این مقاله را به اشتراک بگذارید
صادق هدایت اگرچه هیچگاه عضو حزب توده نشد، و حتی در لفظ آن را نوعی جنقولک بازی میدانست(!)، اما در میان دوستانش از اعضای خزب توده بسیار بودند و حتی روایت است در دوران بگیر و ببندها، گاه این رفقا جلسات خود را در اتاق هدایت برگزار میکردند! احسان طبری هم یکی از همین سنخ دوستان هدایت بود که ارادت زیادی هم به هدایت داشت.
اگرچه درسالهای بعد از انقلاب نوشتهای منسوب به احسان طبری در روزنامهای منتشر شد با عنوان «آورندگان اندیشه خطا» (بعد از مدتی در قالب کتاب هم به بازار آمد) که در آن به شدت به هدایت و آثارش تاخته شده، اما حتی به فرض اینکه چنین نوشتهای مربوط به دوران تغییر و تحول فکری طبری در اواخر عمر مربوط باشد، اما سستی نثر و زبان کتاب و هپنین تحلیل کممایه آن باعث شد، (هم به لحاظ سندیت و هم ارزش محتوایی خود کتاب) چندان جدی گرفته نشود.. نوشته زیر از کتاب «مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان» انتخاب شده که به نقل از مقدمه کتاب دربردارنده مقالاتیست که طبری با نام مستعار در خارج از کشور نوشته است.
***
بوف کور و دنیای رجاله ها
احسان طبری
“ در اطاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن میبینم و در زندگی محدود من این آینه مهمتراز دنیای رجالههاست که با من هیچ ربطی ندارند”.
بین آثار متعدد ادبی و تحقیقی متعلق به صادق هدایت ( ۱۳۳۰-۱۲۸۱ شمسی) بزرگترین نویسنده در ادبیات معاصر ایران، داستان خوابگونه ”بوف کور” از همه شهرت بیشتری دارد. برای اثبات این شهرت، کافی است بگوییم که تنها در تهران، از سال خودکشی هدایت در پاریس در ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۴۱، یعنی طی مدت یازده سال، قصه “ بوف کور” نُه بار چاپ شده و این پدیده در کشوری که در آن کتابخوانی هنوز سنتی نیست، غریب و نادر است.
از جهت شهرت جهانی،” بوف کور” اگر نه اولین اثر، شاید از اولین اثرهای ادبی معاصر ایرانی است که از فارسی به زبانهای خارجی ترجمه شده و در محیط خود نظرگیر بوده است. از جمله در سال ۱۹۵۳ در فرانسه با عنوان” La Chouette Aveugle” و در ۱۹۵۱ در آلمان دموکراتیک با عنوان “ Die Blinde Eule” نشر یافته است. در اطراف این اثر در برخی جراید و مجلات ادبی فرانسه مقالات و بررسیهایی منتشر شده که ذکر آن از بحث ما خارج است.
اندیشههای مندرجه در این اثر، برای جهانبینی هدایت نمونهوار شاخص است. درست است که یک دوران تحول در برخورد اجتماعی هدایت( که در آثاری مانند” حاج آقا”،” آب زندگی”، “ قضیه زیر بته” ، “ میهن پرست” و غیره انعکاس یافته) پس از نگارش و انتشار “ بوف کور” دیده میشود، ولی” پیام کافکا” ، یعنی مقدمهای که هدایت در سال ۱۳۲۷ بر ترجمه فارسی داستان” گروه محکومین” اثر نویسنده آلمانی زبان چک، فرانتس کافکا(۱۹۲۴-۱۸۸۳) نگاشته، آشکارا حاکی از تجدید حیات فلسفه” بوف کور” در نزد هدایت است. لذا “ بوف کور” یک دوران طی شده در شیوه تفکر و سبک هنری و ادبی هدایت نیست. همه این نکات، این اثر را برای شناخت هدایت به یک سند بسیار مهم هنری بدل میکند. آیا برای ما مارکسیستهای ایرانی که به یک آرمان انقلابی و طرز تفکر علمی و منطقی مجهزیم،” بوف کور” چه پیامی دارد؟ آیا باید بر اساس آن، هدایت را وارد زمره نفیکنندگان انسان و زندگی ساخت یا در سایههای چندشآور و غلیظ این اثر نیز میتوان پچپچه آشنایی شنید؟
به این پرسش هیجانانگیز است که میخواهیم در این نوشته پاسخ دهیم.
