این مقاله را به اشتراک بگذارید
بازی در سپیده دم و رویا مجموعه دو داستان بلند از آرتور شنیتسلر است که در این کتاب در کنار هم منتشر شده. راجع به نوول رویا بسیار گفته و نوشته شده است.این که «رویا» مهمترین اثر او از بعد روانشناختیست و البته پیرو تئوریهای زیگموند فروید ، و استنلی کوبریک فیلم “چشمان بازبسته” را با اقتباس از این داستان ساخته است.
اما در داستان «بازی در سپیده دم» خواننده در هر پاراگراف چیزی می خواند که با پاراگراف قبل و بعد تفاوتهایی هم در فضای داستان و هم در روند آن دارد. چه از منظر روایت و چه از لحاظ ساختار.
داستان با دیالوگ “جناب سروان …جناب سروان…” شروع شده و با ریتمی تند و نفس گیر ادامه می یابد. قصهی اصلی این است که دو دوست قدیمی(آرتور و ویلی) بعد از چند سال یکدیگر را در وضعیتی نا به سامان میبینند. آرتور از دوست قدیمی اش تقاضای پول میکند، در حالی که او هیچ در بساط ندارد.
این شخصیتها در واقع نمادهای نوعی از انسانهایی هستند که کفگیر زندگی شان به ته دیگ خورده و آن چنان عاجز و درماندهاند که خاطراتی دور و بریده بریده از بستگان یکدیگر را امیدی برای نجات از وضع کنونی می دانند. گفت وگوی بین آن ها به سمت طرح پیشنهاد های احمقانه و مهمل می رود. در نهایت ویلی حاضر میشود به امید برد، دارایی اندک خود را برای نجات دوستش در قمار به خطر بیندازد.
داستان از زاویه دید دانای کل روایت میشود، آن عم به شکلی دقیق، و یک دست. ریتم تند قصه دچار سکته یا پرشهای روایی نمی شود. روایت در یک سطح مشخص پیش میرود و نگاه راوی به منزله ی دایره نوری است که روی هر کاراکتری میافتد فقط و فقط محدوده ای از گذشته و شرح حال او را به قصد تعریف شخصیتش روشن می کند.
دانای کل بودنش به معنای غیب گویی یا حدس و گمانهای نویسنده یا وسیلهای برای ارائه عقاید نویسنده نیست. نگاه راوی فقط و فقط در خدمت پیشبرد داستان است و با هر فلاش بک زمینه ای را فراهم میآورد تا مخاطب به شناخت درباره این کاراکترها برسد.
سرنوشت کاراکترها و حتی قصه به دست نویسنده نیست، بلکه این خود شخصیت ها هستند که قصه را به پیچ و تاب های غیر معمول هدایت می کنند.
نگاه نویسنده با توجه به اینکه فضا های متعددی را در داستان تجربه می کند، هیچ گاه دچار تزلزل نمی شود و با اینوجود که فضاهای داستان به سرعت در حال تغییرند، اما دقت و ظرافت نگاه او به یک اتاق محقر همان نگاهی است که به یک خانهی ویلایی فردی متمول یا کافه و میز قمارش دارد.
هسته اصلی قصه میز قماری است که سرنوشت شخصیتهای داستان به آن بستگی دارد و در سطحی بالاتر می بینیم که برخورد نویسنده با قصهاش نیز از همین دست است؛ .یعنی قاعدهای که او ریخته و قصهای که طراحی کرده شبیه همان میز قمار بدون پیش بینی و بدون سرنوشتی قطعی است. کاراکترهایی که نویسنده نوشته به منزلهی ورقهای پیک و خشتی است که در طول قصه رو میشوند و مدام مخاطب را غافلگیر میکنند. حتی حرفهای ترین مخاطبهای داستان هم شاید خیلی سخت بتوانند انتهای داستان را حدس بزنند.
اوج کار نویسنده در بازسازی پارادوکس های معنایی است. درهم تنیدن و کنار هم جا دادن مواضعی مثل پیروزی و شکست، عشق و نفرت،فقر و ثروت و… .
انسانی کوچک یک مرتبه به مقام بالایی میرسد و دوباره نگون بخت شده و یا مجبور به پرداخت بدهی در بازی قمار می شود. وجود خود را با قیمتی نازل می فروشد و آن قدر پست می شود که زنی برای رابطه اش با او به او دستمزد می دهد.همان فاحشه ای که او همیشه در ازای مبلغی پول اختیار می کرده. و در نهایت کارش به خود کشی می رسد. نویسنده این داستان نویسندهی زبر دستی است که پیداست چارچوب قصه و روایت را به خوبی می شناسد و آن را با قوت در خدمت اثر خود گرفته است.
انتشار در مد و مه: ۱۰ اردی بهشت ۱۳۹۰