احمد محمود به رمان هایش شهرهاست، هرچند داستانهای کوتاه خوبی هم نوشته. او کار خود را نوشتن داستان کوتاه آغاز کرد، با مجموعه داستانی به نام «مول» که همانند بسیاری نویسندگان همدورهاش، نشان از تاثیرپذیری او از صادق هدایت داشت. اما در ادامهی کار راه خاص خود را پیدا کرد و با رمان معروف همسایهها به نویسندهای صاحب سبک بدل شد. داستان سی و پنجم آدینهی «مد و مه» اثریست از خالق «همسایهها» و «مدار صفر درجه»، «زمین سوخته» و «درخت انجیر معابد» و…
***
زیر باران
اخمد محمود
هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شکاف ابرها سرک کشید و تراکم ابرها را در هم ریخت. از شب قبل یک رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره آسمان قیر اندود میشد و زمانی رنگ سربی میگرفت و حالا که خورشید از میان ابرها بیرون زده بود، باد ملایمی وزیدن آغاز کرده بود و برگهای زرد و خشک را رو زمین میکشید. …..
– مراد، عرض خیابان را به زحمت گذشت و به دیوار گچ اندود تکیه داد و چشمش سیاهی رفت و صداها همچون وزوز زنبورهایی که زیر طاق پر بکشند به گوشش نشست.
جان از دست و پاش بریده بود. گردهاش رو دیوار سر خورد آرام رو زمین نشست و همه چیز مات و در هم برایش شکل گرفت…
… صبح که با شکم تهی از قهوه خانه بیرون زده بود، شب قبل که چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالی سر کشیده بود و زمانی اندک نشئه شده بود. بخش انتقال خون، دیوارهای آجری قرمز رنگ، بند کشیهای سیاه، درهای یک لنگهای سفید، لوله لاستیکی که دور بازویش حلقه زده بود…شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و …
خورشید، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمین را تر کرد. غروب سر میرسید. هوا، سرد و موذی بود.
گونههای استخوانی مراد برجسته مینمود. دستهای بیرمقش کنارش ول بود و لبهای خشکش دانههای ریز باران را میمکید.
مراد، صبح، با دهان تلخ، خمود و بیامید، از رو تخت قهوهخانه برخاست، پتوی سربازی را تا کرد و به انبار سپرد. حوله نخنما و چرک مرده را دور گردن پیچاند و از قهوهخانه بیرون زد و… همین که آفتاب تیغ کشید و لحظهای زود گذر تابید، کنار دیوار کوتاه بخش انتقال خون، پهلو به پهلوی دیگران، رو پاشنههای کوره بسته پا چندک زد و همدوش دیگران به انتظار نشست و به حرفها گوش داد
– لامسب! گوش آدم به وز وز میفته.
– خوب شیره جون آدمو میکشن… شوخی که نیس… مثه اینه که هر چی گرما تو تن آدم هس بیرون میزنه.
– عوضش سور یکی دو روز روبه راه میشه. هفده تومن، پول کمی نیس! میشه باش چهل تا سنگک خرید. شکم یه هنگو سیر میکنه.
و چانههای کشیده تکان میخورد و آروارهها رو هم میگشت و حرفها از میان لبها بیرون میریخت.
– زنم پا به ماهه… دیشب نذاشت اصلاً چرت بزنم، هی بیخ گوشم نق زد که برو… فردا برو… یه بار دیگهم بفروش. این یکی دو روزه امورمون بگذره، شاید سببی شد… خدا بزرگه… اما میدونی میترسم قبول نکنن، آخه همین چن روز پیش یه بار دیگهم فروختهم…
– به کسی چه مربوطه؟ تو داری خون خودتو میفروشی…
و نگاه مراد، طاسهایی را میپایید که کمی آن طرفتر، میان سه نفر روی زمین میغلتید.
– شش و بش.
– ولش! الان برات مک هفت میارم.
– دو با چار.
– بذ در کوزه!
و دستها که به رانها میخورد و طاسها که رو زمین میگشت.
– اگه داشتی که اسمت شانس الله بود. ما میباس بریم سرمونو بذاریم و بمیریم.
و مراد، از مشروب شب قبل، کوفته، کمحوصله و بیحال بود. خورشید خفه شد و ابرها ماسید و آسمان به تیرگی گرایید. مراد برخاست و گیوهها را رو زمین کشید و جلو رفت. سرما به تنش نشست. سرفه تو گلوش پیچید و اشک تو چشمانش حلقه بست.
– بچهها سر چی میزنین؟
– پول.
– پول؟!
– آره دیگه پول… وختی اونجا باز شد حساب میکنیم…
و انگشت درازی به در بخش انتقال خون نشانه رفت.
– …نیم ساعت دیگه باز میشه… تو چند میفروشی؟
– هرچی بخوان.
– از هفده تومن که بیشتر نمیخرن… اگه بیشتر بکشن آدم ضعف میکنه.
– خوبه… منم میزنم.
