند که به هر روی نمی توان منکر شادمانی حضرت و خوشحالی شیعیان از انتقام مختار شد.
مختار که مردی جنگجو و سیاستمدار بود برای رسیدن به مقصود از دراز کردن دست یاری به سوی هر آنکه کینه بن امیه را بردل داشت خودداری نکرد و از همین سبب است که برخی مورخان شیعه به دیده تردید به قیام او مینگرند، چرا که در میان همراهان مختار کسانی چون پسر زبیر از صحابی به نام پیامبر که بعدها در جنگ جمل درکنار طلحه و عایشه رودرروی امام علی (ع) ایستاد، دیده میشدند و یا دیگرانی که چندان دلبستگی و علاقهای به آل علی (ع) نداشته و چه بسا با آنها نیز دشمنی داشتند.
به هرحال در آن زمان آل زبیر در حجاز قدرت و داعیه خلافت داشتند و به همین خاطر مختار ناگزیر به همراهی با این قبیل گروهها شد. این راهم نباید ناگفته گذاشت که پیش از شروع قیام مختار خبر مرگ یزید به او رسید، اما با این حال جز یزید بسیاری دیگر بودند که او در آتش انتقام از آنها میسوخت.
به هر روی مختار توانست با سیاست این گروهها را با خود همراه سازد و بعد از قیام در کوفه و مسلط شدن بر اوضاع به نیت واقعی خود که همانا انتقام از قاتلان امام حسین بود، بپردازد. در سپاه مختار شیعیان ایرانی حضوری پر رنگ داشتند که همین مسئله برخی از اعراب را که ایرانیان را نژاد پست میدیدند (!)، از مختار رویگردان کرده بود. ماجرای قیام مختار با افت و خیز فراوان همراه بوده و حتی او بعد از بازگشت به کوفه و در هنگام تدارک قیام دوباره به زندان افتاد و بازهم این شوهر خواهر او (عبد الله ابن عمر) که اعتبار فرزندی خلیفه دوم را یدک مکشید واسطه آزادیاش شد.
البته این را هم باید اشاره کرد، مختار از همان روز اول به انتقام گیری نپرداخت، چه بسا بسیاری از قاتلان صحرای کربلا نظیر شوهر خواهر او عمر سعد تا مدتی در کوفه حضور داشتند و حتی برا اینکه خود را مطیع مختار نشان بدهند به رفت و آمد با او نیز میپرداختند. اما به هرحال زمانی که مختار بعد از چند مرحله اشراف کوفه را سرجای خود نشاند و قدرت را تمام و کمال در دست گرفت فصل انتقام در رسید.انتقام او از اشقیا سخت و توام با خشونت بود چنان که حتی برخی از شیعیان این گونه انتقام گرفتن را با روش و منش ائمه در تناقض دیده و بر مختار خرده گرفتهاند.
شرح انتقام مختار از قاتلان امام حسین (ع) و یارانش:
۱- هرآنکه حتی به عنوان سرباز در این لشکر حضورداشت و مختار توانست بعدها در کوفه اینان را دستگیر کند، فرمان داد کشته یا سر ببرند، روایت است که در یک نوبت بعد از درگیری با اشراف کوفه که عمده قاتلان حضرت بودند، لشکریان آنان را از جلوی مختار گذراندند، هرکس در کربلا حضور نداشت، به شرط اینکه دیگر شمشیر بدست نگیرد، بخشید؛ اما آنها که در کربلا حضور داشته و شناسایی شدند، که شمارشان به دویست و اندی میرسید، به فرمان مختار در یک روز سرهایشان را بریدند.
۲- روایت است که شمر بعد از شهادت حضرت شتر امام حسین را به غنیمت برده و درکوفه ذبح کرد و گوشتش را بن دشمنان حضرت تقسیم نمود. مختار بعد از پیروزی فرمان داد هرخانهای که این گوشت بدان وارد شده ویران کنند.
۳- عمر سعد شوهر خواهر مختار و فرمانده سپاه کوفه در کربلا بعد از مدتی حضور در کوفه، به دست یکی از یاران مختار با ضربات شمشیر کشته شده و سرش را برای مختار بردند.