هنگامیکه در اثر سقوط استبداد بیست ساله رضاشاه زندانیان و تبعیدیهای سیاسی به تدریج به تهران بازگشتند، برای نگارنده این سطور که در زمره آنها بودم، این توفیق دست داد که با صادق هدایت آشنا شوم. وجود دوستان و آشنایان مشترک، تلاش ادبی در مطبوعات حزب برای افشای فاشیسم و ارتجاع، اندیشههای مشترک هنری و اجتماعی نوعی انس و خویشاوندی روحی فزاینده بین ما ایجاد کرد. این آشنایی هفت ساله خود، از خاطرههای جالب انباشته است که جای سخن گفتن از آنها در اینجا نیست. در آن ایام هدایت، بنا به خواهش حمید رهنما دستنویس “ بوف کور” را که تا آن موقع در کشور نشر نیافته بود ، در اختیار روزنامه “ ایران “ گذاشت. هدایت” بوف کور” را در سال ۱۳۱۵ به هنگام سفر هند نوشت و آن را در ۵۰ نسخه معدود تکثیر کرده بود ولی امکان نیافت نشر دهد. پس از نشر تدریجی “ بوف کور” در روزنامه” ایران”، البته این اثر در محافل محدود روشنفکری آن ایام انعکاس یافت ولی نه چندان وسیع زیرا شیوه خاص و زبان رمزآمیز و سیر رویایی داستان، آن را برای خوانندگان سنتپرست و آسانجو و سطحی دشوار میکرد و حتی برخی روشنفکران که با واژه فارسی” بوف” به معنای بوم آشنا نبودند، این کتاب را به صورت مضحک و فرهنگیمآبانه Boeuf-Coeur تلفظ میکردند! از همین جا میتوان به بیگانه ماندن” بوف کور” در محافل روشنفکری آن ایام پی برد! تنها عده کمی آن را با دقت خواندند و درک کردند.
آغاز زندگی واقعی” بوف کور” و انعکاس نیرومند آن بهویژه پس از پایان غمانگیز زندگی هدایت است. تراژیسم لرزاننده پایان زندگی هدایت به داستان خوابگونه و زجرآلودش رنگی دیگر زد و پرسوناژهای آن را در روشنی کبود اسرارآمیز، در برابر تماشاگران حیرتزده بار دیگر به جنبش درآورد. خواننده ایرانی هرگز از دالان چنین رویدادهای شوم و مرگباری نگذشته و با چنین ابعاد و اشباح هراسانگیزی روبرو نشده بود.
محیط اجتماعی دهههای اخیر در کشور نیز کمک کرد نقش “ بوف کور” به نقش خاصی بدل شود: سالهای درازی است که یک پادشاه پرمدعا و وقیح و سادیست مانند جغدی ابدی بر تختطاووس نشسته و فرومایگی روحی او جهانی همانند خودش، سرشار از” رجالهها” بهوجود آورده است. امپریالیستهای غرب در ظلمت این استبداد قرون وسطایی، مانند دزدان شبرو گوهر شبچراغ کشور ما را کشتی کشتی میکشند و میبرند و در واقع به کار نوعی” انتقال معادن” مشغولند. دستگاه شوم ساواک مانند” سگ چهار چشم جهنم” با “ زندان کمیته”، “ اطاق تمشیت” و کارشناسان اسراییلی و” دکترها” و “ مهندسهایی” که “ مأمورین تسکین روحی “ هستند، دختران و پسران جوان را از نیمکت دانشگاه به روی دستگاه” توستر” امریکایی برای کبابشدن و “ آپولوی” ژاپنی برای سوراخ سوراخ شدن منتقل میکنند. مشتی رذالتپیشه، برخی به طمع مقام و پول، بعضی از روی بزدلی و خودخواهی به لیسیدن چکمه خونآلود دیکتاتور و چاپلوسیهای تهوعآور مشغولند. دنیا، دنیای آکل و مأکول، دنیای بیعاطفه و بیصفت تسلیم و وجدان کشی است. در این “ دنیای رجالهها” ضجه دردآلود” بوف کور” که خود محصول نظیر این محیط در بحبوبه استبداد رضاشاهی بود، طبیعی است که بار دیگر جان بگیرد و خراش عمیقی در روانهای مستعد، بهویژه جوانها، ایجاد کند. “ بوف کور” هماهنگ اشعار و موسیقیهای نومید و خشمناک، همراه هرویین و تریاک، همراه فلسفه پوچی زندگی، همراه طغیان بیپروا و جانبازیهای مأیوسانه مشتی دلاوران تکرو، به محتوی معنوی دهههای اخیر بدل شد. هدایت خود نمیدانست که در اطراف” بوف کور” چنین محشر رعشهآلودی برپا میشود و” پاسداران عفت” جامعه فریاد خواهند زد:” بوف کور را بسوزانید!”
