این مقاله را به اشتراک بگذارید
هفدهمین داستان آدینه «مد و مه» را به داستانی از ر.اعتمادی اختصاص دادیم، یکی از معروفترین و البته محبوبترین پاورقینویسان ایرانی که اگرچه اوج شهرت او به دهه پنجاه بازمیگردد و باوجود قریب به پنجاه سال داستاننویسی، همچنان دست به قلم داشته و داستانهایش در میان عامه مردم خوانندگان بسیار دارد. درست است که ر.اعتمادی نیز همانند اغلب پاورقینویسان شهرتش را مدیون رمانهاییست که نوشته، اما او روزگاری که به عنوان نویسنده و روزنامهنگار فعال بود، داستانهای کوتاه بسیاری نیز در نشریات منتشر کرده که بعدها درقالب سه مجموعه داستان «دختر خوشگل دانشکده من»، «دیروز من دیروز تو» و «خوب من» منتشر شده است. داستان هفدهم آدینه «مد و مه»،«خوب من» نام دارد که از مجموعه ای به همین نام انتخاب شده است.
***
یک داستان:
خوب من
حال که همه چیز تمام شده است . حال که مردمان کوچه و بازار تمام عقده های فروخفته خود را بر سر دخترک ترشیده خال ی کرده اند، بگذارید صادقانه در معبد عشقم اعتراف کنم… شاید در قصههای اعتراف لکههای این گناه که همچنان بر دوشهای نازک من سنگینی میکند شستشو شود…
آه خدای من ! چه مردمان بدی داریم! چه مخلوقات بیرحمی آفریده ای! دلم می خواهد در این نیمه شب، در سحر روزه گیران همراه مناجات عاشقانت نفرین مرا در حق مخلوقات بی رحمت بپذیری و اشکهایم را روانتر سازی! دلم میخواهد تا خط پایان عمر، تا ابدیت جاوید… برای او … برای آن پسرک کوچولوی محبوبم اشک بریزم… برای خوب من! خوب من! خوب من!
من نمیدانم کی هستم؟ چی هستم؟ هدف از خلقت من دراین پهنه بیتفاهم چه بوده و در این موسم مرگ چگونه متولد شدم؟ پدر و مادرم چه گناهی کرده بودند که من باید بار گناهان آنان را با زشتی چهره و تلخی نگاه پس بدهم…من هرگز برای ورود به این دنیای سیاه و تاریک اشتیاقی نداشتم، اما آنها مرا در مسیر باد عشق کاشتند و من رشد کردم و قد کشیدم، خودم را شناختم، میدانستم که هر وقت “نسرین”را صدا میکنند من باید بله بگویم میدانستم که هر وقت صحبت از دختر زشتی به میان میآید که چهرهاش به موش و گردنش به غاز شبیه است من باید لبخند احمقانه ای بزنم و از محبتشان تشکر کنم… برا ی من دنیا همیشه سیاه بود، همیشه کهنه و سنگین و عتیق بود، برای من فراسوی این دنیا، هیچ چیز نبود، نه طپش قلبی ، نه نگاه مهربانی ، نه اندوهی که به خاطرش دوستم داشته باشند… من در تنهایی گهوارهام هرگز کلام محبت آمیزی نشنیدهام. در کودکستان دست محبت آمیزی بر گیسوانم احساس نکردم، در دبستان مسخره بودم… هر وقت مردم مرا از دور میدیدند لبخندی پر از زهر و گاهی زهری بنام ترحم تحویلم میدادند! تنها همخوابه من در تمام بیست و هشت سال، سالهای رنج و اندوه و نفرت، ستاره ها بودند… ستارههای قشنگ مهربانی که هر وقت مرا میدیدند مثل ستاره های زمین نگاهشان هرگز فرقی نداشت، آنها همانطور به من نگاه میکردند که به خوشگل ترین دختران و زیباترین پسران نگاه میکردند… شبها در خلوت اتاقم پ، وقتی ترسان و لرزان از کوچه باز می گشتم، روی بستری می افتادم ، سیگاری آتش میزدم و به ستاره ها نگاه میکردم … آنها با چشمان نقره ای و سیمای آرامشان مرا بسوی خود میخواندند… بساحلی که هیچکس را با زشتی و زیبایی کاری نیست… و من با بازوان گشوده، در مسیر باد، بسوی ستاره ها پرواز میکردم… همچون پر کاهی بر روی موج! … در آنجا بود که نفرت چشمها سرزنش دیدگان مردمان بیرحم این دنیا را چون کیسه سنگینی از دوش میانداختم و در لحظه های فراموشی خود را با ستارگان هم آغوش میساختم … آه خدای من ! ایکاش در مسیر باد هرگز بازگشتی نبود… هرگز رجعتی نبود!…
اما باز فردا از پس دیروز، من کتاب به دست، ترسان و لرزان از نگاه تحقیر آمیز مردم راه اداره را پیش میگرفتم . هر گامی که بر میداشتم ، یک ضربه از زبان چرکین یک انسان، وحشت زده ام میکرد. حتی از صدای پای خودم هم میترسیدم تا اینکه خود را چون دزدان شب، براهرو تاریک اداره میانداختم. بداخل اتاقم میرفتم و آنجا پس از اینکه در را محکم بروی خود میبستم نفسی براحتی میکشیدم…آنها، مردمان خوشگل و زیبا آنقدر بیرحم بودند که حتی اتاقم را از دیگران جدا کرده بودند… یکروز شنیدم که مستخدم پیر اتاقم به دوستش میگفت: بیرحم ها! او را به هر اتاقی فرستادند اعتراض پشت اعتراض آمد تا بالاخره رئیس بیچاره تصمیم گرفت این اتاق کوچولو را به او بدهد… اینطوری طفلک راحت تره…!
