این مقاله را به اشتراک بگذارید
«در ماهی میمیریم» ، مجموعهداستانی است از سعید شریفی که انتشارات افراز در تیرماه ۱۳۸۹ آن را به چاپ دوم رسانده است. چاپ اول این مجموعه فروردین ۱۳۸۹ انجام شده:
«در ماهی میمیریم» مجموعهی نه داستان کوتاه است. از این نه داستان فقط سه یا با ارفاق، چهار داستان تا حدودی از فضای سرد خشونت دور هستند. باقی داستانها هر کدام یکجور توهم، یکجور خواب، یکجور کابوس، یکجور راه رفتن و زیستن در مرز میان واقعیت و توهم هستند. هر کدام از داستانها بهنوعی زاییدهی خشونتاند و برخی دیگر نمایهای از اوج بیرحمی انساناند در متنی به نام زندگی و در زمان و مکانی میان خواب و بیداری. هر کدام از این داستانها، روایت تصرف آدمها، زندگیها و رابطهها هستند، تصرف همهچیز و کشاندن و رساندن انسان به مرز هیچپنداری خود و موهومانگاری همهچیز.
هر کدام از این داستانها، حکایت گمگشتگی انسان در میان امور واقع و گمکردگی واقعیت خویش است. انگار هر کدام از این داستانها حکایت یک بازی است. بازییی که مخاطب و راوی بهناگاه از یک جایی که احتمالاً بیشتر تصادفی است، هم را مییابند و با هم بازی را دنبال میکنند، یک بازی کابوسوار، یک بازی بیرحمانهی بیآغاز و بیانجام، یک بازی که هم راوی و هم مخاطب، هر دو از میانه به آن میپیوندند و بعضیوقتها در ادامه از آن حذف میشوند. گاه این بازی بیرحمانه نرمنرمک ادامه مییابد و همهچیز ظاهراً بهگونهای ابلهانه و مضک جریان مییابد، مثل داستان «تحصیل عسل.» راوی عزب بهطور غیرمنتظرهای از وجود زن و دو دخترِ نداشتهاش باخبر میشود و به منزل دوستی دعوت میشود که انگار عوضی گرفته او را و او این را.
«تحصیل عسل» حکایت جابهجایی غیرمنتظرهی زندگی راوی و آدمهای مربوط و غیرمربوط به او است، یک جابهجایی سرد و بیاعتنا و مضحکهآمیز. در «تحصیل عسل» هیچکس و هیچچیز سر جای خودش نیست و هیچچیز نشان از وضعیت متعارف ندارد. یک نامتعارفی سرسامآور و ناخوشایند و دلسردکننده و استهزاءآمیز، فضای زندگی را وهمزده میکند، وهمی توطئهآمیز.
وهمهایی توطئهآمیزتر از «تحصیل عسل» هم در این مجموعه رخ میدهد، مثل داستان «این کلّاش.» مادر یک روز صبح بیخبر ناپدید میشود. پسر بعد از یک هفته تصمیم به جستوجو میگیرد، اما بعد منصرف میشود، به قصد خرید سیگار از آپارتمان بیرون میرود. هنگامی که بازمیگردد، یک جمع چهار نفری بهظاهر خانوادگی، وارد خانه میشوند و حقبهجانبتر و بیپرواتر از هر صاحبخانهای خانه را تصاحب میکنند، از آشپزخانه تا اتاقها را و پسر را هم از آپارتمان بیرون میاندازند همراه با دفترچهی یادداشت چرمیاش. خانوادهی مهاجم و متصرف بهسادگی آبخوردن وارد زندگی پسر میشوند و او را از زندگیاش بیرون میرانند.
بیرون راندن از زندگی، شکلی از توطئههای هولناکی است که در جهان داستان امروز و در مجموعهداستان «در ماهی میمیریم» رخ مینماید. اما هولناکتر از این هجوم هم میتوان در این مجموعه یافت. داستان «در ماهی میمیریم» سخت سرد و بیرحم است. بیرحمی آن تا اعماق روح مخاطب نفوذ میکند و او را همچون آدمهای داستان در دریای سیاهی که از بالا میریزد، غرق میکند و در دل ماهی میمیراند، همان ماهییی که در قصههای پیشاتاریخی شکمش جایی برای مردن نبود. میشد توی آن زنده ماند و کمی، فقط کمی، تنبیه شد بهخاطر ناشکیبایی در برابر نامرادیهای دور از انتظار، مثل تنبیه یونس که در برابر مردمش ناشکیبا شد و لب به دشنام گشود و به چشم برهمزدنی سر از شکم ماهی درآورد تا قدر در عافیت زیستن در سایهی مردمش را بداند.
