این مقاله را به اشتراک بگذارید
نوشتهحاضر روایتی ست بسیار خواندنی از زبان گونتر گراس، درباره سالهای نخستین نویسندگی خود، آشنایی با همسرش تولد فرزندانش و…. که در عین حال با چگونگی پروسه خلق شاهکارش «طبل حلبی» نیز آمیخته شده است. در این نوشته گونترگراس شرح می دهد که چگونه برای نخستین بار بر دغدغههای گوناگون خود، در زندگی شخصی دشواری که داشته، فائق آمده و از دل مشاهداتش هنگام سیر و سفر در اروپا و نقب زدن به خاطرات دوران کودکیاش، موفق به خلق رمانی سترگ چون «طبل حلبی» شده است.
***
بهار و تابستان سال۱۹۵۲، سراسر فرانسه را زیر پا گذاشتم. با هیچ روزگار گذراندم. مدام نوشتم و نوشتم و گاه از شعرهایی که خوانده بودم، اقتباس کردم. حاصل بحر طویلی از آب در آمد. آن بحر طویل، شکست محض بود. یک جایی آن را جا گذاشتم و فقط بخشهایی از آن به یادم مانده که نشان میدهد-البته اگر چیزی را نشان بدهد- تا چه اندازه زیر تاثیر تراکل، آپولینو، رینگلناتس، رایکله، و ترجمههای بد آثار لورکا به زبان آلمانی بودهام. تنها جنبه جالب قضیه، وسعت نظری بود که در پی آن بودم. اما، رویهمرفته، وضعیت متعالی مرتاض (شخصیت رمان) زیاده از حد ایستا بود: اسکار- که جثه پسربچههای سه ساله را داشت- برای آراسته شدن به زیور دورنگری و اصالت راه درازی در پیش روی داشت.
اواخر همان سال وقتی از جنوب فرانسه به دوسلدوف میرفتم، هنگام گذر از سوئیس، نه تنها با همسرآیندهام آشنا شدم، بلکه چیزی دیدم که بسیار بر من تاثیر گذاشت: یک روز عصر، میان گروهی آدم بزرگ که سرگرم نوشیدن قهوه بودند، پسربچه سه ساله دیدم که یک طبل حلبی داشت. با مشاهده تمرکز، توجه و علاقه پسرک به آلت موسیقی خود، و بیاعتنایی مطلق او به دنیای اطرافش (آدم بزرگهایی که ضمن نوشیدن قهوه با هم گپ میزدند) به شدت یکه خوردم و یاد او در ذهنم نشست.
یافتهام دست کم سه سال در خاطرم ماند. از دوسلدوف به برلین کوچ کردم، معلم مجسمه سازیم را عوض کردم، بار دیگر «آنا» را دیدم، و یک سال بعد با او ازدواج کردم، خواهرم را بی دلیل از خانقاه زنان تارک دنیا بیرون آوردم، طراحی کردم، نقاشی کردم و… بعد برای نخستین بار سعی کردم قطعهای نثر سر هم کنم، نام آن «حصار» بود. کافکا را سر مشق قرار داده بودم، و استعارههای فراوان آن را از اکسپرسیونیستهای اولیه گرفته بودم، تازه آن وقت آرام گرفتم و توانستم نخستین اشعارم را روی کاغذ بیاورم. پیشکشهایی نامنظم در کنار طرحها که به قدر کفایت از نویسنده خود جدا بودند که قابل چاپ باشند. «مزیت مرغ طوفان» عنوان نخستین کتاب من بود.
من میخواستم داستان بنویسم و آنا میخواست باله را به گونهای جدی دنبال کند. اوایل سال۱۹۵۶برلین را ترک کردیم و بیپول اما بیپروا به پاریس رفتیم . آنا معلمی را که به دنبالش بود، یافت: مادام نوارا. و من جزییات پایانی نمایشنامهام، آشپزهای بدجنس، را تمام نکرده بودم که اولین پیشنویس داستانم را روی کاغذ آوردم. عنوان آن نخست «اسکار طبال» بود، که بعد به« طبال» و آخر به «طبل حلبی» تبدیل شد.
