این مقاله را به اشتراک بگذارید
متن زیر سخنرانی دکتر محمد صنعتیست در مراسم یکصد و یکمین زاد روز صادق هدایت که به بحث مسئله مرگ نویسنده و صادق هدایت میپردازد. این نوشته خواندنی و درخور نکات جالب توجهیست که بیهیچ توضیحی از شما دعوت میکنیم که خواننده آن باشید. از دکتر صنعتی در سالهای گذشته کتاب «صادق هدایت و هراس از مرگ»، توسط نشر مرکز منتشر شده که به علاقمندان هدایت توصیه میکنیم این کتاب را بخوانند، چرا که نویسنده با رویکردی تازه و متفاوت به هدایت و آثارش پرداخته است.
***
صادق هدایت و مرگ نویسنده
دکتر محمد صنعتی
در این که مرگ و خودکشی همواره ضمیمهی پروندهی بزهکارانهی صادق هدایت بوده تردیدی نیست و در این هم نباید تردید کرد که در نیم قرن گذشته مصلحین اخلاقی – در خانواده و جامعه – به هر جوانی هشدار دادهاند تا مبادا به نوشتار هدایت به خاطر مرگاندیشی و خودکشی نزدیک شود. و گرچه این هشدارها اغلب عبث بوده است. زیرا همهی ما نیز شاید آن اندرزها را شنیدهایم و از قضا بیشتر ما کتابخوانی جدی را با هدایت شروع کردیم و با اینکه ممکن بود قصههایی مثل بوف کور و سه قطره خون را درست نفهمیم، ولی چیزی در آنها بود که ما را به سوی خود میکشید و از این رو بسیاری از ما نوشتههای هدایت و تاریکترین و مالیخولیاییترین آنها را که بوف کور است، بارها خواندهایم و اغلب با این فکر که انگار مرگ اندیشی هدایت در فرهنگ ما یک ضد ارزش و حرکتی خلاف جریان آب بوده است!
با این که ظاهرا” هشدارها را نشنیده میگرفتیم، ولی پنهانی فاصلهی خود را نیز با مرگ اندیشی هدایت حفظ میکردیم تا مبادا میل خودکشی به ما سرایت کند! گویی صدای مرگ مرگ فقط به گوش هدایت و راوی بوف کور و زنده بگور و سامپینگه میرسیده و نه به گوش ما که از بچگی در “فرهنگ مرگ” بزرگ شده بودیم و مرگ در دو قدمی ما بود یا بالای سرمان پرپر میزد و ما نمیباید یک لحظه از فکر مرگ غافل میشدیم و آن دو وجب خاکی را که قرار بود در آن دفن شویم از جلوی چشممان دور کنیم! انگار که جامعهی ما از آغاز تا نوشتار هدایت، همهی تاکیدش بر زندگی بوده و هر کودکی را از آنگاه که در خشت میافتاده تا آنگاه که سر به خشت لحد میگذارد، برای زندگی و با شور و شوق زندگی پرورش میدادهاند! و این تنها هدایت و استثناهای نابهنجار بیمانند او بودهاند که هنجار زندگی خواهی را در این سرزمین مخدوش کردهاند. انگار تمامی یا وجه غالب ادبیات و عرفان ما در گسترهی تاریخ ایران زمین بر مرگ به مثابه آزادی و رستگاری متمرکز نبوده است، و انگار که اسطورهی همهی دورانها جمشید جم، آن نخستین شهریار و دارندهی جام جهاننما و دوردارندهی مرگ را «سرور و شاه مردگان» نخواندهاند. تاملی بر این نکته بصیرتبخش است که چگونه جم که بیمرگی برای مردمان خواست، شاه مردگان شد؟! و این آغاز تاریخ اسطورهای ماست؛ پس عجیب نیست اسطورهای که در این فرهنگ، در ظلمات به دنبال آب حیات میرود، اسکندر باشد. چه همان اسکندر مقدونی چه غیر آن؛ به هر حال نامی بیگانه از فرهنگ هلنی است. فرهنگی که شاید پیشرو در شور و شوق زندگی بود و پیشرو در رویارویی با واقعیتهای زمینی و پیشرو در اسطورهزدائی آن گونه که افلاطون روایت میکند و شوپنهاور مهد شکوفایی «انکار خواست زندگی» را شرق میشناسد.