و کنارشان نشست و طاسها را تو دست سرما زده گرداند و به زمین ریخت و به ران خود کوفت (…اگه همه رو ببرم یه پول حسابی میشه… اول یه کت میخرم… امشبم یه شام شاهانه، یه پن سیر عرق و آخر شبم نشمه…) طاسها رو زمین غلت زد و چهره مراد درهم رفت (آی ببری طاس!) و دوباره طاسها را از زمین برداشت.
– نوبت تو نیس.
– میدونم… ولی میخوام یه دور دیگه بریزم.
– سر دور بهت میرسه.
– میخوام امتحانشون کنم.
– اگه میخوای بازی کنی، بهت بگم که جر زدن تو کار ما نیست. مارو که میبینی، همه همدیگه رو قبول داریم. بازی میکنیم، بعدم حساب میکنیم… اگه بخوای دبه در آری از حالا پاشو.
و مراد به آرامی طاسها را رو زمین ول داد و حوله را دور گردن محکم کرد و نرمی ران خود را تو پنجه فشرد.
– پنج و دو.
– لاکردار طاس میکاره.
– شد سه تومن.
– بخون.
– یه تومن.
و صدای مرد جوانی که چین به پیشانیش نشسته بود و موی کهربایی رنگی داشت و چشمانش گود افتاده بود، تو گوششان پیچید:
آخه اینم شد کار؟… آدم سر جونش قمار میکنه؟… خونشو میفروشه و رو پولش طاس میریزه؟… آی که چه بیخیالین!
و مراد میاندیشید (تا حالا که پنج عقبم… اما اگه همه رو ببرم… آخ…) و سرما تو تنش دوید و سوز به گوشهایش تیغ کشید.
خورشید، دوباره بیرون زد و گرمای بیمصرف خود را رو شهر پاشید.
غروب سر میرسید. مراد، کنار دیوار گچ اندود، رو زمین غلتیده بود. گونهاش به سنگفرش پیاده رو چسبیده بود. پاها را تو شکم جمع کرده بود و ذهنش تلاش میکرد که قضایا را به هم مربوط کند (سرنوشت؟… نه؟… تو پیشونی هر کس تقدیرش نوشته شده…هه!… تقدیر!… فقط دلش میخواس… دلش … شاید از قیافهم خوشش نیومده بود. نامرد…. تو سینهام ایستاد و صداشو کلفت کرد و گفت فضولی موقوف. این جا مثل سرباز خونه میمونه… باید کار کنی و به هیچ کاری کار نداشته باشی. تو باید سطل رنگو بشناسی و برس رو…) و اندیشهاش پر کشید و گذشتههای دور را که کمابیش در تاریکی زمان گم شده بود، کاوید. وقتی که چشم باز کرد و خود را شناخت، فهمید که بیکاره است، نه درسی، نه سوادی و نه حرفهای (آخ! چه روزایی… بهار که میشد با بچهها میرفتم باغ. من همیشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، شمشاد، گل بنفش بادنجان… کاهوپیچ… کلم…) کبودی تن پدرش و خرنشهای جان خراشش که از بیخ گلو بر میخاست و همراه خون لثهها از دهان بیرون میزد، تکانش داد. پاها را بیشتر تو شکم جمع کرد و لحظهای چشمها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. یک شب که وسط کرته هندوانه، تو آلاچیق خوابیده بود، عمرش به آخر رسید. نزدیکیهای صبح، وقتی که بر میخیزد به سراغ بیل میرود مار، پیپایش را نیش میزند و تا ورزاوی پیدا کنند و نمد به گردهاش اندازند و سوارش کنند و به شهر برسانند، زهر، کار خودش را میکند و …
باد از تک و تا افتاده بود و قطرههای باران، درشتتر شده بود. خیابان تهی بود. سگ نکره پر پشم و گل آلودی از کنار مراد گذشت و چراغ پشت پنجرههای روبهرو تک تک روشن شد و شیشههای کدر، همچون چشم بیماران کم خون، زردی زد.
مراد، به سختی دست از لای رانها بیرون آورد و حوله را که دور گردن پیچانده بود، رو سر کشید. (وبا بود؟… طاعون؟… نه، تیفوس…)) و یک لحظه زودگذر، سنگینی تابوت مادر را رو دوش خود حس کرد. سر تراشیده مادر، چهره رنگ باخته، دماغ کشیده و دستهای استخوانی و زردنبوی مادر براش شکل گرفت. سر خود را بیشتر تو حوله فرو برد (… آخ… این تیفوس لعنتی… بیشتر مردم شهرمونو کشت… عمو یوسف، عباس بنا… زری باقلا فروش، ننه رحیم، برادر بزرگ منصور که میگفتن با یه مسلسل جلو یه هنگ هندی رو گرفته… زایر فلاح… قاطع پسرش…) باران لباسش را خیس کرد و آب، نمنم به تنش نشست. سرما رو گردهاش دوید و پهلویش تیر کشید (این قولنج لعنتیم از سرم دست بردار نیس… آخ، سربازای امریکایی آی بی انصافها…) و فکرش به آنوقتها کشیده شد که برای امریکاییها کار میکرد. بیرون شهر خانه میساختند، خانههای بزرگ، عین سربازخانه.
