این مقاله را به اشتراک بگذارید
بخش نخست این نوشته که روایتیست از زبان مارکز، درباره نویسنده محبوبش ارنست همینگوی، در روزهای پیش از نظر شما گذشت. مارکز روایت خود را با خاطره برخوردی کاملا تصادفی با همینگوی آغاز میکند، یک روز بارانی در بلوار سن میشل. همینگوی به همراه همسرش در حال گذر از این بلوارند که مارکز نا گاه آنها را می بیند، دست و پایش را گم میکند و بیآنکه بتواند نزدیک رفته و با او سخن بگوید، از دور با صدای بلند میگوید: استاد!
در ادامه این نوشته خواندنی مارکز درباره آثار همینگوی سخن میگوید، اما نه به شیوهی رسمی و یا خشک منتقدانه، بلکه با بیانی جذاب دریچهای به سوی آثار همینگوی میگشاید که نشان دهنده دیدگاههای متفاوت او درباره همینگوی است.
بخش نخست این نوشته را اینجا بخوانید
***
در مصاحبه مشهوری که جرج پلیمون از پاریس ریویو با او کرد، همینگوی برای همیشه نشان داد که، برخلاف مفهوم رمانتیک خلاقیت هنگام نوشتن، امنیت اقتصادی و برخورداری از سلامتی کامل بسیار موثر است. بزرگترین مسئله همیشه سازماندهی مناسب کلمات بر صفحه کاغذ است، هر وقت برای نوشتن با مشکلی مواجه می شوید خوب است کتابهای خود را بخوانید و به خاطر بیاورید که کار همیشه به همان اندازه دشوار بوده، به شرط نداشتن تلفن و مهمان، می توانید در هر کجایی چیز بنویسید، و به دغم آنچه میگویند، حقیقت ندارد که روزنامه نگاری کار نویسنده را میسازد، برعکس، البته به این شرط که آن را به موقع کنار بگذارد. او می گفت:” به محض اینکه نویسندگی به لذت اصلی و بزرگترین لذت شما تبدیل شد، فقط مرگ است که میتواند به آن پایان دهد.”رویهمرفته، تاملات او شامل کشف این نکته بود که کار روزانه فقط باید زمانی به انتها برسد که شخص بداند چگونه روز بعد خود را آغاز خواهد کرد. فکر نمیکنم بهتر از این اندرزی برای نویسندگان وجود داشته باشد. این سخن، نه بیشتر و نه کمتر، درمان نهایی ترسآور ترین تصور نویسندگان است: رنج صبحگاهی هنگام شروع کار بر صفحهای سفید.
تمام نوشته های همینگوی آشکار میکنند که بارقه های الهام در او مشعشع، اما کم دوام و گذرا بوده اند، و این قابل درک است. اگر تنشی درونی، آنگونه که او داشت، با مهارت فنی زیاد همراه میشد، دیگر در چارچوب بیکران و پرحادثه یک داستان جای نمیگیرد، وضعیت شخصیتی او اینگونه بود، و اشتباهش در اینکه میکوشید از محدودیتهای شکوهمند خویش نیز فراتر رود. از این روست که حشو و زواید کارهای او بیش از دیگر نویسندگان محسوس است. نوولهان او به داستانهای کوتاه بیش از اندازه بزرگی شباهت دارند که در آنها چیزهای بسیار متعدد را انباشته است. و از سوی دیگر، بهترین چیز در داستان کوتاه او این است که شخص را به این احساس سوق می دهد که چیزی در آن میان غایب است و دقیقا همان کیفیت است که چنان زیبایی و رمزی را در آنها به وجود میآورد. بورخس، یکی از بزرگترین نویسندگان عصر ما، همین محدودیت ها را داشت، اما از ذکاوت کافی برخوردار بود که گام از آنها فراتر نگذارد. در یکی از داستانهایش نوشت که یک گاو جنگی، پس از اینکه از کنار گاوباز گذشت و در حالی که سینه او را میخراشید، ” مانند گربهای که از گوشه دیوار میپیچد، به سوی دیگر چرخید.” در کمال خضوع و خشوع اعتقاد دارم که این توصیف یکی از آن مهملات مشعشعی است که فقط در کار شیواترین نویسندگان امکان ظهور مییابد. مرور کارهای همینگوی سرشار از این نوع کشفیات ساده و خیره کننده است که نشان میدهد تا چه حدی با تعریف خود او از ادبیات به یک کوه یخ شبیه است و تنها زمانی اعتبار می یابد که زیر سطح آب، و بر هفت هشتم حجم فعلی خود شناور باشد.
آگاهی و هشیاری فنی او بیتردید دلیلی بر آن است که چرا عظمت همینگوی نه حاصل داستانهای بلند، که معلول نیرومندترین داستانهای کوتاه اوست. درباره زنگها برای که به صدا در میآیند، اوخود گفت که هنگام نطفه بستن کتاب طرحی در ذهن نداشت و منحصرا هنگام تکمیل آن به تدریج ماجرا را پرداخت . او اجباری نداشت این نکته را متذکر شود، زیرا در خود کتاب مشهود است . اما، بر داستانهای کوتاهی که تحت تاثیر الهام خودجوش نوشته شده خرده نمیتوان گرفت. مانند آن سه داستان کوتاهی که در یک بعدازظهر ماه مه، هنگامی که بارش برف لغو یک مسابقه گاوبازی در سان ایزا دور را در پی آورد، در یک مسافرخانه درمادرید نوشته شدند. همانطور که همینگوی به جرج پلیمتون گفت، این سه داستان عبارت بودند از “قاتلان”، “ده سرخپوست”و “امروز جمعه است” که هر سه ماهرانه نوشته شده اند.