چنانکه یاد کردیم، مفسران ایرانی و خارجی، برای “ بوف کور” و با استفاده از یک اصطلاح هدایت:” هوزووارشن ادبی” آن، مطالب زیادی نوشتهاند. هماکنون با اطمینان میتوان گفت که “ هدایت شناسی” در ادب معاصر ایران، به رشتهای مبدل شده است و در این رشته شناخت “ بوف کور” جایی باز کرده است. تفسیرها مختلف است، برخیها به اتکا افزار روانکاوی فرویدیستی مطالب آن را بازتاب ضمیر و پیکر آسیبدیده و ناتوان نویسندهاش میشمرند. حتی کسانی آن را شاید با برخی نیات و محاسبات شخصی- سند “ جنون” مؤلف آن دانستهاند. در کتاب” دارالمجانین” اثر نویسنده معروف معاصر جمالزاده باید هدایتقلیخان موسوم به “ بوف کور” را یادآور هدایت و این اثر او دانست، این نکتهای است که زمانی خود هدایت به نگارنده این سطور با نوعی آزادگی بیان داشت. بعدها افرادی مانند دکتر سروشآبادی در” بررسی آثار صادق هدایت از نظر روانشناسی” ( تهران- خرداد ۱۳۳۸) و هوشنگ پیمانی در” راجع به صادق هدایت صحیح و دانسته قضاوت کنیم!”( تهران-۱۳۴۲) سخت به تئوری مضحک و ننگین “ جنون هدایت” چسبیدند و خواستند آن را با سند و مدرک و با استدلال “ علمی” اثبات نمایند. همه کسانی که هدایت را میشناسند و تعادل عمیق اخلاقی و عقلی و جاذبه نیرومند شخصیت او را در زندگی روزمره دیدهاند، نمیتوانند از این کوششهای سبکسرانه متحیر نشوند. در کنار این نوع تفسیرها، اظهار نظرهای جدی و ژرفبینانهای نیز وجود دارد. در مجموعه” عقاید و افکار درباره صادق هدایت پس از مرگ”( انتشارات” بحر خزر” تهران- ۱۳۴۵) اظهار نظر برخی از نویسندگان ایرانی و خارجی درباره هدایت بهطور اعم، و درباره” بوف کور” بهطور اخص چاپ شده است و از آن جمله جلال آلاحمد در بررسی ویژهای از “ بوف کور” برخی نکات لازم را درباره این اثرمطرح میکند. از پژوهندگان مترقی خارج پروفسور کمیسارف در کتاب تحقیقی خود موسوم به “ زندگی و آفرینش صادق هدایت” ( نشریات “ علم “ مسکو، ۱۹۶۷) با شور و صمیمیت تمام از “ بوف کور” مدافعه کرده و کوشیده است تا به سود دفاع از مقام هنری هدایت، این اثر را از تهمت سوررئالیسم و انحطاط و بیمحتوی بودن و پوچی مبری سازد.
لازمه شناخت” بوف کور” شناخت خود هدایت، زندگی، دوران، جهانبینی و مشخصات انسانی وهنری اوست، زیرا همه اینها در “ بوف کور” بدین شکل یا بدان شکل بازتاب یافته است. خود هدایت به نگارنده این سطور درباره” بوف کور” گفت که نوشته او نوعی “ داستان مغزی”( Roman Ce’re’bral) است. درباره آنکه هدایت از قصههای مغزی( یا رویایی یا خوابگونه) و تکنیک آن چه تصویری داشت، اطلاع من مشخص نیست. از مجموعه مطالبی که در موارد متعدد از او شنیدم علاقهاش به نظریات فیلسوف و تئولوگ قرن نوزدهم سورن کیرکهگارد احساس میشد. کیرکهگارد به نوبه خود در فرانتس کافکا تأثیر عمیقی داشت. کیرکهگارد مبتکر مفهوم” دلهره” ( Angoisse) است که به جهانبینی او خصلت ژرف بدبینانهای میبخشیده است. فرانتس کافکا نویسنده آلمانی زبان چک، به نوبه خود اثرات بسیار عمیق در هدایت داشت. احتمال دارد با آثار این نویسنده در سفر اروپا( ۱۹۳۰-۱۹۲۵) آشنا شده باشد. آن موقع اروپای غربی تازه کافکا را شناخته بود. بعدها بنا به توصیه اکید هدایت دوستش حسن قائمیان برخی آثار کافکا را ترجمه کرد. خود هدایت “ گراکوس شکارچی” ، “ مسخ”،” جلوی قانون”، شغال و عرب” را از آثار کافکا به فارسی درآورد. نوشته هدایت تحت عنوان” پیام کافکا” ( در مقدمه” گروه محکومین” به ترجمه حسن قائمیان) نشان میدهد که هدایت خود را در واقع پیرو مکتب فلسفی و هنری این نویسنده میشمرد. باید افزود که از ایام نوجوانی هدایت عمیقاَ تحت تأثیر جهانبینی مندرجه در رباعیات خیام قرار گرفته بود. این رشته ایرانی با آن رشته اروپایی در ذهن هدایت گره میخورد و پوچی و دلهره زندگی با اندیشه مرگ و سپری بودن انسان بر روح هدایت سایه پابرجای خویش را میافکند. یعنی روآوردن هدایت به کافکا، چنانکه توجه بعدی او به اگزیستانسیالیسم، ابداَ تقلید خشک و فرنگیمآبی نیست، بلکه صمیمانه است و در روحیات خود هدایت این امور سابقه و ریشه دارد.