راستی هم همینطور بود، من آنجا راحتر بودم … من آنجا بهتر میتوانستم بار سنگینی زشتی خود را بر دوش بکشم… آنجا نویسندگان بیآزار، روشنگر گرداب زندگی من بودند، داستانهای عشقی را با هیجان هرچه بیشتر میخواندم ، دنیای عشاق را از پس دیوار بلورین تماشا می کردم و چون گدائی در حسرت نان در جلو دکان نانوائی میایستد آه میکشیدم و از ته دل فریاد میکشیدم … فریاد بیست و هشت سال تنهایی بارها از خودم میپرسیدم چرا مردم تصور میکنند فقط این زیبارویان هستند که می توانند عاشق بشوند که میتوانند لحظه های انتظار را با شور و شیدائی تحمل کنند؟ که می توانند دوست داشته باشند؟
نه! جواب این سئوال لااقل در کولبار اندیشه ام فقط نه بود … احساس میکردم قلبم در سینه آماده شنیدن آواز رنگین عشق ، چشمانم تشنه دیدار عشق و پاهایم رهرو دشت گسترده عشق است . میتوانستم به عظمت تمام سمفونی های عالم، به بزرگی جنگل های سبز و عمیق ، به وسعت آسمان فیروزه ای دوست بدارم و بیتابانه در جذبه شور انگیز عشق سرم را به دیوار هستی بکوبم و با همه توانایی یک انسان عاشق فریاد بزنم… دوستت دارم…دوستت دارم…
اما در برهوت دنیای من ، نه شوری بود نه آوازی ، نه عشقی ، نه صدای گامهای رهگذری… از کوچه زشتی زده من ، هیچ عابری نمیگذشت، از پس دیوار کوچک من هیچ آوازی شنیده نمیشد! تا اینکه یکروز او را دیدم…او…خوب من! خوب من! زیر پنجره اتاق من پتوی گسترده بود و در شعاع نوری که از پنجره میتابید درس میخواند!…دو سه روزی متوجه حضور او نبودم …نو اگر بودم از ترس شنیدن جمله موهنی میترسیدم خود را آفتابی کنم… تا اینکه در سومین روز ، هنگامی که در تنهایی و خاموشی نشسته بودم زنگ در خانه مان را به صدادر آورد… ترسان از پشت در پرسیدم کیست؟ صدای ملایم و نرم او گویی اروی موج جویباری بر میخوایت گفت: خانم میبخشید اگر زحمتتان نیست کمی آب به من بدهید…
آه خدای من! بعد از بیست و هشت سال سن ، حالا از دهان یک جوان نوزده ساله اولین تقاضا را میشنوم! تقاضای یک لیوان آب ! خدایا برای دلخوشی من، دلخوشی جد بیچاره و محکومی که بیست و هشت سال خود را در تنهائی زندانی کرده بود همین یک تقاضا هم کافی بود…
چند لحظه بعد لیوان آب را به دستش دادم و او بر خلاف تمام کسانی که دیده بودم برای نخستین بار نگاهی که هیچ نشانه ای از ترحم نداشت بمن افکند: متشکرم!متشکرم!