داستان کوتاهی که فکر میکنم بهتر از همه برجستگیهای کار او تجسم میبخشد
“گربهای در باران است”است. اما ، گرچه شاید این گفته طعنهای بر سرنوشت او به نظر برسد، به اعتقاد من زیباترین و انسانی ترین کار او داستان “به راه خرابات درچوب تاک” است که با استقبال چندانی روبرو نشد. همانطور که خود اوگفته ، این کتاب به صورت یک داستان کوتاه شروع شد و در ورطه باتلاقی یک نوول راه خود را گم کرد.
دشوار بتوان اینهمه ضعف ساختاری و این خطاهای مربوط به سبک ادبی را در کار یک چنین صنعتگر دانشمندی درک کرد و با برخی از تصنعی ترین و حتی زورکیترین دیالوگها آن هم در کار یکی از عالیترین دیالوگ نویسان تاریخ ادبیات مواجه شد. هنگامی که این کتاب به سال ۱۹۵۰انتشار یافت، برخورد منتقدین با آن بیرحمانه بود. از آنجا که برخی از تیرهای ایشان خوب هدف گیری نشده بود، همینگوی احساس میکرد که در آسیب پذیرترین نقاط زخم برداشته، و با تلگرامی پرشور از هاوانا، که در خور نویسندهای در شان او نبود، به دفاع از خویش برخاست. این نوشته نتها بهترین، که شخصیترین داستان او بود زیرا در یک پگاه نامطمئن پاییزی نگاشته شد که از دلتنگی مرمت ناپذیر سالیان گذشته و بدشگونی معدود سالیان باقیمانده زندگیاش آکنده بود. در هیچیک از کتابهای او چنین نشانهای از خود باقی ننهاد، و هرگز نتوانست با چنین زیبایی و ترددی خلقیات ماهوی کار و زندگی خویش را تحقق بخشد: بیهودگی پیروزی مرگ قهرمان داستان، هر چند به ظاهر چنان آرام و طبیعی ، اما نشانه شوم انتحار خود او بود.
هنگامی که کسی برای مدتی چنان طولانی، و به گونهای متراکم و قریب، با یک نویسنده زندگی میکند، سرانجامش آمیختن افسانه و حقیقت است. ساعتهای بسیاری را در آن کافه میدان سن میشل گذراندهام ، همانجا که او محلی مناسب برای نوشتن میدانست زیرا محیط آن مطبوع، گرم، تمیز و صمیمانه بود، و همواره امید داشتهام همان زن جوانی را ببینم که او در یک بعدازظهر طوفانی و یخزده دیده بود، آنسان زیبا و شفاف که موهای سرش را مانند بالهای کلاغ اریب کوتاه کرده بود. برای این زن بود که او، با آن قدرت خلل ناپذیری که ادبیات او در تصرف چیزها داشت، نوشت:”تو از آن من هستی، و پاریس از آن من است.” هر آنچه که در هر لحظهای به توصیف آن پرداخت. برای همیشه از آن او شد. هرگز نمیتوانم از کنار ساختمان شماره دوازده خیابان ادئون در پاریس بگذرم بیآنکه او را سرگرم گفتگو با سیلیویا بیچ در همان کتابفروشی نبینم، جایی که دیکر به همان شکل قدیمی خود نیست، درحالی که تا ساعت شش به وقت کشی میپردازد با این امید که شاید جیمز جویس به آنجا رفته بود.
او استاد گاومیشها و شیرها و دقیقترین رموز شکار شد. او به استادی گاوبازان و مشت زنان ، نقاشان و دوئلگرانی رسید که تنها همان یک لحظهای از آن او بودند موجودیت داشتند. ایتالیا، اسپانیا، کوبا، نیمی از جهان پر از مکانهایی است که همینگوی فقط با ذکر نام آنها آنجاها را به تصرف خود در آورده است.
در کوخیمار، شهرکی کوچک نزدیک هاوانا که ماهیگیر تنهای “پیرمرد و دریا” در آنجا زندگی میکرد، بنای یادبودی به افتخار دستاورد او همراه با نیم تنهای از همینگوی با مینای طلایی رنگ دیده میشود. در املاک لاویجیا، عزلتگاه او در کوبا که تا کوتاهزمانی قبل از مرگ در آن میزیست، خانهاش زیر درختان سایهدار دست نخورده باقی مانده و در آن مجموعهای از کتابها، جوایز اسکار، میز تحریر پایه بلند، کفشهای عظیم و یادگارهایی بیشمار از زندگی او در همان جهانی حفظ میشود که تا هنگام مرگ به او تعلق داشت و با جانی که فقط به واسطه اعجاز اسنادی خویش به آنها بخشیده، بدون او به حیات خود ادامه میدهد. چند سال پیش همراه فیدل کاسترو که خواننده حریص آثار ادبی است، سوار اتومبیل شدم و کتاب کوچکی با جلد چرمی قرمز رنگ را روی تشک اتومبیل دیدم. او گفت: “کتاب اسناد همینگوی است.” در واقع، همینگوی پس از مرگ، در مکانهایی دوام مییابد که شخص کمتر از هر جای دیگری انتظار آن را دارد، آن هم چنان مستمر و در عین حال گذرا، مانند همان صبحگاه، شاید صبحگاهی در ماه مه که از آن سوی خیابان بلوار سن میشل به من گفت:”خداحافظ”.
انتشار در مد و مه: ۱۱ دی ۱۳۸۹
3 نظر
Helen
ممنون
سیزیف
هیجان انگیز به معنای بد کلمه.
shahrzad
مرسی، خوب بود.