۴- پسر عمر سعد که در لشکر پدر حضور داشت و علیرغم میل پدرش توصیه کرد اجازه نمازگذاردن به یاران حضرت ندهند و…، در حضور مختار سربریده شد.
۵- شمر بعد از فرار و تعقیب و گریز در دام یاران مختار افتاد، سرش را بریدند و برای مختار فرستادند.
۶- سنان ابن انس که سر امام حسن را در روز عاشورا از تن جدا کرد و مرتکب جنایات دیگری هم شده بود، به دستور مختار ابتدا انگشتانش را قطع کردند، سپس دست و پاهایش را بریدند و در حالی که هنوز جان داشت او را در داخل دیگی از روغن جوشان کردند.
۷- خولی قاتل عثمان بن علی و جعفرابن علی در کربلا و کسی که سر حضرت را درکیسه برای یزید برد، ابتدا با ضربات شمشیر کشته شده و سپس جسدش را به آتش کشیدند.
۸- بجدل بن سلیم کلبی که انگشت امام حسین را در کربلا بریده بود، انگشتانش را قطع کردند، سپس دست و پایش را بریدند تا به هلاکت رسید.
۹- حرمله تکتیرانداز سپاه عمر سعد در کربلا و قاتل علی اصغر نوزاد حضرت و همچنین یکی از فرزندان امام حسن، به فرمان مختار ابتدا دست و پاهایش بریده شد و سپس بدنش را آتش زدند.
۱۰- حکیم بن طفین قاتل ابوالفضل العباس، آنقدر تیرباران کردند تا جان داد.
۱۱- قریب ده سوار، آنانی که با اسب بربدن حضرت تاخته بودند، به فرمان مختار بدنشان را زنده زنده، بر زمین میخ کردند و سپس با اسبانی که تازه نعل شده بودند، همانگونه بر بدنشان تاختند تا به هلاکت رسیدند.
۱۲- ابن زیاد حاکم کوفه که مختار را زندانی و ماجرای کربلا را تدارک دیده بود، بعد از مدتی فرار سرانجام در یک درگیری با نیروهای مختار، کشته و از کمر به دو نیم شد. سرش را برای مختار فرستادند. مختار زمانی که سر ابن زیاد بدستش رسید مشغول خوردن غذا بود، از جا برخاست و پایش را روی صورت او گذاشت.
حاضران در لشگر اشقیا بسیار بودند که مختار از تعداد کثیری از آنان انتقامی سخت و خونبار گرفت که پرداختن به همه آنها به درازا میکشد. خلاصه آنکه از معرکهگردانان اصلی این فاجعه بزرگ تاریخ اسلام هیچ یک از دست انتقام مختار رهایی نیافت، مگر یزد که خود به درک واصل شد و چند تن از چهرههای درجه دوم اشقیا که برخی زخم خورده گریختند، برخی در حین فرار در بیابان به هلاکت رسیدند و …
***
بخش دوم: عاقبه الاشقیا
امید مهدینژاد
از سرانجام نیک اولیا و اتقیا، همآنان که در عاشورای طف به تیغ اشقیا در خون شدند و بهشت را به بها خریدند، گفتهاند و سرودهاند، که آنان پاکاناند و شهیداناند و والایان. و از عاقبت آن ناپاکان نیز، که تیغ بر یاران خدا کشیدند و نامشان را در جریده دهر به سیاهی پیوند زدند، شمهای به بیان آوردهاند.
و ما را آن نرسد که ثناگوی آن پاکان و نیکان و شهیدان باشیم. که ما دونیم و آنان بس والا. ما را همین میشاید که قلم به ذکر نهایت شوم این نابکاران گردانیم، باشد که به قدح اینان، نامی از ما نیز در دنباله قافله مادحین آنان آورند. آمین.