قلبم دیوانه وار میزد! خیال می کردم قلب منی هرگز تپیدن را بلد نیست اما میدیدم طفلک تمام طپیدنهای عالم را بعد از بیست و هشت سال سکوت و سکون بگوشم میریزد… زبانم… زباتی که روزی جز چند کلمه کوچک و مختصر هرگز سخنی ادا نمیکرد از خواب سنگین سالیان دراز بیدار شده و با گرمی و هیجان پر میکشد:چیز دیگری لازم ندارید ! خجالت نکشید! هرچه میخواهید کافیست دکمه زنگ را فشار بدهید! من شبها خیلی کم میخوابم، خیلی کم! فقط کافیست زنگ بزنید! من گاهگاهی قهوه میخورم… برای اینکه بتوانید با خواب مبارزه بکنید قهوه خوب چیزیست! او… او، خوب من، همانطور که ایستاده بود، بمن نگاه می کرد. اعتراف میکنم من شبها نه قهوه ای درست میکردم و نه عمق بیداری در من بود که با قهوه حمایتش کنم اما حالا زبانم، این زبان خاموش بود که بصدا در آمده بود، نه! اعتراف میکنم التماس میکرد .
…باور کنید حتی احساس میکردم درچهره زشت من، در اندام ناموزونی یکنوع فریبندگی و جاذبه جای خود را به تلخی جانشکار گذشته داده بود…لیوان را بدستم داد و گفت: چشم خانم! محبت میکنید! برای من همین هم زیادی است … فقط دعا کنید قبول بشوم ! گفتم بچشم! همین امشب برایتان یک ختم میگیرم! من هرگز گناهی نکرده ام که پیش خدا رو سیاه باشم! حتما خداوند از من قبول میکند مطمئن باشید.
پسر سرش را پائین انداخت و با نگاهی که از آن موج حقشناسی میتراوید بجای خود بازگشت… من از پشت سر او را دیدم، اندام موزون و متناسبی داشت. سرش بطرز زیبائی با شکوه بود و موهایش تاروی گردن ریخته بود…چون یک مرد راه میرفت و چون یک مرد مغرور … باتاقم برگشتم، خودم را به شتاب بجلو آئینه کشاندم خدایا آن چشمان بی رونق حالا چون روشنترین ستاره های کهکشان میدرخشید و حدیثی تازه میگفت بیاختیار چهره ام را بین دو دست گرفتم و اشک ریختم…
خدایا! برای اولین بار از ریزش اشک سبک میشدم، چون مه صبگاهی که لطیف و نرم از میان شاخه های درخت بادام بالا میرود بلند شده بود…
روی بستر افتادم و صفحه ای را روی گرام گذاشتم … نمیدانم چرا مخصوصا آن آهنگ را انتخاب کردم…احساس میکردم که در امواج صدای گرم و کلمات تمنا خیز خواننده میچرخم و میرقصم:
تا در گوشم قصه تو
درچشمم چهره تو
در سینه من آتش تو پنهان شد،
خوب من!
در لبهایم سوزنهان
در دیده من اشک روان جوشان شد
خوب من!
دزدانه از پنجره نگاه کردم، او نیز کتاب را بزمین گذاشته بود و بصدای خواننده گوش میداد…انگار در حالت جذبه و خلسه فرو شده بود… حتی میتوانم قسم بخورم مژه هم نمی زد! وقتی ترانه خوب من به پایان رسید نگاهی به پنجره انداخت پرسیدم: خوشتان آمد؟
گفت: خیلی! اگر امکان ممکن است دوباره تکرارش کنید… دوباره ترانه را به خاطر دل او تکرار کردم و خود با خواننده گریستم…چه شبی بود آن شب! چند مرتبه در فاصله زمین را تا ماه طی کردم خدا می دادند که …آسمان جولانگاه پرواز کیهانی من بود… تک تک ستارگان را در آغوش میگرفت، نازش می کردم، شستشویش میدادم و بعد برایشان لالایی میخواندم تا در گهواره آسمانی خود بخوابند!
خواب از چشمانم گریخته بود و من چون باد در اتاق کوچکم میرقصیدم، بالا و پایین میرفتم و آنقدر جسور و پرشور بودم که گستاخانه برایش قهوه درست کردم و بعد سرم را از پنجره بیرون آوردم و پرسیدم:
-قهوه آماده است میخورید؟
در نگاهش نور حقشناسی دوید:
-بله میخورم! کملا امشب شما را اذیت میکنم!