هدایت از کافکا، چنانکه گفتیم هم فلسفهاش و هم فن هنریاش را کسب میکند. نظیر این نوع قصههای مغزی در نزد هدایت کم نیست مثلاَ در قصههایی از قبیل” زنده بگور”، “ سه قطره خود”، “ تاریکخانه” و غیره همین شیوه دیده میشود. بعدها در ادبیات معاصر بورژوایی غرب، این اسلوب هنری، با نامهای گوناگون، بستری فراخ میگشاید و هدایت یکی از پدیدآورندگان نمونههای موفق در این دبستان هنری است. روشن است که ژانر هنری در نزد هدایت متنوع است و بحث درباره آن و روا بودن یا نبودن هر یک از آنها، بحثی است جداگانه. بههر جهت آنچه عمده است سمت و مضمون اثر هنری است و درباره ژانر و تکنیک میتوان گشاده دست و بذال بود. داوری ما درباره هنرمند قبل از شکل، از جهت مضمون است زیرا اشکال واحد میتواند مضمونهای متنوعی را در آغوش گیرند و اینرا تاریخ و واقعیت نشان داده و ثابت کرده است.
در” بوف کور” پرخاش خشمگین هدایت ، به صورت صیحهای رنجآلود، علیه اجتماع دورانش” دنیای رجالهها” بسیار جلی و خوانا است. شجره عواطف “ بوف کور” را باید در فراز و نشیب زندگی کودکی صادق هدایت جست. وی کودکی بود از یک سو دارای اراده و غرور نیرومند و از سوی دیگر بسیار محجوب و درخود فرو رفته. از همان ایام در خودآگاهی حیاتی او تضادی بغرنج رخنه کرد و میان او و محیط خانوادگی و اجتماعیاش فاصله افتاد. این فاصله در روان هدایت بیزاری از پیرامون، سرخوردگی و یأسی پدید آورد که همیشه در او قوی بود و به قبول اندیشهها و فلسفههای بدبینانه میدان میداد. از نظر هدایت زندگی یک فتنهانگیزی و دسیسهگری از جانب غرایز طبیعی است که میخواهند راه خود را باز کنند. انسان آلت این دسیسه است. تمام زندگیش، که سرانجام در چاه بیپایان مرگ میغلطد، یک مسخرگی و دلقکبازی تحمیلی، یک مشغولیت عبث و بیخردانه است. پایان دادن به این مسخرگی، قبول خودکشی، بهترین پاسخ به توطئه غریزههاست. تنها احمقهای طماع، شیفته منجوقهای پرزرق و برق و به کلی بیارزش زندگی میشوند وبا بزاق جاری از دهن به لذتهای چرند آن میچسبند. آنکس که دردشناس است، این تعهد رذالتآمیز را رد میکند وداوطلبانه از دروازه مرگ به داخل میرود. این خلاصه آن فلسفهای است که هدایت در بسیاری از آثار خود، با زبانهای مختلف، با رمز ونمادها و به قول خودش” هوزووارشن” ها تکرار میکند و بارها در گفتگوی شفاهی با دوستان خویش، ضمن عبارات طنزآمیز فوقالعاده گیرا و غالباَ بسیار گزنده و دردآلود، آن را افاده میکرده است و خود، نه تنها در اندیشه، بلکه با عمل به آن وفادار ماند. مابین این اندیشه، که محصول نفرت از فساد محیط جانورانه “ الحق لمن غلب” بود ، و اندیشه انقلابی، با همه تضاد صریح این دو برخورد، یک قدم راه بود. زمانی که هدایت پی برد که میتوان محیط جانورانه و زندگی پوچ انسانی را دگرگون ساخت، چون در نفرت خود از تباهی صادق بود، چون برای طرد این محیط ارادهاش نیرومند بود، به آسانی به یک نویسنده سرزنده و مبارز بدل شد. اگر هدایت، که پل بین ساحل تاریک نفی زندگی با کرانه روشن اثبات آن را در زندگی طی کرده بود، به تمام درستی و عمق این گذار بزرگ روحی خویش باورمند میشد، آنگاه دیگر اثری مانند” پیام کافکا” از خامهاش نمیتراوید و آنگاه دیگر پیکر بیجان خود را در ۴۸ سالگی تسلیم گورستان پرلاشز نمیساخت. تحول در او آنچنان ژرف نبود که برای تفکر و اراده نیرومندی مانند هدایت آنچنان لازم بود. سرکوب خونین جنبش بزرگی که پس از سقوط رضاشاه پر گشاد، نضج اندیشههای نوزاد را متوقف ساخت و به قهقرا کشاند.