حافظهام از یادآوری دقیق آنچه در آن دوران انجام دادهام باز میماند؛ اما یادم هست که چند طرح کلی برای حماسهام در نظر گرفته بودم و هر طرح را از واژههای راهنما انباشته بودم، اما همچنان که کار پیش میرفت، طرحها یکی پس از دیگری حذف میشدند. اولین، دومین و سرانجام سومین دستنویس، طعمه بخاری اتاقی شد که در آن کار میکردم.
«قبوله: من در یک بیمارستان روانی به سر میبرم…» با این جمله نخستین مانع ذهنی من به یکباره از بین میرود. واژهها، خاطرات، تخیل، طنز و وسوسه ذهنی که مدتها در من تلمبار شده بودند، ناگهان لجام میگسلند: این فصل، فصل دیگر را به وجود میآورد. وقتی مانعی پیش میآمد که جریان داستان را متوقف میکرد، فوری از روی آن میجستم. مدام تاریخ به یاریم میآمد. انگار که سرپوش کوچک دهن گشاد با فشار باز میشد و بوهای مختلف در فضا میپراکند. با اسکار ماتزه و خانوادهاش درباره حوادث هم زمان، بار بیمعنای شرح تاریخی، حق و حقوق او درباب بیان قصهاش از زبان اول شخص یا سوم شخص، حسرت بچهدار شدنش، گناهان واقعی و احساس گناه قلابیاش و … بحث کردم.
تلاش من برای دادن یک خواهر کوچولوی کینه توز به اسکار مردم گریز، در مواجهه با مخالفت جدی او خنثی شد؛ اما بسیار محتمل است که این خواهر حذف شده، بعدها برحق برخورداری از حیات ادبی پای فشرده باشد و مثلا با اسم تولاپوکریفک در موش و کربه و سالهای رکود ظاهر شده باشد.
اتاق کارم، به مراتب بیشتر از روند نویسندگیام به یادم مانده: سوراخی نمناک در طبقه همکف. این اتاق، استودیوی هنری من نیز بود، اما به محض اینکه طبل حلبی را روی کاغذ بردم، تمام قالبهای مجسمه سازیام خرد شد و از بین رفت. اتاق کار من توی آپارتمان کوچک دو اتاقه و در طبقه بالا بود. فعالیتهای من، با هم قاطی شده بود. هر وقت در کار نوشتن با مانعی برخورد می کردم، بلافاصله میرفتم پایین و از زیر زمین دو سطل پوکه زغال سنگ میآوردم. اتاق کارم بوی کپک و عطر گرم و نرم بخاری میداد. دیوارهای آب چکانش با تخیلم بازی میکرد.
چون همسرم سوئسی است، میتوانستم سالی یک دفعه، چند هفتهای در ایام تابستان در هوای تازه تیچینو بنویسم. زیر آلاچیق مو، کنار یک میز سنگی مینشستم، به منظره شبه گرمسیری کم نور خیره مینگریستم، و در حالی که عرق از سر و رویم میریخت، درباره بالتیک یخ بسته مینوشتم.
گاهی محض تنوع در «بیسترو»های پاریس قلم میزدم و شتاب آلوده نکات اصلی فصلهای کتابم را مینوشتم: در محاصره به عشق گرفتارآمدگان، زنهای سالخوردهای که خودشان را در پالتوهایشان قایم میکردند، دیوارهای آینهای و دکور هنر معاصر، از قرابتهای انتخابی مینوشتم: گوته و راسپوتین.
و با این حال، در تمام طول آن دوران، به ناگزیر زندگی فعالی داشتم. در کنار فعالیتهایم مرتب آشپزی میکردم، و هر وقت فرصتی دست میداد، به تاسی از آنا میرقصیدم.
در سپتامبر ۱۹۵۷سرگرم نوشتن دومین دستنویس داستانم بودم که پسرهای دوقلویمان، فرانتس و رائول، به دنیا آمدند. آن روزها هم مشکل داشتیم، اما نه مشکل ادبی، که مشکل مالی. مجبور بودیم با سیصد مارکی که درماه در میآوردم ، زندگی کنیم.
بعضی وقتها فکر میکنم، آنچه موجب نجات و رستگاری من شد- و پدرو مادرم را آزرد- این حقیقت محض بود که نتوانستم دیپلم دبیرستان را بگیرم. اگر مدرک میداشتم مثلا تهیه کننده برنامههای شب تلویزیون میشدم، دست نویسهایم همواره در کشور میماند و نمیتوانستم بنویسم. از همان وقتها بود که کینهای فزاینده نسبت به تمام نویسندگان بد، که خداوند خیرشان بدهد، پیدا کردم.