گفتم: نه ! خواهش میکنم! من خیلی تنها هستم! خیلی اینطوری سرم گرف میشود ! اگر میخواهیدبه من محبتی بکنید بگذارید، هروقت شبها درس میخوانید از تان پذیرایی کنم!
آه خدای من! وقتی استکان قهوه خوری را به من پس میداد، با تمام وجودش دستهایم را گرفت و بوسید…نمیدانم میتوانم این لحظه را تصویر کنم یا نه ! میترسم حتی کلمات عظمت این تصویر را نابود کنند…تمام فردا من در انتظار بازگشت او در تب میسوختم! تب مخصوصی داشتم! بیشک احتیاجی بدکتر نبود، تازه من از تب شکایتی نداشتم ! احساس میکردم اطمینان و شجاعت مرده در من زنده میشود، من با شجاعت عجیبی به مغازه سرزدم، بهترین قهوه را خریدم با اینکه سرویس قهوه خوری من گرانقیمت بود، سرویس زیباتری خریدم و در حالیکه از ترس مسخره مردم پشتم تیر میکشید به سلمانی رفتم و خودم را آراستم! سلمانی بعد از خاتمه کار نگاهی بمن کرد و گفت:خانم شما چرا به سلمانی نمیآیید با مختصر تغییری در آرایشتان میتوانید جلب توجه کنید! اول خیال کردم کاسبی است که به طمع پول دختر زشتی را فریب میدهد اماوقتی او… خوب من . مرا دید لحظه ای بمن خیره شد و بعد با هیجان گفت: خدایا! شما از دیشب تا حالا خیلی عوض شده اید ! چقدر با شکوه است… آه…اگر در آن لحظه جسارتش را داشتم خودم را زیر پایش قربانی میکردم.دیوانه واراز پلهها به طرف اتاقم دویدم و آنجا روی بستر افتادم… نمیدانستم هدفم چیست میخواهم برقصم، آواز بخوانم یا گریه کنم. و گریه کردم… تا سپیده صبح گریه کردم…شما نمیدانید برای یک انسان اسیر، تنها یک روزنه کوچک در دیوار تاریک چقدر عظیم و بزرگ است…من از این روزنه بانور ، نور مطلق آشنا شدم آویختم و آمیختم…من بهار سبز و پائیز رنگین را در آن لحظات دیدم… من نور خدا را دیدم… یک وقت چشمم را باز کردم که او با دستهای پسرانهاش موهایم را نوازش میداد… احساس میکردم گرمای عجیب و رخوت انگیزی از زیر دست او چون جریان آب گرم در تنم جاری میشود، برگشتم، دستهایش را در دست گرفتم وغرق بوسه کردم… او روی سر من خم شده بود پی در پی معذرت میخواست:
ببخشید ! ببخشید! دیدم در خانه را باز گذاشتید و رفتید، نگران شدم، ترسیدم حرف بدی زده باشم! شما آنقدر خوب و مهربان هستید که نمیدانم در مقابل این همه مهربانی چکنم؟ گریه کنان گفتم: هیچکاری نکنید! هیچ حرکتی نکنید فقط اینجا باشید! فقط زیر پنجره خانه من درس بخوانید، از اینجا هیچ جای دیگری نروید، همین! همین خواهش مرا عملی کنید… او سرم را در میان دستانش گرفت و ناگهان من آتش لبهایش را در عمق دنیای پهناورجسمانیام شناور دیدم… برای نخستین بار من از دالان بوسه گذشتم و در رنگین کمانی مطبوع و دلچسب فرو رفتم… هزاران ساز، هزاران آواز سر میدادند.
تا در گوشم قصه تو
در چشمم چهره تو
در سینه من آتش تو پنهان شد
خوب من!
در لبهایم سوز بیان
در قلبم شور نهان
در دیده من اشک روان جوشان شد…
خوب من!
حالا دیگری من تولدی تازه یافته بودم، حتی احساس میکردم در دنیای دیگری گام گذاشته… نه! بگذارید صادقانه اعتراف کنم که من بیست و هشت سال در بطن جنین بودم و حالا چشمانم را بنور خورشید و دماغم را به عطر گلهای این سرزمین پهناور آشنا میدیدم، او دیگر در زیر پنجره خانه من نبود، او ساکن اتاق من بود، او دیگر کتاب نمیخواند، با تمام احساس کتاب هستی مرا ورق میزد وبرگ هستی ام را به آتش احساسش میسوزاند و خاکستر میکرد و من مشتاقانه این آتش سوزی را پذیرا بودم…دلم میخواست او آخرین برگ هستی مرا نیز بسوزاند و با یک بوسه آتشین به دنیای دیگر بفرستد…
فریادهای عاشقانهمان گستاخانه از پنجره بیرون میریخت و در کوچه و بازار شناور میشد و همه جا را زیر پرههای رنگین خود میگرفت پنجرهها از پی هم باز میشدند و نگاهای شریرانه برمن آتش میریختند و صداهای خشمگین مردمان کوچه و بازار را میشنیدم که میگفتند : خجالت نمیکشید! کسی با یک بچه چنین کارهایی میکند!