ماهی این داستان اما به فرمان الهی و به ندای آسمانی، خانوادهای را نمیبلعد. بلعیدن به فرمان خشونت است. خشونت و بیمهری کشندهای که معلوم نیست کی و از کجا سر باز کرده است، اما ذرهذره همچون تخمریزهی ماهی در ته دریا رشد میکند و بزرگ و بزرگتر میشود، تا جایی که دیگر هیچ کجای زندگی و هیچ در و پنجره و سقف و کلام و نگاه و رابطهای از زیر سایهی تاریک و خیس آن بیرونرفتنی نباشد. پسربچه، مادر، پدر، هر کدام، بهنوعی دست به کشتار میزنند. پسربچه عروسک خواهرش را با زغالِ سیاه، مرد میکند و برایش ریش و سبیل میگذارد. مادر میخواهد نشانههای مردی عروسک را پاک کند، پاک نمیشود. پس کلهاش را میکند و عروسک دخترش را میکشد. پدر بهجای حرفزدن فریاد میکشد و دشنام میدهد. ماهی را او گرفته بوده است، از رودخانهای در حومهی شهر در یک روز پیکنیک که مادر سرش درد میکرده است، مثل هر روز و در ماشین نشسته بوده و گریه میکرده، مثل هر روز. پسر هم خواهر کوچکش را میترساند، از کشتن عروسکهایش، از ماهی، از زخم سبز، مثل هر روز. دریا و ماهی که معمولاً نماد رهایی و شادی و سبکی بوده است در داستانها، در این داستان، نماد خشونتهای سرد و سیاهی است که فاصلهی آدمها را آنقدر زیاد میکند که دیگر هیچ ارتباطی میانشان شکل نگیرد. معلوم نیست این تاریکی سرد و نمور از کی به زندگی آدمها رخنه کرده و بهطور تهاجمی همهی آنها را به تصرف خویش درآورده است.
«او» داستان ناتمام زندگیهایی است که در آغاز جوانی از ادامه بازمیمانند، بازماندنی کاملاً ناگهانی و مکرر و شبیه به هم، همه نامعلوم، همه گنگ، همه بیآغاز. آغاز هیچ تصادفی، هیچ مرگ ناگهانییی و هیچ انحراف غیرقابل توجیهی در جادههای بیرون شهر معلوم نیست. مواجههی ناخواسته با چنین مرگهایی در وسط یک روز تفریحی میتواند چه به روز کسانی بیاورد که به قصد تفریح از شهر زدهاند بیرون؟ مثل کابوسی شبانهروزی، همهی وجود فرد را در خواب و بیداری میآشوبد، بهحدی که مرز واقعی همهچیز را گم میکند که کیست و چیست و چه میکند؟ آدمها با هم جابهجا میشوند. هر کسی میتواند هر کسی بشود و هر کاری بکند. معلوم نیست که کی، کی است. انگار همه در تصادف و در مرگ ناگهانی نقش دارند و تکهای از آن را در پازل وهمآلودش گذاشتهاند. در چینش این تکهها است که جوهرهی واقعی آدمها و شاید هم واقعیت غیرآدمیزادیِ آنها معلوم میشود، جوهرهای از جنس کفتارها و کرکسها. همه در نهایت کرکسوار رفتار میکنند. حتا راوی در کندنِ گور و پر کردن گور از زندگان شریک میشود و کابوس آن روز بیرون جاده دیگر او را رها نمیکند. او همهجا یاد آن خون گرم و تازهای میافتد که از گوشهی چشم و لب دختر جوان روی فرمان اتومبیل میچکد. یاد تکههای تنش میافتد که کرکسها زیر نگاه مارمولکها میکندندش. انگار یک تکه هم سهم او بوده است. انگشت کوچک دختر جوان به او رسیده است. حالا هم رسیده است به کودکانش که دارند بازی میکنند با اسباببازیهایشان توی اتاقشان. با یک شیء سیاه کوچک و خشک که به اندازهی انگشت کوچک دختر جوان است. حالا معلوم نیست این راوی که روایت کابوس را در دفتر خاطراتش نوشته، هنوز زنده است و با راوی شفاهی دفتر خاطرات آشنایی دارد، یا اینکه این دو راوی یکی هستند. اینهمانی این دو راوی بهنوعی میتواند حکایتگر اینهمانی همهی آن آدمهایی باشد که کاملاً تصادفی با صحنهی تصادفی واقعی یا جعلی در جاده مواجه میشوند، شاید هم حکایتگر اینهمانی راوی با آن آدمهایی باشد که کاملاً حسابشده و با نقشهی قبلی بر سر صحنهی تصادف آمدهاند. شاید راوی برای رهایی خودش از عذاب کابوسها، یادداشتها را در معرض مشاهدهی دیگری قرار داده است و شایدهای بسیار دیگری که در امکانی به نام زندگی در جهان داستانی امروز قابل تصور و تحقق است.