اگر راوی بوف کور در ظلمات میزیست و از لذتهای جنسی میگریخت و خاکسترنشین بود و مرگ ستا، مگر این همه دور از ریشههای فرهنگ هند و ایرانی است؟ مگر آن پیشگام بزرگ اشراق و پیامبر باغهای روشنایی – آن هنرمند نقاش که عرفانش به اروپا و آفریقا و چین رفت و نه فقط شاپور ساسانی بلکه آگوستین قدیس هم چندی پیرو او شد – مانی را میگویم که رکن بزرگ گنوسیس بوده و هست – مگر همه شور و شوق زندگی را یکسره انکار نکرد؟ نه تنها رهبانیت و ریاضت کشی را اصل پارسائی میدانست، به جز خوردن تقریبا همه چیز دیگر را منع کرده بود، حتی شستشوی بدن را – مبادا آب آلوده شود. شخم نمیزد مبادا زمین آسیب ببیند، همانگونه که درو کردن و میوه چیدن را آسیب بر گیاه میدانست و خوردن گوشت و کشتن حیوان گناه بزرگ بود و البته همه بر اصل عدم خشونت. کسب و کار و داد و ستد هم با چنین دلایل ممنوع بود. با این شیوه زندگی که هر نوع کار یا تولید، از فرزندزایی گرفته تا تولید ابزار و کشاورزی و غیره منع شده بود، پیشرفت جامعه حرف مسخرهای بود، ولی آدم ها هر چند اندک، از کجا باید شکم خود را سیر میکردند؟ قانون این پدر اعظم برای حل این مشکل گرفتن صدقه بود یعنی بر درویشی و جامعهی مصرف تاکید میکرد، زیرا میگفت امید و حرکت در این زندگی به پشیزی نمیارزد، باید به انتظار مرگ بود و باغهای روشنائی و کسب معرفت! و مانی این همه معرفت را مدیون رهبانیت مسیحی، زروان ایرانی و احتمالا فرهنگ دره سند بوده است. او از کنار دجله به درهی سند رفت – و میدانیم که هدایت در قصههای مهمی به این دره و فرهنگش انگشت میگذارد.
این همان درهی گلمرگی است که از آنجا خدایان، سامپینگه را به نزد خود فرا میخوانند و او به پیشباز مرگ، خود را به دره پرتاب میکند. همانجا که موطن اهریمنان و مارهای ناگ یعنی قوم داس است که بوگام داسی – مادر راوی بوف کور – در معابد لینگام آن میرقصیده – معابد شیوائی که هنوز هم برقرارند و مردمان در آنجا فالوس شیوا، آن نرگی تقدس یافته را پرستش میکنند. این همان نرگی پرستشانی هستند که بار دیگر هدایت در توپ مرواری به آن باز میگردد. اما هم در بوف کور و هم در توپ مرواری برخورد هدایت با معبد لینگام و نرگی پرستی منفی است. او خوب خوانده بود و خوب میدانست که شیوا، خدای ویرانگری و مرگ است و همسر او کالی بر اجساد مردگان میرقصد؛ رقص شیوا نیز چنین رقصی است و نرگی او که به روایتی خود شیوا آن را قطع میکند – نرگی شهوت زدایی شده، ضد لذت و ضد آفرینش برهمایی است و شیوا بزرگترین ریاضت کش. ولی هدایت مفهوم نرگی و معبد او را وارونه میکند و نرگی پرستی را به لکاتهها و رجالهها نسبت میدهد و زیرشکمپرستان توپ مرواری. این مانند آن نعل وارونه است که به فرهنگ مرگ میزند. بر خلاف هدایت، سهراب سپهری است که آشکارا در اطاق آبی، نویسندهی نیلوفر کبود یعنی هدایت را کم مایه و سطحی میخواند.