خوب! تقصیر خودش نیست از یکدختر ترشیده چه انتظاری دارید! حالا خودش به جهنم پسرک را نابود میکند!
و من در او میاویختم و میگفتم: ببین ! خوب من! مردم چه میگویند ! مردم دارند مرا مسخره میکنند! برای تو دل میسوزانند تو از این حرفها نمیترسی؟ … و او با چشمان قشنگ و درشتش بمن خیره میشد و با مهربانی همیشگی خود میگفت: نه! بگذار هر چه دلشان میخواهد بگویند! خودشان خسته میشوند…در حالیکه اشک میریختم ،گفتم: آخر اینها حق دارند ! تو مثل بچه منی ! تو نباید عاشق من بشوی! آنوقت از جا بلند میشد و میگت: خوب ! اگر این طور است من میروم! آنوقت من خودم را زیر دست و پایش میانداختم و التماس میکردم :نه! بگذار من بمیرم بعد تو برو! نمیتوانم اینجوری تو را ترک کنم! نه! نمیتوانم! دیوارهای ساکت اتاقم در فشار هیجان متراکم من عقب میرفتند، گرمای خورشید چشمان او، ستارهها را از پنجره اتاقم محو میکرد و من چون کنیزی در بستر عشق او می لغزیدم … و هیچ چیز مرغ عشق را از آن اتاق و از پیش چشمان من نمیتوانست دور بکند… یک روز تا از راه رسید فریاد زد: آهای! آهای! چشمانت را ببند میخواهم کاملا تو را ذوق زده کنم…
چشمانم را بستم ولی باور کنید من با چشمان بسته هم او را میدیدم. او پیش آمد، دست چپ مرا گرفت و به آرامی حلقه ای را بر انگشتم نشاند… چشمانم را باز کردم و با تمام قدرت فریاد کشیدم و اورا بوئیدم و بوسیدم و…
خدای من! خوب من! این چکاری بود که کردی .
حلقه نامزدی ما دوتاست!
باگریه گفتم: نه!نه! اینکار را نکن ! ما نمیتوانیم نامزد بشویم! مردم مارا مسخره میکنند!
اومرا روی پاهایش نشاند وگفت: مردم هر روز مرا مسخره میکنند، من بحرف آنها اهمیت نمیدهم.
پدر و مادرت چی؟
من به آنها احترام میگذارم اما اگر خوشبختی مرا میخواهند باید با عروسی ما موافقت کنند…
نمی دانم چرا در آن لحظه احساس بدختی میکردم. دلم از واقعه شومی خبر میداد… نه، این غیر ممکنست که یک پسر نوزده ساله عروس بیست وهشت سالهای بخانه ببرد، مرا مسخره میکردند! نه باور کردنی نبود، این خوشبختی عظیم برای دختر زشت شهر زیادی بود،خیلی هم زیادی بود…ولی او آنشب از هر شب مهربانتر بود، آنقدر بمن دلداری داد، آنقدر تاریکیهای ذهنم را کاوید و روشن کرد تا باو جواب بله دادم و من تمامی شب را در عطر پیکر او شناور بودم…
سپیده صبح بود که یک پاسبان باتفاق چند زن جلو خانهمان سبز شدند از نگاهشان نفرت وکینه میبارید یکی از مردان بمحض دیدن من فریاد زد: همینه ! خودش است! این بی همه چیز پسرک بدبخت را هر شب پیش خودش نگه میدارد فکر نمیکند ما دختر دم بخت داریم! پسر جوان داریم! آخر شرم و حیائی گفتن! حثیت و آبروئی گفتن، ما ننمیتوانیم این اعمال شرم آور را تحمل کنیم.