خود” بوف کور” علاوه بر ریشههای فکری و روانی ، واکنش ایران زمان رضاشاه است. نخستین سفر او به بلژیک و فرانسه و دیدن تمدن اروپای غربی، او را گویی به دیار افسانهگونی برده بود. البته در آن ایام هدایت هنوز نمیدانست که این تمدن را کار برده و از صدها قوم غارتشده جهان پررونق میسازد. او از تهران گلین و محقر که اهالی آن به گفته هدایت” اسیران خاک” بودند به پاریس و شعشعه پس از جنگ اول جهانی آن، منتقل شده بود. بعدها نیز همیشه از “ ولایت خاجپرستها” با نوعی شگفتی حرف میزد. همه چیز از شیرقهوه در کافه، نغمه آکوردئون، ارگ کلیسا، محیط آزاد برای عشقها و خوش گذرانیها، کتابهای جالب و خواندنی، معماری دلکش بناها، زبان دقیق برای فکر کردن و نوشتن، تمدنی که با ذوق پیشرفتهای در آمیخته بود و غیره، هدایت را که میدید و میفهمید ، مجذوب میکرد. وقتی پس از پنج سال توقف در بلژیک و فرانسه به تهران برگشت، با آنکه در” کافه لالهزار” با چند دوست فرنگدیده و فرنگیمآب محیط کوچک پاریس را تجدید کرد، ولی میدید که در بیابان فقر و بیفریادی بهسر میبرد که یک قزاق بیسواد، که مهمترین خصلتش قلدری و آمادگی برای تأمین غارت دیگران است، به عنوان “ اعلیحضرت قدر قدرت شاهنشاهی ارواحنا فداه” مدعی است پایهگذار” عصر مشعشع” اوست و مشتی چاپلوسان “ پرورش افکار” با کمرد و تاو از ترس” اداره سیاسی” به تکرار پلیدترین تعلقات قرون وسطایی در حق او مشغولند. سراسر کشور، خوابآلود ، فقیر و منگ، پرت و عقبمانده، در تمدن له شده آسیایی چرت میزد و بار زباله حکومت رجالهها را با خموشی بردهواری به دوش میکشید. چنین بود دید هدایت از ایران آن روز. برای این لعنکننده زندگی، برای این موجود گیاهخوار که از گوشت این” غذای خونین” انسانها نفرت داشت، پس از لمس زندگی پاریس، تحمل تهران رضاشاهی ممکن نبود. طعنهها و متلکهای جانسوز از اعماق روح او برمیخاست. نمونههای آن را میتوان در” وغوغساهاب” یافت. به همین جهت برای یافتن” زیبایی” به “ ایران قبل از اسلام” از سویی و به جهان فولکلور از سوی دیگر پناه میبرد. پس از سقوط رضاشاه، نفرت او از دیکتاتور ، تا مدتها خاموش نشد. ماهها بعد از شهریور ۱۳۲۰، اسکناس دوستان را میگرفت و برای “ پدر شاخدار” شاخ میکشید.
دکتر رحمت مصطفوی در کتابش به نام” بحث کوتاهی درباره صادق هدایت و آثارش” ( تهران ۱۳۵۰) ، به هنگام سخن گفتن از” حاج آقا” ، ضمن آنکه کوشش فراوانی به کار میبرد تا از ارزش هنری این اثر بکاهد، ابراز حیرت میکند که چگونه هدایت در این کتاب به رضاشاه، که گویا اقداماتش در سمت اندیشههای مترقی هدایت بوده، تاخته است. وی حل این معما را در جریان” تلقین” از طرف “ دسته مخصوص” مییابد که نگارش چنین قصه به عقیده او کمارزش و غیر میهنپرستانهای را به وی تحمیل کردهاند! در این ادعا همه چیز نادرست است. نه آن “ دسته مخصوص” درصدد تحمیل یک اثر هنری به نویسنده بالغ و باشخصیتی مانند هدایت برآمد و نه هدایت تحمیل و تلقین کسی را پذیرفت. نفرت هدایت از رضاشاه و بهطور کلی از خاندان پهلوی به حدی بود که ناکامی جنبش در نبرد ضد ارتجاع او را در تاریکی جاوید فرو برد. هدایت کمترین ارزشی برای این خاندان قائل نبود و آن را سرگل جهان رجالهها میدانست.
در ایران زمان رضاشاه، هدایت محیطی را کشف کرده بود که با سرشت او تناقض بیّن داشت. مشتی شیاد بیصفت برای داشتن خانه و باغ و درشکه و اتومبیل و رسیدن به وکالت و وزارت و دسترسی به خوشگذرانی در فرنگ، به چه پستیهایی که دست نمیآزیدند. همه آنها کمسواد، آبزیرکاه، شارلاتان، وقیح و پرمدعا بودند. برای هدایت، روشنفکر جدی و اصیل و درعینحال قرص و بیتزلزل و دارای یک پاکیزگی بلورآسا، این دلقکبازی طرارانه تحملناپذیر بود. آنچه را که به نظر دیگران معتاد و متداول بود، او پست و” عقآور” مییافت.
سفر به هندوستان به قصد آموختن پهلوی در نزد انگلساریا از پارسیان هند برای هدایت تنفسی بود. دیدن هند کهن، مرموز، شاعرانه، فقیر و باشکوه، مجذوبیت به رقاصههایی که با پیکر آبنوسی به نرمی ابریشم در معادن هندی در پیچ وتاب بودند، آشنایی با اندیشه هندی تناسخ که در فلسفه” تبادل عناصر” خیام تراوش آن وجود داشت، در اندیشه رویاخیز هدایت اشباح فراوانی آفرید که در “ بوف کور” انعکاس یافته است. در این باره دیرتر باز هم سخن خواهیم گفت.