ولی این سپهری است که نمیفهمد هدایت چگونه نعل وارونه میزند. پارادوکس میآفریند و فرهنگ مرگ را بر ملا میسازد – به عنوان بخشی از پروژه اسطوره زدائی؛ در حالی که سپهری، ستایشکنندهای معتقد به عرفان هندی است و یکی از شعرایی که بر خلاف راه نیما و هدایت، بازگشت اسطوره و ماندن در اسطوره را میخواست. و عشق و دوست داشتن در شعر او از منظر عرفان هندی و بودایی است و نزدیک به گنوسیس مانوی زمان ساسانی که پس از آن دو قرن سکوتی که عبدالحسین زرینکوب روایت میکند و آن حمله هولناک و مرگبار مغول و استیصال و درماندگی و بهت جامعهی فاجعه زده ایران، از دل آن عرفانی گسترده به مثابه یک مفر زاده میشود که به سرعت بر تمامی فرهنگ و شیوهی زندگی ما سیطره مییابد، تا جایی که عرفای بزرگی چون عطار جنون و ”موت ارادی” را ستایش میکنند و دیگران ”مدهوشی” و ”ترک زندگی” را آموزش میدهند تا بینیازی تجربه کنند و چلهنشینی و خاکسترنشینی. ریاضتی از سویی برای نفی لذات زندگی و از سوی دیگر تجربهی اختیاری مرگ و هول و هراس مردن برای زمانی که ناگهان بانگی برآید و فاجعه تکرار شود؛ فاجعهی جنگی مانند حملهی مغول که فقط در نیشابور صدها هزار نفر را قتل عام کرد و همه نشانههای زندگی ویران شد.
جنگی که این بار تیمور لنگ آغاز کرد و اسیران فاجعه زده در ترور وحشت مرگی که ناگهان فرود میآمد، چون خوابزدگان به دستور سرباز مغول و ترکمان و افغان با اطاعت محض گردن بر سنگ به انتظار دژخیم خود میماندند تا وی شمشیری بیابد و سر آنان را از بدن جدا کند، وگرنه باید به انتظار فاجعهیی دیگر و پایان زندگی هولناک در ظلمات بی خبری و سرنوشت تقدیر از پیش نوشته، دست بر روی دست حیران و بیامان مینشستند، با کفن و گوری که پیشاپیش برای خود فراهم کرده بودند.
البته اگر مکنت کافی برای خرید آن داشتند وگرنه باید به انتظار سرما یا طوفانی مرگبار، قحطی، سیل و یا زلزلهای بنیان کن میماندند، آن گونه که در بم رخ داد و آوار از خانهها گورهای خانوادگی ساخت. یا شاید هم باید به انتظار فرمانروایی قدر قدرت با حاکمیت مطلق و فره ایزدی بودند تا مانند ظلالهی ظهور کند و چون نادر دوران از چشم مردمان مناره سازد و یا چون آقا محمدخان از سرهای بریده! و از هر خانه، هر کوی و برزن، صدای ناله، ضجه، شیون و مرگ و آنگاه صدای نوحه و سوگ سیاوشها و سهرابها و بازتاب و پژواک این صداها در نوای موسیقی سنتی ما که با امان امان، هوار، بیداد و داد و فریاد آغاز میشود که به ما بگوید که این نه نغمه شادی و شور زندگی بلکه صدای مرگ است. صدایی که هدایت و شاملو در موسیقی ما میشنیدند و از آن میگریختند و ما که در فرهنگ مرگ غرقه بودیم (و هستیم) نمیفهمیدیم چرا؟ و هدایت پیش از ما میدانست که حتا “دم غنیمت است” و عشرت خیامی ما واکنشی در برابر مرگ و فناست وقتی که نوشت «روی ترانههای خیام بوی غلیظ شراب سنگینی میکند و مرگ از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید خوش باشیم».