شاید اگر جهان داستانی بتواند تباهی عمیق خشونت را به تصویر بکشد و تأثیر آن را بر اعصاب و روان و وجدان مخاطب ژرفا ببخشد، فقط شاید، بتواند اندکی از دامنهی وقوع خشونتبارگیهای مکرر در جهان غیرداستانی را کم کند. با اینهمه برخی از نویسندگان آنقدر عریان و بیپروا خشونتهای مکرر را در زیست واقعی روایت کردهاند که توانستهاند با کشاندن مخاطب بر سر بساط سنگها و کرکسها، دنیای ذهنی و عینی او را برآشوبند و آشوب عینی را در همهی ابعادش وارد ذهن او کنند. وجدانش را معذب سازند و ناآرام گردانند تا هرگاه که لیوانی چای یا آبی برگردد و زمین یا فرش را خیس کند، آن خیسی یادآور همهی آن بارانهایی باشد که میتوانستند ببارند، اما نباریدند. انگار آسمان و زمینِ واقعیت چرکتر از این حرفها است که ببارد یا بباراند.
دنیایی که سعید شریفی خلق میکند، بیشتر تیره و مرطوب و راکد است. دریایش سیاه و لزج و مرگآور است، نه زیبا و شفاف و رؤیایی و عاشقانه. صداها اصلاً به گفتن و شنیدن شبیه نیستند. سردی و تاریکی و نموری مسلط بر جهان داستانی شریفی، غلبهی هولناک خشونت را بر جهان امروز زیست آدمیان نشان میدهد. خشونتی که از آن گریزی نیست. گویی آن اطلسی که زمانی دور بر دستان انسان بود تا جهان را بهگونهای انسانی بسازد، در این عصر بر شانههای خشونت بالا رفته است تا از آنجا تقدیر امروز جهان و انسان را رقم بزند و حتا مجال کوچکی ندهد تا رؤیایی پر و بال بگیرد و تا نزدیکی واقعیت بیاید. رؤیاها هیچکدام به دنیا نمیآیند. خشونت، زاد و ولدش کابوس است. رؤیا حتا اگر به زیبایی و خوشخیالی و نازنینی رعنا هم باشد، نمیتواند از دیوارهای ستبر واقعیت خشن عبور کند و متولد شود. رؤیا بر فراز این جهان مصیبتزده، فقط میتواند داستان بهدنیانیامدنش را روایت کند. داستانی زیبا، شیرین، خیالانگیز و لذتبخش و از جنس مجاز، نه حقیقت.
بعضیوقتها واقعیت به اندازهی یک بند انگشت میتواند نرم و شوخناک شود و در حد یک بازی بسیار کوتاه، لحظهای از زندگی را پر کند، بیآنکه تهرنگ سیاه و بوی ماندهی آبهای تیره را به همراه بیاورد، مثل داستان اول این مجموعه به نام «همین یک بار» که احتمالاً هم همیشه همین یک بار رخ میدهد. واقعیت خیلی هم که بخواهد دستودلبازی کند و رویی گشاده به آدمیزاد نشان دهد، میتواند به اندازهی یک گپوگفت کوتاه از سر دلتنگی و تنهایی پای صحبت یک دختر نوجوان، زیر یک درخت، کنار یک نهر، در یکی از همین چایخانههای مدرنسنتی بنشیند و با بیاعتنایی پسرانهای به حرفهای او گوش بدهد، چند دقیقهای دختر را سر کار بگذارد و دست آخر هم برود، مثل داستان آخر این مجموعه به نام «حوری.»