تمام داستان “ بوف کور” را، روایتگرش- یک نقاش جلد قلمدان- برای سایه خود میگوید، زیرا از “ دنیای رجالهها” او تنها به صورت خودش در آینه و به سایه خودش دلخوش است. صحنه وقوع حوادث “ بوف کور” در ایران در شهر کهنسال ری است که از آن هدایت گاه با شکل باستانی” راغا” نام میبرد، جایی در آنسوی نهر” سورن”(؟) . قاعدتاَ حوادث باید در دورانهای گذشته روی داده باشد، زیرا سخن از گزمه، داروغه، قاضی و غیره در میان است. ولی پیرمردی که شالگردن را به سر و صورت خود میپیچد و نیز کالسکه نعشکشی و توصیف مناظر بین راهها با خانههای مخروطی و منشوری و بسیار جزییات دیگر، منعکس کننده یک محیط صرفاَ ایرانی نیست. پیداست برای هدایت پیگیری در این مسئله اهمیتی نداشته و وی قصد داشته است قصه خود را حکایت کند، چنانکه خود قصهگویی نیز در جنب آن اندیشهها که هدایت مایل است بیان دارد، یک جنبه فرعی، جنبه وسیله و افزار دارد.
داستان رویایی و کنایهآمیز” بوف کور” از دو بخش مجزا که در پایان داستان بههم میآمیزند تشکیل شده است. در بخش اول، نقاش قلمدان، قهرمان اصلی داستان، شاهد آمدن دختر مطلوب خود به پستوی محقر خویش و مرگ اوست. مرگ دختر را هدایت با جزییات شومی توصیف میکند: تجزیه بویناک یک پیکر کرمزده که در حوالی آن دو زنبور درشت میچرخند، اوج کابوس هدایت را از مرگ انسانی مجسم میکند. اندیشه مرگ که آنرا “ Thanatopsis” مینامد در نزد هدایت نه تنها در این قصه، بلکه همه جا حاضر و نیرومند است. درواقع برای موجود زنده تصور آنکه روزی دیگر برای ابد نخواهد بود، تصور مطبوعی نیست، ولی چرا باید آن را به کابوسی برای تاریک کردن نقدینه عمر بدل ساخت؟
نقاش دست به تصویر مرده دختر میزند و چون مایل است راز چشمهای او را نیز بر صفحه بیاورد ناگاه بر اثر اعجازی چشمهای فروبسته دختر گشوده میشود و نقاش آن نگاه سحرآمیز را نیز ثبت میکند. سپس با گزلیک پیکر را قطعه قطعه میکند و آن را د رچمدانی میگذارد و با کمک پیرمرد نعشکش و کالسکه او دختر را در قبرستان چال میکند. آخرین بار که چمدان را میگشاید در میان خون دلمه شده و پیکر تجزیه شده بار دیگر درخشش چشمان زنده و نگران معشوقه رویایی خود را میبیند.
در بخش دوم داستان نقاش قلمدان از دالان واپسنگری به گذشته و دوران کودکی و جوانی خود میاندیشد. در اینجا، پدر، عمو، مادرش رقاصه هندی به نام بوگامداسی، دایهاش موسوم به “ ننهجون” و زنش ملقب به “ لکاته” و شهرش که در آن دنیای رجالهها زندگی میکنند، پیرمرد خنزرپنزری که پیرمرد مردهکش بخش اول را به یاد میآورد، قصاب که لش خونآلود را با حرص جانورانهای برانداز میکند و به رجالهها میفروشد، تصاویر و چهرههای اساسی هستند.
“ دنیای رجالهها” را هدایت در جاهای مختلف داستان خود توصیف میکند: دنیایی که به او ابداَ ربطی ندارد، وجود مادیاش تنها نوعی سرحد بین دنیای درونی او و دنیای رجالهها است که در آن همگی به دنبال پول و شهوتند. زن او ، لکاته، از همین رجالههاست و همین رجالهها را دوست دارد چون “ بیحیا، احمق و متعفنند”. رجالهها موجوداتی هستند تندرست و پروار، خوب میخورند، خوب میخوابند: “ حس میکردم این دنیا برای من نبوده، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، چاروادار و چشم و دل گرسنه بود. برای کسانیکه به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان، مثل سگ گرسنه که جلوی دکان قصابی برای یک تکه لثه دم جنباند گدایی میکردند و تملق میگفتند”.
روشن است که این دنیای” رجالهها” جامعه رسمی زمان رضاشاهی است، در این مفهوم مبهم البته نوعی برخورد از بالا و” الیت” مآب هدایت به مثابه “ تافته جدابافته” به تمام اجتماع آسیایی و عقبماندهای که او در ایران میدیده احساس میشود، و هم، به شکل قویتر و اساسیتر، نوعی برخورد اجتماعی و انسانی به هر چیزی است، کاسبکارانه، مبتذل و فرومایه. با شناختی که از هدایت داریم باید گفت، محتوی دوم در روح او اندیشهدارتر است و همانست که او را به جانب جنبش خلق کشانده است. زیرا طراح چهرههایی مانند” داش آکل”، “ منادیالحق”( حاج آقا)” احمدک”( آب زندگی) ، “ مهدی زاغی”( فردا) نمیتواند به مجاهدتهای شریف روحی مردم احترام نگذارد.