دیگران هم از خشم و غضب میلرزیدند وفریاد میزدند، دشنام میداند چند نفر وارد خانه شدند و درحالی که میگفتند باید جول پلاسش را از این محله بیرون ریخت از ترس استخوانهایم تیر میکشید و دندانهایم روی هم میریخت، خدایا چه بدبختی عظیمی !آنها از جان من چه میخواهند؟ مگر من از دنیای آنها جزاوچه دارم؟ به اتاقم دویدم “خوب من” در خواب بود، او را چون مادری بغل زدم و گفتم: عزیزم، عزیزم، برخیز آنها… آنها دارند میآیند… صدای پای آنها نزدیکتر میشد… او وحشتزده از خواب برخاست و در را از داخل بست.
مثل گرگی که در دام افتاده باشد میغرید، و فریاد میزد :
چه میخواهند؟ چه میگویند؟ ما با هم نامزدیم .
گفتم : خواهش می کنم مقاومت مکن! من از این کوچه میروم ما با هم خانه دیگری اجاره میکنیم، دنیا که برای ما تنگ نشده ، ما از اینجا میرویم!
آنها با لگد بدر میزدند. خوب من ناگهان بطرف در پرید ، در را گشود و به آنها حمله کرد، من نفهمیدم چه اتفاق افتاد چون بیهوش بر زمین غلطیدم…
حالا بیست و چهار ساعت از آن ماجرا میگذرد. آنها آن مردمان مرفه و شریر، آنها همه چیر دارند، آنها که خود کوله بار عشق و امیدهای فراوان بر دوش دارند با بیرحمی تنها کوله بار مرا از من گرفتند، او را بجرم حمله به مامور دولت به زندان بردند، ورقه ای هم بمن داده اندکه باید ظرف بیست و چهار ساعت آن محله را ترک کنم… اتاقم در تاریکی مطلق فرو رفته است… خود را لگد خورده وله شده بکنار پنجره میکشم… زیر پنجره خانه من جای “خوب من” خالیست، گرام شکسته من همچنان ترانه”خوب من” را زمزمه میکند. من سرم را روی زانو گذاشته و از پس پرده اشک ستاره ها را مینگرم که تنها دوستان خوب منند! در چهره نقره ای آنها هیچ نشانی از خشم و نفرت نمیخوانم اما من… من بار دیگر ، تنها و زیر باران، شکسته و درهم بی فانوس عشق او بگورستان میروم… احساس میکنم که دیگر همه چیز به پایان رسیده است، استخوانهایم هم فاسد شده است… میخواهم از پنجره سرم را بیرون بکنم و فریاد بزنم همسایه های بد من! تابوتم را حاضر کنید، من از اینجا ، به خانه سرد گور میروم ! شما نباید هیچگونه نگرانی داشته باشید، دختر ترشیده و پیر میمیرد تا خوی خصلت دختران و پسران شما از آلودگی پاک بماند…اما انگار آن قرص های لعنتی قدرت فریاد کشیدن را هم از من گرفته است… سرم گیج میرود، دهانم گس شده وزبانم دردهانم خشکیده است… نه! دیگر باید خداحافظی کرد… خداحافظی با تنها بازمانده من، با خوب من! خداحافظ خوب من!
***
یک نویسنده:
ر.اعتمادی
«ر.اعتمادی» (رجبعلی اعتمادی) به سال ۱۳۱۲در شهر لار از شهرهای استان فارس متولد شده و در دوازده سالگی و پایان دوره تحصیلات دبستانی به اتفاق خانواده به تهران مهاجرت کرد. فعالیت مطبوعاتی و نویسندگی به عنوان خبرنگار روزنامه اطلاعات آغاز شد و با انتشار رمان «تویست داغم کن» به عنوان نویسندهای جوان و پرطرفدار شهرتی به هم زد، شهرتی که پس از به چاپ رسیدن بهترین اثرش«ساکن محله غم» با اندک اعتباری نیز همراه شد. به خصوص اینکه او همانند بسیاری از نویسندگان جوان آن روزگار کتاب خود را برای محمدعلی جمالزاده فرستاد و جمالزاده نیز به عنوان نویسندهای پیش کسوت چنان که از خلق و خوی گرم و مهربان او سراغ داریم، یادداشتی از سر تشویق برای او نوشت که درکسب این اعتبار بیتاثیر نبود.
بعد از آن اما ر.اعتمادی بهطور کامل در مسیر ادبیات عامهپسند سیر کرد و با خلق آثاری جوانگرایانه که از مسائل و مشکلات این نسل (به خصوص از اوخر دهه چهل به بعد) با زبانی ساده و مردم پسند دیگر رقبای خود را (خاصه ارونقی کرمانی که در دهه چهل و پیش از اعتمادی محبوبترین پاورقینویس به شمار میآمد) پشت سر گذاشت و در دهه پنجاه با فاصله بسیار از دیگران محبوبترین نویسنده داستانهای عامهپسند به حساب میآمد.