کدام شاعر بزرگی در این جامعه است که پیش از عصر هدایت و نیما – پشت به زندگی و رو به مرگ شعر نسروده باشد؟ دوستی در پاسخ به من که میگفتم آبشخور عرفان و شعر و موسیقی ما همواره ”فرهنگ مرگ” بوده گفت: «درست است که فرهنگ ما مرگاندیش است، اما حافظ استثنا بوده است، حافظ امید میدهد». پرسیدم: به این زندگی؟ یا به زندگی انسان پیش از هبوط؟ مگر رندی چون حافظ میتوانست دل به این دنیای فانی خوش کند؟ آن هم در زمانهای که مردم ایران خونبارترین فاجعهی تاریخ خود را تجربه میکردند و هنوز صدای مرگ – صدای بیداد و چپاول و شکنجه شنیده میشد. ولی حافظ حتا نیم نگاهی هم به این واقعیت نینداخت – زیرا او پشت به تمامی زندگی نشسته بود و همهی ما که از حافظ تفأل میزنیم نیز، و از این روست که بورخس نمیفهمد چرا ایرانیها حافظ را به گونهای میخوانند که انگار در زمان حافظ زندگی میکنند. و نمیداند که ما واقعا در زمان حافظ زندگی میکنیم و از آن زمان تاکنون ذهنیت و اندیشهی ما تکان نخورده است و ما هم پشت به زندگی و رو به مرگ به انتظار نشستهایم و با امیدی نه به آیندهای در این زندگی یا برای حرکتی در این جهان. و مگر این درست همان جهانبینی و همان فرهنگ مرگی نیست که صادق هدایت در نوشتارش و البته با مرگ خودخواستهاش، آن را افشا میکند و مهمترین نعل وارونه را به این فرهنگ میزند. او – صادق هدایت – فرهنگ مرگ را زندگی میکند تا آن را فاش سازد. همان طور که در مقدمهی نیرنگستان توصیه میکند که برای تقدسزدائی از خرافات و موهومات (یعنی فولکلور و اسطورهی زنگ زده و واپس مانده) باید آن را به نوشتار درآورد.
و درست به همین دلیل است که من در ۲۸ بهمن ۱۳۸۲ در صد و یکمین زادروز این اندیشمند مدرنیته در این ناکجا آباد میخواهم این نعل وارونهی هدایت به فرهنگ کهن مرگ را که بخش ارگانیک زندگی ما شده به شما معرفی کنم – همان پارادوکسی که زیرکانه و هنرمندانه در بوف کور خلق میشود – وگرنه برای مرگاندیشی و مرگ خودخواستهی هدایت این همه جنجال نمیکردند؛ مگر لااقل در ظاهر با فرهنگ همان مصلحین تفاوتی داشت؟ مگر همهی عرفا و فضلا و سردمداران فرهنگی این ملک از صبح تا شام در مورد پوچی و بیارزشی این جهان فانی حرف نمیزنند و همه را به عدم دلبستگی به این جهان فانی نمیخوانند؟ پس سرزنش هدایت برای چه بوده؟ ولی ما میدانیم و آنها نیز، که هدایت فرهنگ مرگ را به گونهای دیگر نوشت و از زاویهای پرتاب کرد که اثرگذارترین گفتمان نقادانه و سلطه براندازترین اعتراض به ”فرهنگ مرگ” باشد و به نظر من اگر این پارادوکس را نداشت، شاید این همه مخالف و موافق به آن جذب نمیشدند و این همه تامل برانگیز نمیبود.
آن همه مرگ اندیش و مرگستا پیش از او و آن همه خودکشی کننده بعد از او بودند – و آدمهای نامآور – ولی هیچکدام این همه سؤال برانگیز نشد، به خصوص اگر با جهانبینی و فرهنگ آنها هماهنگ بود. مانند خودکشی کاواباتا – آن نویسنده سامورایی ژاپن که بعد از دریافت جایزهی نوبل و پذیرش و ستایش جهانی هم خودکشی کرد – ولی در همان راستای ذهنیت و انکار خواست زندگی سامورائی بود. یا مثلا با نوعی آسیب شناسی روانی مثل خودکشی ویرجینیا وولف یا سیلویا پلات که سابقهی افسردگی بارز وجود داشت.