اول عمله بود، رنگزن شد، یکی از امریکاییها که از زبر و زرنگیاش خوشش آمده بود، برده بودش که اتاقش را جارو کند، براش قهوه بجوشاند و به دیگر کارهای دم دستش برسد (بد نبود… شیر قوطی میخوردم، آدامس، ولی گوشت گراز، نه!… آدمو بیغیرت میکنه… از عرق هم حرومتره…) کمرش به سختی تیر کشید و به شدت تکان خورد (لعنتیها… سر یه بسته سیگار چه بلایی به سرم آوردن. خودشون صدتا صدتا میبردن شهر و میفروختن و جاش ودکا میخریدن و مثل خر میخوردن و مثل سگ هار میشدن… اما سر یه بسته سیگار فزرتی لختم کردن و انداختنم تو استخر. تا سرمو بیرون میآوردم با چوب میزدن تو مغزم. همه مست بودن و مثل دیوونهها میخندیدن. نیمه جون که شدم، از حوض بیرونم کشیدن و… از آن روز… آخ… از آن روز پهلوم…) و دوباره پهلویش تیر کشید (اولادم با اولادشون خوب نمیشه…) استخر برایش جان گرفته بود (بهار بود. یه روز آفتابی خوب. از آن روزایی که آدم دلش میخواد بره تو دشت و بیابون تو گلها و سبزهها قدم بزنه و آواز بخونه… اما من، تو استخر جون میکندم. هیچ آدم خداشناسیم نبود که به دادم برسه… تف!…) و غروب آن روز از پیش امریکاییها رفته بود و از روز بعد، به لهستانیها که تو سرباز خانه، پشت سیمهای خاردار، تو اصطبلها دسته جمعی زندگی میکردند، گردو فروخته بود و بعد با یکی از دخترهاشان، رو هم ریخته بود و گردوی مجانی بهش داده بود و گهگاه از دیدنش لذت برده بود و با ایما و اشاره با هم حرف زده بودند (چه چشای قشنگی داشت. سبز و پاک. موی زردش و سینه لرزونش و پوستش که به رنگ خون و نمک مخلوط بود… چه روزگار خوشی!…) تنش به شدت لرزید. ابرها در کار زاییدن باران گرانباری بودند.
از جنوب توده سیاهی لجام گسیخته سر میرسید و لحظه به لحظه پهنه آسمان را میبلعید (و اون روز که اون ماشین کمانکار، تو میدون مجسمه، جلو پل سفید کارون، پیرمرده رو زیر گرفت و زمین سرخ شد و ماشین در رفت… و اون دو امریکایی که سر اون فاحشه به جون هم افتادن… حکایت چند ساله؟… هجده سال پیش؟… بیست سال؟… آخ… همون روزا بود که زدم بیرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خرابشده!… و اون نامرد! که همین هفته پیش تو سینهام وایستاد و صداشو کلفت کرد: (فضولی موقوف. اینجا مثل سرباز خونه باید از سرکارگر اطاعت کنی… یادش رفته که خودش آهن قراضههای امریکاییارو میدزدید… لاستیک ماشینارو میدزدید… حالا کارفرما شده… فضولی موقوف چشمت کور!… ظهر فقط یک ساعت استراحت. همین!… همه جا همینطوره. اگه کارگر خوبی بودی باز حرفی. هر جارو رنگ زدی همهش موج و سایه داره خیال میکنی برا اینکه منو میشناسی، باید همه چیز تو قبول داشته باشم؟… تو هیچوقت کارت یه پارچه از آب در نیومده… به تو چه که یه ساعت کمه… کارو ده ساعت… یازده ساعت… همینه که هس… اینو که نمیشه اسمش گذاشت تقدیر… با تیپا بیرونم کرد… دلش میخواس… دلش… نامرد!…) و صبح که با شکم خالی از قهوهخانه بیرون زده بود و کامش که از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگی ظهر و نیش سرنگ که به رگش نشسته بود و طاسهایی که رو زمین غلتید بود و هفده تومان که از دستش رفته بود (بیانصاف، دو دفعه آبدزدک شیشهای رو پر کرد… دو دفعه… گوشام به صدا افتاد… دو پنج… تف… و آن یارو، پشت سر هم، هفت، هفت… و من… یه دفعهم نیووردم… همهش سه با یک، دو با چهار… بر این شانس لعنت…) آب باران از حوله نشت کرده بود و به گونههاش نشسته بود. باد، ناگهانی و دیوانهوار وزیدن گرفت و باران پرتوانی زمین را زیر شلاق کوبید (بادم دلپیچه گرفته… دو… بایک… چهار… با دو…) شیشه پنجرههای روبهرو میلرزید و جوی کنار خیابان، پرشتاب رو هم میلغزید. چراغ پشت پنجرهها خاموش شد و رنگ زردی که کف خیابان افتاده بود برچیده شد و باد و تاریکی و تنهایی در رگهای شهر میدوید و قلب شهر سرسام گرفته به تندی میزد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به کندی میگرایید.