۱
گویند؛ در نیمروز عاشورا، جوانی از جانب کاروان اولیا، که جمالش بهکمال بود، سرگشته به میدان درآمد تا به نبرد با نابکاران پردازد. ناگاه «ابنفضیل ازدی» ضربتی بر فرق او فرود آورد؛ چنانکه از مرکب به زیر افتاد و صورت به خاک تیره آشنا کرد. ناگاه از دل فریاد برآورد: عمو جانم…
اباعبدالله چون فریاد او بشنید، چون شاهباز شکاری به میدان شتافت و چونان شیر شرزه شمشیر بر ابنفضیلِ دون کشید. ابنفضیل، بازوان سپر شمشیر اباعبدالله کرد و، سهل است، که دستش از مرفق جدا افتاد. پس، صیحهای بزد و استمداد از یاران کرد. لشکریان، همه، بشنیدند و هجوم آوردند تا رهاییاش بخشند. روزگار بین که زیر رکض خیل اسبان کوفیان ماند و از همانجا به اسافل درک پیوست.
۲
یعقوب، پسر سلیمان، گوید: در ایام امارت حجاج در کوفه بودیم. از فرط قحط و جوع، از شهر بیرون شدیم و میرفتیم تا به زمین کربلا رسیدیم. عزم کردیم بمانیم، اما جایی نیافتیم که شب را در آن اتراق کنیم. تا آنکه کومهای در نظرمان آمد در کنار فرات، که از چوب و علف ساخته بودند. داخل شدیم و نشستیم. ناگاه مردی درون آمد و گفت: «غریبم و راه گم کرده. اجازت دهید شب را در کنار شما در این کومه سر کنم.» رخصت دادیم و داخل شد. نشسته بودیم که آفتاب غروب کرد.
چراغ افروختیم از روغن نفت و به صحبت نشستیم. صحبت به ذکر اباعبدالله رسید و شهادت آن جناب در کربلا. گفتم: «شنیدهام تنابندهای در آن صحرای بلا نبود که به نکبتی مبتلا نشد.» مرد غریب گفت: «حاشا، که مدار شیعیان بر دروغ است.
من از آن ها بودم که در این صحرا بودم و تا حال به بلا و نکبتی گرفتار نیامدهام…» هنوز این نگفته بود که نور چراغ به خاموشی گرایید.
مرد غریب دست فراز آورد تا چراغ را باز افروزد. ناگاه آتش چراغ در دستش گرفت. خواست به دمی آتش را فرونشاند، آتش در ریشش افروخت. برخاست تا چارهای کند، آتش در سراپایش افتاد. از کومه بیرون دوید و خویشتن در آب فرات افکند. چون به زیر آب میرفت، آتش در بالای آب میگردید و منتظر تا فراز آید و چون فراز میآمد در سر و رویش میگرفت و بر این حال میرفت تا به آتش ابد پیوست.
۳
گویند؛ به حجاج خبر رسید که علی بن الحسین از جدش علی بن ابیطالب روایت میکند که گفت: «پسری از قبیله بنیثقیف به شمشیر بر قاتلان فرزندانم چیره میشود و عذاب حق تعالی بر ایشان فرود میآید، چنانکه بر ناسپاسان بنیاسراییل آمد.» حجاج گفت: «بر ما معلوم نیست رسول خدا یا علی بن ابیطالب چنین گفته باشند و علی بن الحسین کودکی است که باطل میگوید و مردمان را میفریبد. مختار را نزد من آورید تا دروغ او برملا کنم.» چون مختار را آوردند، نطع سلخ طلبید و غلامان را گفت: «شمشیر بیاورید و گردنش بزنید.» ساعتی گذشت و شمشیر نیاوردند. گفت: «چرا شمشیر نمیآورند؟» گفتند: «شمشیرها در خزانه است و کلید خزانه پیدا نمی شود.» مختار گفت: «نمیتوانی مرا کشت. رسول خدا هرگز دروغ نگفته است و اگر جانم نیز بگیری، خداوند زندهام خواهد گردانید، تا ۳۸۳ هزار کس از شما بکشم.» شمشیر آوردند.