ذکر شهر “ بنارس” و مادر هندی قهرمان داستان که رقاصه معبد” لینگم “ بود( به نام بوگام داسی) و افعی زهرآگین “ ناگ” که از ترس آن موهای عمویش سفید شد، و رقص پرپیچ و تاب و خیالانگیز دختران هندی، یادآور سفرهدایت به هند و تأثیرات و خاطرات قوی این سفر است.
قصه” بوف کور” به صورت یک “ مونولوگ”( تکسخن) بینهایت شاعرانه و سرشار از تصاویر چهرهها ، تعبیرها، استعارهها و تشبیههای غریب و گیرا نوشته شده است. در ادبیات فارسی این پدیده در آن ایام به کلی نو و مخترعانه بود. در این پدیده هم متأثر بودن هدایت از ادبیات معاصر اروپا و هم نیروی تند تخیل و ابتکار او بروز می کند. در همین عرصه است که “ هوزووارشنهای ادبی” هدایت عرضه میشود. واژه” هوزووارشن” شکل پهلوی” هنروارش” است، یعنی واژههایی که در پهلوی به زبان آرامی نوشته میشد ولی به پهلوی خوانده میشده، مانند” لخما” که آن را “ نان” تلفظ میکردند. این اصطلاح را هدایت فقط یک بار بهکار میبرد ولی بسیار اصطلاحی صائب و مهم است. در واقع باید از پس این” کنایات معمایی” روح و اندیشه هدایت را بیرون کشید و هنر و ارزشها را شکافت و به دفینهای که در آنهاست دست یافت.
در مونولوگ” بوف کور” مانند مونولوگهای نظیر که هدایت نوشته( “ سه قطره خون”، “ زنده بگور” و غیره) بدون شک اندیشهها و عواطف ناهنجاری هم وجود دارد که برای ما، باورمندان به تکامل تاریخی انسان و امکان رهایی تدریجی او از زنجیرههای بیخویشتنی، پذیرفتنی و حتی دلپذیر نیست. در این قصه شبزده و ترسناک گاه انسانها به حد اعلی مسخ میشوند و حقیر و پوک و سیهدل و نفرتانگیزند مانند” ننهجون” و” لکاته” و “ پیرمرد خنزرپنزری” و “ پیرمرد نعشکش”. تنها او و محبوبه مردهاش از دنیای آنسویی هستند که یکی محکوم به تجزیه شدن و مثله شدن و دیگری محکوم به شکنجه دیدن است. لذا تمام داستان را میتوان دادخواستی علیه دنیای رجالهها ، به معنی پیکارجویانه آن دانست. تن و روان آسیبدیده و شکننده هدایت استغراق او در ادبیات ضد زندگی معاصر بورژوا، رد خود را مانند داغمههای کبود همهجا بر پیکر داستان گذاشته است. ولی مطلب اینجاست که در کنار این، در” بوف کور” حرف دیگری نیز هست و آن درست همان چیزی است که او را به پرخاشگر خشمگین علیه محیط اجتماعی زمان خود بدل میسازد.
در “ بوف کور” هم مانند بسیاری آثار دیگر هدایت، تأثیر عمیق خیام دیده میشود: تصویر روی کوزه باستانی “ راغا” که پیرمرد نعشکش به هنگام کندن قبر کشف میکند، عیناَ مانند تصویری است که قهرمان داستان روی قلمدان کشیده است و خود رمزی است از تکرار ابدی سرنوشت انسانی که در امواج سیاه عدم فرو میبرد و دوباره سربر می کند، رمزی است از گردش جاویدان ذرات هستی. همچنین رگههای شکاکیت خیامی در صحت دعاوی مذاهب نیز در” بوف کور” به عیان دیده میشود. این درآمیختگی تأثیر فرهنگ باختری با سنن تمدن ایرانی در هدایت از خطوط شاخص روح و آفرینش هنری اوست که در” بوف کور” مانند آثار دیگر او کاملاَ مشهود است.
بهعلاوه از تبادلی که بین اشخاص داستان ازجهت جسم و روح روی میدهد( یکی به دیگری بدل میشود) پیداست که افکار هندی- ایرانی درباره تناسخ و مسخ( و حتی امکان تبدیل شدن به گیاه) در ذهن هدایت رخنه دارد. در این تناسخ و مسخ و رسخ هدایت یگانگی گوهر هستی را میبیند که بینهایت چهره عوض میکند ولی همیشه خودش میماند.
از معشوقه رویایی بخش اول کتاب که نقاش قلمدان پیکر مرده او را با گزلیک مثله میکند تا لکاته زن زیبا ولی هرزه و بیصفتش که او را نیز در پایان بخش دوم با همان گزلیک به قتل میرساند، از چشمهای اولی که در داخل چمدان خونآلود میدرخشد تا چشمهای دومی که در مشت پر از خون قاتلش ظهور میکند، ما شاهد یک سلسله پیوندهای مرموز در سرنوشت و در خواست هستیم. سرانجام تبدیل گوینده داستان به پیرمردخنزرپنزری، نماد دیگری است از استحاله انسان در جهان رجالهها که قادر است همه موجودات را ببلعد و گریز به سکوت، به تنهایی، به نشئه تریاک، به تاریکی شب از چنگ این جهان عبث است، زیرا این دنیا شما را تا ژرفای عزلت و غربت شما دنبال می کند( لذا میتوان گفت: اگر چنین است پس باید از جهان رجالهها نگریخت، بلکه با آن جنگید).
