این مقاله را به اشتراک بگذارید
«معصومها» در میان آثار هوشنگ گلشیری از جایگاه ویژهای برخوردارند و به همین تناسب نیز از جملهی شناخته شدهترین داستانهای کوتاه این نویسنده محسوب میشوند. معصوم اول تا چهارم در کتاب «نمازخانه کوچک من» منتشر شدهاند و معصوم پنجم نیز در قالب داستانی بلند در یک کتاب مستقل به چاپ رسیده است. برای سی و سومین داستان آدینه به سراغ یکی از این معصومها (معصوم دوم) رفتیم که در ادامه می خوانید.
***
معصوم دوم
هوشنگ گلشیری
یا امامزاده حسین، تو را به خون گلوی جدت سیدالشهدا، به آن وقت و ساعتی که شمر گردنش را از قفا برید، من حاجتی ندارم، نه، هیچ چیز ازت نمیخواهم، فقط پیش جدت برای من روسیاه واسطه بشو تا از سر تقصیرم بگذرد. خودت خوب میدانی که من تقصیر نداشتم. برای پول نبود، نه، به سر خودت قسم نبود. یعنی، چطور بگویم، بود، برای پول بود. سه تا گوسفند میدادند با صد تومن پول. دستگردان کرده بودند. پنج تومن و سه ریالش مال من بود. یک مرغ فروختم تا بتوانم پنج تومن و سه ریال را درست کنم. بیشتر از همه دادم. کدخدا علی فقط سه تومن داد. میفهمی؟ من دو تومن بیشتر دادم. فدای سرت، پول که چیزی نیست. از اولش بگویم تا بدانی چه کشیدم، حتی حالا، حتی دیشب. دیروز خواستم بیایم تو، بیایم خدمتت، ملکیها را گذاشتم زیر بغلم، از دم در امامزاده گذاشتم زیر بغلم، آمدم تو. از پلهها آمدم بالا. ریش گذاشته بودم. کلاه نمدی سرم بود. حالا نیست. کلاه نمدی را کشیده بودم پایین. مشتقی نشسته بود روی سکوی دم در، داشت قرآن میخواند. بلند شد، انگشتش لای قرآن بود. اینها را که میگویم نمیخواهم سرت را درد بیاورم، میدانم حالا پهلوی جدت نشستهای، توی بهشت، زیر درختها، پهلوی آب روان. مثل اشک چشم. همه هستند، همه آن هفتاد و دو تن که قربانشان بروم هستند. میدانم داری از من، از غریبی و مظلومی خودت حرف میزنی. چی میگفتم؟ دارم برایت میگویم که بدانی من چی میکشم. مشتقی تا سلام کردم اول نفهمید، اول نشناخت. گفت: «علیکالسلام.» صداش عوض شده، دو گره شده. ریشش را حنا گذاشته. گفت: «علیکالسلام، غریبهای؟» آخر غریبهها همه میآیند. از وقتی آن کور را شفا دادی، پسر غلامحسین افجهای را چاق کردی همه میآیند به پابوست. بعضیها میگویند: «خیر، معجزه نیست.» بیشتر ده بالاییها میگویند. اما من میدانم که هست، میدانم که تو میتوانی معجزه کنی. خیلی از ده بالاییها آمدند به پابوست. یک ماه پیش از آن بود که فهمیدم ده بالاییها هم کم کم قبول کردهاند که تو معجزه میکنی. وقتی سر شام نشسته بودم، فاطمه زنم هم بود، آن دو تا بچه صغیر هم بودند. یکدفعه دیدم خانه سنگباران شد. یکی خورد توی جام پنجره که پخش اتاق شد. یکی کنار اصغرم افتاد، پهلوش افتاد. چیزی نمانده بود که بخورد تو سر بچهام. هوار کشیدم: «نامسلمانها، بیدینها، من که گناهی نکردهام. چرا این طور میکنید؟» بیشتر شد که کمتر نشد. یکی از سنگها درست خورد به پشت حسین. اسم ترا گذاشتهام رویش. نذر کردم اگر پسر شد اسم ترا بگذارم رویش. حالا ده سالش میشود. رفتم روی پشتبام. از بس عجله داشتم سرم خورد به بالای در. فدای سرت. خوشحال شدم. هرچه بکشم حقم است. چند سیاهی را دیدم که رفتند پایین. از پشتبام سیفالله رفتند پایین. بچه نبودند. از سیاهیشان فهمیدم. توی ولایت غربت. آخر من را چه به کار ده بالا. چشمم کور بشود. خودم کردم. دیدم اگر بروم دنبالشان، اگر داد و هوار راه بیندازم بدتر میشود. میدانی که وقتی دهاتیجماعت سر لج بیفتد آن هم با من غریب… تو میدانی. تو خوبتر میدانی. تو توی غربت گیر کردهای. میدانی که جماعت دهاتی چه بر سر یک آدم غریب میآورند. چیزی نگفتم. آمدم پایین. فردا شب خبری نبود. روز جمعه خیلی از ده بالاییها آمدند به پابوست.