ولی برای هدایت که برخلاف اظهار نظرهای بیپایه نه اسکیزوفرنیک بود نه بیماری خلقی داشت و نه اعتیاد به معنی واقعی اعتیاد. و از نظر شخصیتی باید گفت از نوادری در این مرز و بوم بود که شخصیتی منسجم، اجتماعی، پر از شورو شوق و زندگی خلاق داشت که اگر بگویند یک بار در ۲۴ سالگی هم به قصد خودکشی در رودخانه افتاده دلیل محکمی برای خودکشیاش در ۵۰ سالگی به علت یک بیماری افسردگی دیرپا نمیشود. آن هم با کارنامهی پر بار ۲۵ سالهای که در دست داریم. نه تنگدستی اقتصادی برای او میتوانست بنبستی چنین خردکننده باشد و نه به ادعای برخی از مفسران ادبی – سیاسی، اختناق رضا شاهی، آن هم با ده سال تاخیر، میتوانست او را به بن بست بکشاند و نه در ذهنش بنبستی بین مدرنیته و سنت بود – او تکلیفش را خیلی زود در مورد این دو روشن کرد و تمام گرایشش به جمعآوری فولکلور و ترجمههایش از متون پهلوی – به عنوان یک پژوهشگر بود. و در مقدمه نیرنگستان و زند و هومن یسن به عنوان یک انسان مدرن ، اهدافش را روشن میکند.
بن بستی را که خوانندگان ۸۲ نامه به شهید نورائی حس میکنند به نظر من بنبستی نبوده که هدایت در خود میدید، او بنبست را در جامعه و فرهنگی میدید که در آن میزیست – فرهنگی بسته که در مقابل هر تغییری مقاوم بود و دور خودش میچرخید و از هر گوشهاش صدای مرگ و بوی مردگی و پوسیدگی میآمد و سنگینی این مرده را – همان گونه که در بوف کور – بر خود حس میکرد. صدای مرگی که همهی ما از بچگی شنیدهایم. وقتی به قول شاملو – کوچه به کوچه مرده میبردند – و به ما میآموختند که مرگ را هر لحظه جلوی چشم خود ببینیم – مرگی که بالای سرمان پر پر میزند و در دو قدمی هر کسی است. د
ر تحلیل اخوان ثالث نوشتم که کدام ملتی را میشناسید که برای پیک نیک به گورستان بروند – میان قبرها بنشینند و بساط چایی و سفرهی ناهار پهن کند و بچهها در خاک مردهها از سر و کول هم بالا روند؟ دوست نقاشی به یاد آورد بچگیاش را که در گورستانهای وسط شهر قزوین بازی میکرده. دوست شاعری به یاد آورد که در آغاز جوانی با شعرای کلاسیک اصفهان به تکیه میر میرفتند و در ایوان مینشستند، تاس کباب میخوردند و شعر میخواندند و این جلسه انجمن شعرا در گورستان اصفهان بود.
غلامحسین ساعدی گفته بود در جوانی در گورستانی پشت خانهشان میرفته، هر روز عصر قدم میزده و فکر میکرده – با این خاطره بهتر میتوان ”عزاداران بیل” او را درک کرد. و شاید بتوان فهمید که چرا یدالله رویایی شعرهای ۷۲ سنگ قبر را میسراید، آن هم زمانی که در فرانسه است. و چرا فروغ این همه از مرگ و آغاز فصل سرد میگوید، و از مادرانی که فرزند مرده به دنیا میآورند. انگار که همهی نوزادان این سرزمین در ظلمات گور چشم به جهان میگشایند و نخستین صدایی که به گوششان میخورد، صدای مرگ است. از اینروست که زندگی در این جا بر مدار صفر دور میزند و امید و حرکت حرف احمقانهای است.
ویژه نامه «مد و مه» در هفته صادق هدایت-۸