اما این گشادهرویی واقعیت بسیار اندک است در مقایسه با گشادهروییاش به هجوم خشونتهایی که میبارند از در و دیوار و جاده و اتومبیل و باغ و کرکس و سنگ و سیگار و خاک و موی روغنخورده و لباسهای نوی یکدست و چنگهایی که در تن زندهی دختر جوان فرو میروند و نفس را تنگ میکنند و نمیگذارند که ار سینه بیاید بیرون تا برنخورد به سرمایی که از جنس آهن زنگزده است و نیفتد روی تکهپارههای تنی که خونش هنوز گرم است و بخار از آن بلند میشود و با بخار دستها و نفسهای کرکسها درمیآمیزد، کرکسهایی که هوس شنیدن آواز پرنده را داشتند و میخواستند پرندهی برایشان بخواند. پرنده همان پسری بود شاید که خبر وزیدن باد سیاه را داده بود، باد سیاهی که نمیشد به آن سوگند خورد، باد سیاهی که بارانآور نبود، تباهکننده بود.
هشتمین داستان این مجموعه به نام «کورتیما» یکی از پیچیدهترین داستانهای این مجموعه است. «کورتیما» حادثهای است که معلوم نیست رخ داده یا نداده. حادثهای که در ذهن شاهدان ذهنی رخ داده، کسانی که میتوانند جزییات عینی آن را هم بهدقت ترسیم کنند. این حادثه بیشتر شنیدنی بوده است تا دیدنی. اما ترکشهای این حادثهی مرموز به خیلیجاها و کسها اصابت کرده است، درست مثل هر حادثهی غیرمنتظره و ناگهانی که در مکان و زمانی معین در واقعیت رخ داده باشد. اما آن رخداد کورتیما انکارشدنی است. اصلاً نشدنی است انگار. کورتیما انگار یک انفجار است. انفجاری که معلول یک سلسله حوادث بههمپیوسته است که از شدت عدمقطعیتشان و غیرقابل باور بودنشان، نمیتوانند از پرچین باورپذیری شایعات اینطرفتر بیایند. عدمقطعیت آنقدر قرص و محکم سر جایش ایستاده و چشمانش را باز نگهداشته که هیچ گزارش و تفسیر و تحلیلی دربارهی آن تصادف یا حادثهی ناگهانی امکان ورود به عرصهی قطعیت پیدا نمیکند، هرچند ترکشهایش همهجا هستند. توی تن اعضای خانوادهای که مصیبت تصادف بر سرشان نازل شده و بهکلی زندگی و روان و شخصیت همهی آنها را از هم پاشیده است. حتا روی پوست زندگی شاهدان را هم خراش انداخته است. تنها امر واقعی، یعنی واقعیتر از خود آن حادثهی غیرمنتظره، پیامدهای آن در جان و تن بازماندگان است که میتواند آنها را راهی گورستان کند یا تیمارستان یا آوارهی شبهای جاده. حتا اگر آن حادثه، چیز سادهای باشد مثل تصادف دو برادر که سوار بر موتور از جادهای بین دو شهر در تاریکی شب میگذشتند. انگار چیزی نرم و زرد جلو موتور میپرد و بعد تصادف و مرگ برادر بزرگتر و شکستن پای برادر کوچکتر که عق میزند از لمسِ آن چیز نرم و لزج زردی که آنجا کنار موتور افتاده.
معلوم نیست که کورتیما آن تصادف است؟ آن چیز نرم زردرنگ است؟ مرگ برادر بزرگتر است؟ خودسوزی برادر کوچک است که با پای شکسته از دکل برق بیرون شهر بالا میرود و آن بالا از تماس تن او با سیمها، یک انفجار نورانی رخ میدهد و بعد خاکستر نقرهای جسد برادر کوچکتر به پایین فواره میزند. معلوم نیست کدام یک از اینها کورتیما است. شاید هم کورتیما پریشانحالی مادر و خواهرشان باشد که شبگردیهاشان به […] نسبت داده میشود و […]
بههرحال کورتیما هرچه باشد یا نباشد، هست، چون در ذهن مردمی که آن را دیده یا ندیدهاند، هست. چون ترکشهایش همهجا هست
ماهنامهی آیین، شمارهی ۳۴ و ۳۵، اسفند ۱۳۸۹ ـ فروردین ۱۳۹۰
اتتشار در مد و مه: ۲۱ اردی بهشت ۱۳۹۰
*نوشته بالا از دو بخش تشکیل شده بود، یک مقدمه و اشارهای مختصر به کتاب دا، اما برای انسجام مطلب، بخش عمدهی آن که به نقد «در ماهی میمیریم» می پردازد، در اینجامنتشر شده.