شب نصفشب توی حیاط خوابیده بودیم که یکدفعه دیدم از همه طرف سنگ میآید. سنگریزه نبود. حتی چند تا پارهآجر انداختند. فهمیدم که ده بالا هم جایم نیست. فردا صبح دست زن و بچهها را گرفتم و رفتم «خسروشیرین»، پیغام دادم به کدخدا علی که ملک و خانهام را توی ده بالا به نصف قیمت میفروشم، اگر خریداری یاالله. میدانی چی جوابم داد؟ توی قهوهخانه خسروشیرین بودم. بچههام روی تخت قهوهخانه خوابشان برده بود. فاطمه نشسته بود و گریه میکرد. پسر کدخدا علی آمد. سلام نکرد. تو میدانی که دهاتیجماعت هر جا برود سلام میکند. اما او نکرد. ایستاده بود توی پاشنه در. گفتم: «هان، بابات چی گفت؟» گفت: «بابام گفت مفت هم گران است. کسی توی زمین تو بند نمیشود.» حقم است. من حقم است، اما، ترا به جدت، آن بچههای معصوم چه تقصیری دارند؟ حسین و اصغرم چه گناهی دارند؟ اصغر تازه سهساله است. اقلا به آنها رحم کنند. میخواستم آنها را بیاورم به پابوست، اما ترسیدم بشناسندم. آخرش هم مشتقی شناخت. توی خسروشیرین هم جایم نبود، راهم ندادند. هر جا خواستم کار کنم، نشد. صبح قهوهچی گفت: «ببین شمر، مردم خوش ندارند تو اینجا بمانی. بهتر است جل و پلاست را جمع کنی و از اینجا بروی.» میبینی؟ گفت: شمر. حتی نگفت: مصطفی شمر. پول نگرفت. گفت: «شگون ندارد. باشد خرج زن و بچههات کن.» اینها را نمیخواستم بگویم. چرا، میگویم، همهاش را برایت میگویم. اگز برای تو نگویم، اگر تو ندانی، کی بداند؟ امروز هیچ، فردای قیامت چه کنم؟ من همان روزی که میخواستیم طاق روی امامزاده بزنیم، فهمیدم، شستم خبردار شد که کارم زار است. کپهکشی میکردم، برای تو. از ده پایین هم ده تا مرد آمده بودند. قرار بود روزی ده تا مرد بیایند. اما من خودم میرفتم. استاد فرج را از ده بالا خبرش کرده بودیم. آدم قابلی است. میگفتند، پدر پدرش گنبد باباقاسم را ساخته. کاشیکاریش کار استاد فرج است. وقتی معجزه کردی ما کشیدیم و رفتیم دهافجه. چهار سالی آنجا بودیم. بعد رفتیم ده بالا. گفتم برایت. اما نگفتم چطور شد کهاز ده پایین بیرونم کردند. داشتم گل میبردم برای استاد فرج. دو تا مرد هم داشتند گل پاچال میکردند. من نذر کرده بودم که هر روز بیایم. یک هفته بود برایت جان میکندم. از صبح تا ظهر گرما گل میکشیدم. دو تا حیوان هم داشتم. کدخدا علی آمد بالای سرم. از سایهاش فهمیدم که بالای سرم ایستاده. داشتم گل میریختم توی کپه که یک دفعه دستش را آورد و مچ دستم را گرفت. گفت: «تو نمیخواهد زحمت بکشی.» گفتم: «من نذر دارم.» از کجا میدانستم که مقصود حرفش چیست؟ گفت: «میدانم. تو اجر خودت را بردهای، بگذار بقیه مردم هم به ثواب برسند.» گفتم: «به آنها چه؟» گفت: «راستش را بخواهی، مردم خوش ندارند دست تو به امامزاده برسد.» میبینی؟ آن هم کدخدا علی. این را کدخدا علی گفت. مردم خوش ندارند! دسته بیل توی دستم بود. اما دیدم درست نیست. من اگر بتوانم جواب یکیش را بدهم، اگر خدا از سر این یکی تقصیرم بگذرد خیلی است. خالق و مشتقی و فرج پشت سر کدخدا علی ایستاده بودند. نمیشد کاری کرد. بیل را انداختم. نگاه کردم بهامامزاده و آه کشیدم. هنوز رگ اول طاق تمام نشده بود. سنگتراش هم آورده بودیم. خودم رفتم شهر آوردم. پای پیاده رفتم ده بالا. بعد رفتم خسروشیرین. خودت میدانی چقدر راه است. دو روز منتظر نشستم تا ماشین پیدا شد. سنگتراش نمیآمد. من راضیش کردم. گفتم که ثواب دارد. گفتم که تو سید صحیحالنسبی هستی. آن وقت راه افتاد. وقتی کدخدا این را گفت _ میفهمیکه؟ _ آمدم طرف ده. کدخدا داد زد: «این دو تا حیوان را هم ببر.» میفهمی؟ حیوان دیگر چه گناهی کرده؟ آمدم خانه. زنم داشت نان میپخت. چارقد سرخی کهاز شهر برایش خریده بودم سر کرده بود. از پول همان صد تومن بود. یک پیراهن چیت هم برایش خریده بودم. پریدم که چارقد را از سرش بردارم. گره زده بود، نشد. تا کشیدم، زنم افتاد. گفتم: «بده به من، زن.» داشت نگاهم میکرد. مثل تو، همانطور که تو نگاهم کردی نگاهم میکرد. من چارقد را چسبیده بودم و زن داشت خودش را عقب میکشید. چارقد را کشیدم بلکه پاره بشود. نو بود. چقدر توی شهر گشتم تا پیدا کردم. چشمهاش داشت سفید میشد که فهمیدم دارم چه غلطی میکنم. یاد خودت افتادم. یاد غریبیت افتادم. من همهاش به یاد توام، آن چشمهات. تو خواب. نه، من که نمیتوانم بگویم. خودت بهتر میدانی. خودتی که هر شب میآیی سراغم. نشستم گره چارقد را باز کردم و گفتم: «زن، کی گفت این را سرت کنی؟» تقصیری نداشت. نمیدانست پولش از کجا آمده. چارقد را انداختم توی تنور. بعد که نگاهش کردم دیدم رفته سهکنجی دیوار. پیراهن چیت گلدار تنش بود. دیگر نفهمیدم. زنم جیغ میزد و من پیراهنش را تکه تکه میکردم و میانداختم توی تنور. جیغ میزد، هی جیغ میزد. همسایهها از دیوار آمده بودند بالا. وقتی داد زدند: «اوهوی مصطفی شمر، چه خبر است، به زن چه کار داری؟» دیدم زنم لخت است. فقط شلیته تنش بود. آن هم جلو چشمهای آن همه نامحرم. رفتم جلو زنم ایستادم و داد زدم: «آخر، نامسلمانها، از جان من چی میخواهید؟» یک کنده هم برداشتم و رفتم طرفشان. آنها هم غیبشان زد. زنم گریه نمیکرد. فقط دستش را گذاشته بود به گلوش و نگاهم میکرد. گفتم: «بلند شو یک چیزی تنت کن.» گفت: «ترا به خدا رحم کن.» من که کاری نکردهام که… نه، کردم. کردم. حالا هم آمدم خدمتت. درست است که من تقصیرکارم، درست است که من پیش تو، پیش جدت سیدالشهدا روسیاهم، ا