بهار سال ۱۹۵۶بود. کار روی پیشنویس نهایی فصلی درباره پدافند اداره پست لهستان (بخشی از طبل حلبی) سفری به این کشور را ایجاب کرد. ترتیب مسافرت داده شد. فکر میکردم که برخی از مدافعان اداره پست لهستان قاعدتا باید هنوز زنده باشند. پرس و جو کردم. آنها آدرس سه نفر از کارمندان سابق اداره پست را به من دادند. اما نهادهای رسمی، این سه سرباز را به رسمیت نمیشناختند. هر سه در پاییز سال ۱۹۳۹در دادگاه جنگی محاکمه و بعد هم اعدام شده بودند. عاقبت دو نفر از آنها را پیدا کردم . هر دو خیلی وقت بود که در کارخانهی کشتی سازی کار میکردند و درآمدشان خیلی بیشتر از وقتی بود که در اداره پست کار میکردند. روی هم رفته از اینکه مورد شناسایی رسمی قرار نگرفته بودند، خوشحال بودند، اما پسران آنها میخواستندکه به پدرانشان به چشم قهرمان نگریسته شوند و در این راه به تلاشی نا موفق دست زده بودند.
در گدانسک ردپای پسر بچهای را پیدا کردم که اهل دانزیک بود و مرتب به گورستانها میرفت و با سنگ قبرها حرف میزد. با دیدن او نا گهان حسی نوستالژیک تمام وجودم را فرا میگرفت. شاید او نیز چون من در زمان کودکی، در کتابخانه شهرداری مینشست و کتاب قطور دانزینکز و رپوسن را ورق میزد.
در گدانسک بیگانه بودم، اما از آنچه برجای مانده بود، دوباره همه چیز را از نو کشف کردم تاسیسات استحمام، قدم زدن در جنگل، خشتهای گوتیک، آپارتمان خیابان لابسوگ، بین ماکس – هالب- پلاتس و نوئر مارک؛ به توصیه اسکار، بار دیگر به تماشای کلیسای باکره مقدس رفتم که هنوز هم بوی نای کهنه کاتولیک را میداد.
در اتاق نشیمن عمه پدرم «آنا» که درعین حال آشپز خانهاش هم بود، ایستاده بودم. او اهل کاشوبیا بود. .وقتی گذرنامهام را دید، تازه باور کرد که من، خودم هستم، «خدای بزرگ، گونتر، کوچولوی من چقدر بزرگ شدهای.» مدتی پیش او ماندم و به حرفهای او گوش دادم: روزی که مدافعان اداره پست در محاصره قرار گرفتند، فرانتس پسر او را که روی لوح سنگی یادبود حک شده بود، پیدا کردم: او را به رسمیت شناخته بودند.
بهار ۱۹۵۹بود. کار روی دست نویس تمام شده بود، نمونههای چاپی را تصحیح کرده بودم، که سفری چهار ماهه به ایالات متحده به من پیشنهاد شد. فکر من این بود که به ایالات متحد بروم و هراز گاهی به پرسشهای دانشجویان پاسخ بدهم. اما هرگز به آن سفر نرفتم. آن روزها گرفتن روادید امریکا، در گرو ارائه آزمایشهای دقیق پزشکی بود. پس از انجام آزمایشها به من گفتند که در جای جای ششهایم آثار سل یافتهاند، از آن رو و نیز در پی گذراندن شبی در بازداشتگاه پلیس پاریس (آن روزها دو گل به قدرت رسیده بود)، ناگهان آرزوی دیدن پلیسهای آلمان غربی، به گونهای حقیقی و مطلق، بر من چیره شد. کمی پس از انتشار طبل حلبی، پاریس راترک کردیم و به برلین بازگشتیم. آنجا میبایست بعد از ظهرها میخوابیدم، بدون الکل سر میکردم، در فاصلههای معین مورد آزمایشهای پزشکی قرار میگرفتم، سرشیر میخوردم ، روزی سه بار قرص کوچکی به نام نئوتربان را قورت میدادم. خوب شدم… اما فربه هم شدم، معروف شده بودم و از آن هنگام ، نوشتن برایم دشوارتر شد.