ر.اعتمادی اما در زمینه روزنامه نگاری نیز چهرهای بسیار موفق بود، او در دهه پنجاه به عنوان سردبیر مجله جوانان تیراژاین هفته نامه را به ۳۵۰ تا ۴۰۰ هزار نسخه رساند که با توجه به جمعیت آن روزگار رکوردی دستنیافتنی می نماید.
«ر.اعتمادی» در زمینه رمان نویسی دو دوره مشخص دارد؛ پیش از انقلاب و بعد از انقلاب. رمان های «تویست داغم کن»، ساکن محله غم، برای که آواز بخوانم، اتوبوس آبی، بازی عشق، کفش های غمگین عشق، چهل درجه زیر شب، روزهای سخت بارانی، جسور، آخرین ایستگاه شب، یک لحظه روی پل، شب ایرانی، شاهد در آسمان و جسوررا قبل از انقلاب و رمان های آبی عشق، هشت دقیقه تا برهوت، گل تی تی، دختر شاه پریان، هفت آسمان عشق، عالیجناب عشق، نسل عاشقان، هزار و یکشب عشق و رنگ سرخ عشق» بعد از انقلاب از وی منتشر شده است.
این نویسنده همچنان می نویسد و معتقد است در گلستان ادب ایران برای تمامی نویسندگان با سبک و روش خاص خود، مکانی برای عرض وجود می توان یافت و هیچ نویسنده ای جای نویسنده دیگر را تنگ نکرده است.
آنچه در ادامه آمده گزیدهایست از گفتگوی یوسف علیخانی با ر.اعتمادی که از کتاب«معجون عشق» انتخاب شده و پیشتر در خبرآنلابن نیز آمده بود:
-من پس از قبولی در اولین کلاس خبرنگاری که به وسیله موسسه اطلاعات و در راستای مدرن کردن روزنامه نویسی در تهران تشکیل شد، رسما وارد این حرفه شدم؛ دو سالی خبرنگار شهرستان ها بودم که مرا بیشتر با فضای زندگی مردم کشورم آشنا کرد و حوادث مهمی که در شهرهای کشور اتفاق می افتاد گزارشش به من محول می شد. بعد از دو سال به عنوان خبرنگار ویژه در مجله اطلاعات هفتگی آن زمان معروف ترین و پرفروش ترین نشریه هفتگی کشور بود مشغول کار شدم. این مجله دو بخش عمده داشت: بخش گزارش ها و رپرتاژهای روز و بخش داستان و سرگرمی ها….من از کودکی عاشق رمان بودم و همیشه در ذهنم داستان هاایی طراحی می کردم ولی جرات اینکه وارد این قلمرو بشوم نداشتم اما آرزویم این بود که از من نیز که بخش رپرتاژهای مجله را می نوشتم، یک داستان کوتاه چاپ شود.
-من در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران درس می خواندم. از گذشته های دور می گفتند زیباترین دختران دانشجو در دانشکده ادبیات درس می خوانند و طنزپردازان اسم این دانشکده را گذاشته بودند دانشکده گل و بلبل. دختری در همین دوره درس می خواند که به راستی ملکه دانشکده گل و بلبل بود و معمولا در اطراف چنان دخترانی ماجراهایی هم شکل می گیرد و من شاهد یکی از این ماجراها بودم و آن را به شکل قصه ای بازگو کردم.
-در کشور ما به خصوص در اواخر سال های سی و چهل، تکلیف ادبیات به وسیله نحله های سیاسی روشن می شد. چپ افراطی که به اردوگاه سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوروی وابسته بودند از همان سال های بیست و بعد از ورود ارتش متفقین به ایران با جلب و جذب روشنفکران توانستند یک اردوگاه ادبی برپا کنند و این اردوگاه به وسیله فصلنامه ها و روزنامه ها تقویت می شد و به جز صادق هدایت و صادق چوبک و یکی دو نفر دیگر از اهل قلم بقیه جذب این اردوگاه شدند.