حجاج به جلاد گفت: «بکش او را.» جلاد شمشیر برگرفت و بهآنی قصد مختار کرد که گردنش بزند، ناگاه پایش در پا پیچید و به سر درآمد و شمشیر در شکمش فرو رفت و در حال بمرد. حجاج جلاد دیگر را طلبید. جلاد آهنگ او کرد. ناگاه عقربی او را گزید و بیفتاد. مختار گفت: «ای حجاج، مرا نخواهی کشت. به یاد آر آنچه را نزار بن معد به شاپور ذوالاکتاف گفت، که عربان میکشت چون در کتب خوانده بود مردی از اعراب میآید که دعوی پیمبری میکند و پادشاهی عجم برمیاندازد.» حجاج گفت: «چه گفت؟» مختار گفت: «نزار گفت که اگر آن چه خواندهای در کتب دروغگویان خواندهای، روا نباشد به دروغی اینمایه خون بریزی، و اگر راست بوده است، خداوند نگه میدارد آن صلبی را که آن مرد از او برخواهد آمد و کس با تقدیر حق تعالی برنیاید. پس، ای حجاج، یا خدا تو را مانع شود که مرا بکشی یا پس از کشته شدن زندهام گرداند تا ۳۸۳ هزار کس از شما بکشم.»
پس، چنین شد و حجاج کشتن مختار نیارست و مختار کرد آن چه کرد.
۴
گویند؛ مختار، «معاذ بن هانی» را فرستاد تا خولی را بیابد. و خولی آن بود که رأس مبارک حسین را شب در تنور خانهاش نهان داشته بود و فردا برِ ابنزیاد برده بود، لعنهالله علیه. معاذ بن هانی و ابوعمره به خانه خولی شدند، در طلب او. زن خولی از خانه بیرون آمد. او را پرسیدند «خولی کجاست؟» او گفت «نمیدانم.» و با دست به بیتالخلا اشارت کرد که: «در آن جاست.» پس خولی را یافتند که زیر سبدی در بیتالخلای خانهاش نهان شده بود. او را بیرون کشیدند و به سوی مختار میبردند که در راه دیدندش که با سپاهیان میآید. مختار گفت: «ملعون را به خانهاش برگردانید تا در آن جا به سزایش برسانم.» پس جملگی به خانه خولی رفتند و مختار او را به درک رساند و یاران نعشش به آتش دادند و بازگشتند.
۵
عبدالله پسر رباح گوید: «روزی مردی نابینا دیدم. سبب نابیناییاش پرسیدم.» گفت: «من از آنان بودم که در کربلا به جنگ با حسین رفته بودم، با نُه تن از دوستانم. اما نه نیزهای زدم، نه خنجری کشیدم، نه شمشیری برآوردم و نه تیری بینداختم. چون حسین را شهید کردند، بازِ خانه شدم و نماز خفتن کردم و خفتم. در خواب دیدم که مردی گریبانم گرفت که: «بیا، رسولالله تو را میطلبد.» گفتم: «او را با من چهکار؟» نشنید و کشانکشانم نزد او برد. سید را دیدم در صحرایی نشسته محزون و ملکی با شمشیری از آتش بر فراز سرش ایستاده.
آن دوستانم را دیدم که آن ملک با شمشیر میزند و میکشد و میسوزاند و باز زنده میکند و از نو میزند و میکشد و میسوزاند. بر خاک نشستم و سید را سلام گفتم. جواب نگفت. ساعتی گذشت تا گفت: «ای دشمن خدا، حرمت من شکستی و عترت من کشتی و حقم پامال کردی.» گفتم: «یا رسول الله، نیزهای نزدم و خنجری نکشیدم و شمشیری برنیاوردم و تیری نینداختم.» گفت: «راست گفتی، اما در میان آنان بودی و سیاهی لشکرشان را افزون کردی.» سید گفت: «نزدیکتر بیا.» نزدیکتر رفتم. تشتی خون پیشروی سید بود.
فرمود: «این خون فرزند من، حسین است. پس از آن خون دو میل در چشم من کشید. از خواب برخاستم. دیگر چشمانم چیزی ندید.»
1 Comment
amed
🙂