هدایت نگرندهتر از آن است که بغرنجی حالات روانی انسان و شگردها و زیروبمهای آن را نبیند و پیوند روح با جسم نظرش را جلب نکند. ولی هدایت این روند را در نوعی توارث نسلی، در فریادهای خاموش خصایص قومی و نژادی در درون جسم و روح هر فرد، در قوانین اسرارآمیزی که در ژرفای هستی انسان، همانندیهای جسمی و روحی را طی قرنها دست به دست میدهد، جستجو میکند. بسیاری از جملات معمایی و تاریک او در” بوف کور” وابسته به این اعتقاد اوست. در همه آنها در عین حال اشارهای به خودش دارد. از ستم و عذاب جسم خود رنج میبرد و شرارههای غرایز حیوانی با اندیشه اثیری و اشرافی انسانی او جور درنمیآید، ما هراس هدایت را از جسم خود و شرم و حجب او را که به قول” پابلو نرودا” به انسان دوپوست دست میدهد و دومی زودتر از اولی منقبض میشود، در سراسر” بوف کور” احساس میکنیم. از تنها بودن و یگانه بودن خود، هم زجر میکشد و هم بدان افتخار دارد چون نمیخواهد به دنیای رجاله ها مربوط باشد.
آسیبپذیری، شکنندگی عجز جسم انسان و سرگشتگی و بیتدبیری روح او در قبال رفتار خشن و بیملاحظه نیروهای طبیعت و تاریخ ( که با “ بیشمار” سروکا ر دارند و به “ تکتکـ “ بیاعتنا هستند) پدیدهای است حزنانگیز که هدایت را وحشتزده میکند. به همین جهت او چنین عبوس و تلخ است، زیرا، به قول برشت، آنهایی که میخندند خبر وحشتناک را نشنیدهاند، ولی هدایت آن را شنیده بود. خود او دوست داشت از” درد زندگی”،” درد جهان” ( Weltschmerz) سخن بگوید.
برای هدایت رنج انسان رنج عبث” سیزیف” از اساطیر یونان است که در عرصه تاختوتاز کور نیروهایی بسی مقتدر و بیرحم، لگدمال میشود. در دوران جنگ هدایت “ افسانه سیزیف” اثر نویسنده فرانسوی آلبر کامو را که تازه نشر یافته بود به دست آورد وخواند و از آن جمله خواندن آن را با شوق مستور نشدنی به نگارنده توصیه کرد. سخن کامو درباره پوچی زندگی انسان و مطلوب بودن خودکشی، برای هدایت تازگی نداشت. استدلال کامو درباره آنکه انسان در سرای وجود یک” مهمان ناخوانده” است، نظیر استدلال سارتر درباره اینکه “ نای تهی” وجود انسان سرشار از دلهره است، برای هدایت که مدتها بود” بوف کور” را ایجاد کرده بود، سخنان کهنهای بود. در “ بوف کور” همه اینها گفته شده بود. هدایت مانند کامو مدتها پیش، خود را “ بوف کور”، یک “ انسان زائد”، یک” انسان غریبه” احساس میکرد. نه هدایت و نه کامو نخواستند از نوعی “ مشاهده واقعیت” فراتر بروند. مطلب “ انسانهای زائد”، مطلب “ تضاد بوفهای کور با دنیای رجالهها” مطلب مهمی است ولی این مسئله انسانشناسی ( آنتروپولوژیک) و زیستشناسی( بیولوژیک) نیست. این یک مسئله تاریخی – اجتماعی است و آن را نه از راه خودکشی و اعلام پوچی زندگی، بلکه از طریق تلاشهای مرارتبار دیگری باید حل کرد: رهایی انسان در نبرد اوست.
آنچه گفتیم تصویر ساده شدهای است از” بوف کور”. در این اثر کوچک ( در ۲۸ صفحه) سایه و روشن یک روح بزرگ تلخیص شده و ثمره تقطیر پرتعب عواطف و افکار بسیاری است. ما حق داریم بدون بیم از ساختهکاری و زیباسازی و سمتدهی مصنوعی، این اثر را دادخواست علیه آن دنیای رجالهها بدانیم که هدایت را مختنق ساخت و پیش از وقت به گورستان فرستاد، و برای آن در گنجینه ادب معاصر ایران جایی بگشاییم. شناخت عمیقتر و نزدیکتر هدایت و آثارش پیوسته به سود این نویسنده بزرگ و آثار اوست.
مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان (انتشارات مروارید، ۱۳۵۹)
ویژه نامه سایت «مد و مه» در هفته صادق هدایت – ۷