-بعد از ماجراهای تویست داغم کن و حمایت جوان ها به فکر طرح داستان دیگری افتادم. راستش از هنگامی که به دبیرستان می رفتم زندگی زنان روسپی که در ناحیه ۱۰ تهران و در محله ای به نام شهرنو زندگی می کردند مرا به شدت آزار می داد. دلم برای تک تک آنها می سوخت و فکر می کردم باید برای جلب عواطف مردم به زندگی این فلاکت زده ها قصه ای بنویسم و نوشتم.
-در دنیای ما دو گروه نویسنده داریم. نویسندگانی که با تخیل اثری را خلق می کنند و نویسندگانی که از واقعیات مایه می گیرند. بیشتر نویسندگانی که از واقعیت ها اثر می گیرند اغلب روزنامه نویس بوده اند. روزنامه نویس ابتدا حادثه ای را می بیند و سپس می نویسد. من هم چون حرفه ام روزنامه نویسی بود جزو دسته دوم هستم.
-من نسخه ای از رمان شب ایرانی را برای محمد علی جمالزاده فرستادم و ایشان لطف کردند و درباره این کتاب مطلبی نوشتند که در یک صفحه کامل روزنامه اطلاعات به چاپ رسید و ضمن تایید شب ایرانی به عنوان رمانی که می توان در اروپا ترجمه و چاپ کرد، دستورالعمل هایی هم در جهت بهبود کیفیت آثار جوانان ایرانی دادند که به اعتقاد من هنوز هم مفید فایده است.
8 نظر
سهراب
من با کتاب’ شوک پاریسی’ آقای ر. اعتمادی کتاب خوان شدم، البته کتاب ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی رو در اوان انقلاب که ۱۰-۱۱ سالم خونده بودم ، ولی با ر. اعتمادی زندگی کردم…!تو شبهای جوونیم تو شمال ، بندر پهلوی ، تنها یار و مونسم بود. حتا امروز پس از خوندن بسیاری از کتابهای مختلف دنیا،حتا مزه شوک پاریسی و تصویری که ازش تو ذهنم ساخته بودم به من آرامش میده. ..!آرزومه از نزدیک ببینمش و دستشو ببوسم..! سهراب
behnam
سلام داستان خوب من یکی از چندین داستان ر. اعتمادی بود متاسفانه من کتابشو گم کردم میشه شما منو راهنمایی کنید این کتاب رو از کجا گیر بیارم ممنون
……………………….
ر.اعتمادی سه مجموعه داستان منتشر کرده است؛ خوب من ، دیروز من دیروز تو و دختر خوشگل دانشکده من؛ کتاب اول حجیم و تقریبا حجمی برابر با دو کتاب بعدی دارد.
در سالهای بعد از انقلاب خیلی از آثار اعتمادی تجدید چاپ شده اند اما داستان کوتاه های او تجدید چاپ نشده اند، بنابراین فقط می توانید آنها را از کتابفروشی های دست دوم فروش پیدا کنید. مثلا در پاساژ ایران میدان انقلاب جنب سینما مرکزی.
مد و مه
فاطمه حسین پور
سلام من اولین کتابی که از آقای ر.اعتمادی خوندم شب ایرانی بود.باورم نمیشه ولی تا اونجایی که یادم میاد تا یه هفته حال خوشی نداشتم بعد از اون هر چقدر دنباله نوشته های اویشون گشتم پیدا نکردم .
درقلمرو داستان
وجودم پر از درد شد.افرین براقای اعتمادی با این نگرشش
melika
من زیاد وقت ندارم که کتاب بخونم ولی وقتی هم که کتاب میخوندم خیلی کش دارو مسخره بود ولی یه روز کتاب عالیجناب عشق آقای ر.اعتمادیو خوندم وای فوق العاده بود…خیلی قسنگ توضیح داده داستانو کش نداده..حالا میخوام کتاب های دیگشو بخونم…
خاطره
لطفا رمان شاهد در اسمان را برام بزارید مرسی
………………….
رمان شاهد در آسمان متنی طولانی دارد، و طبعا امکان انتشار آن برای ما وجود ندارد، شاید اگر جستجو کنید لینک آن را برای دانلود پیدا کنید
مدومه
طناز
باور نمیکنین از زمان بچگیم چقدر دوست داشتم قیافتونو یه جا ببینم .خیلی دوستون دارم الهی ۱۰۰۰ ساله بشید من عاشق تفکر شما هستم .شب ایرانی را در ۱۵سالگی خوندم کتاب کفشهای غمگین عشق می پرستم .بازم میگم که خیلی دوستون دارم
آزیتا
شب ایرانی و کفشهای غمگین عشق بهترین هایش بودند