این مقاله را به اشتراک بگذارید
پرسیدن از خود برای شناختن خود و گره زدن روایت خودشناسی به روایت گستردهتر تاریخ و فرهنگ.کاویدن دیروز برای شناختن ریشهی نابسامانیهای امروز دانش روانکاوی و ادیپ سوفوکل را به هم نزدیک میکند.ادیپ، به بهای از دست دادن بیناییش، به دیروز نگاه میکند تا امروز را بشناسد و، به همین اعتبار، سر دودمان روانکاوان جهان است.فروید هم که نویسندگان را بزرگترین روانکاوان میداند و بنیانیترین مفاهیم روانکاوی-و از جمله عقدهی ادیپ، سادیسم و نارسیسیم-را از ادبیات به وام گرفته، با همین نیاز چارهناپذیر رودرروست.فروید هم مثل ادیپ در پی آنست که با شناختن گذشته راهی برای کنار آمدن با زندگی امروزش پیدا کند و در این راه میان گذشتهی خودش و گذشته دیگران خطی نمیکشد.ادیپ بیناییش را از دست میدهد، اما با راز بلایایی که بر شهرش فرو میریزد آشنا میشود و میفهمد که پاسخ معمای سوخته شدن شهرش و معنای همهی رویدادهای غریب و گیج کنندهای که از آنها سر در نمیآورد، در خود او نهفته است.
فروید در تراژدی سوفوکل فانتزیها و خیالپردازی های دوران کودکی خودش را میبیند: خواستها و کششهای سرکوب شدهای که در رویاهایش ظاهر میشوند و خواب را از چشمش می ربایند.ادیپ چشمانش را کور میکند چون تاب دیدن سیاهیهای درونش را ندارد و فروید آرزو می کند که بتواند چشمانش را بر درامهای دوران کودکیش ببندد.
ادیپ، همزمان، مجرم است و بازجو؛ گناهکاری است که محکوم است از خودش بازجویی کند و از هز بازجوی دیگری با خودش نامهربانتر است. فروید و ادیپ از بسیاری جهات به هم میمانند.هر دو میدانند که دستشان در آنچه به نام گناه رو میکنند آلوده است و هر دو راز معمایی را با خودشان حمل میکنند که از پاسخ به آن ناگزیرند:
ادیپ با معمای ابو الهول دست و پنجه نرم می کند و فروید با معمای رویا و ناخودآگاهی. فروید در تراژدی سوفوکل فانتزیها و خیالپردازیهای دوران کودکی خودش را میبیند:خواستها و کششهای سرکوب شدهای که در رویاهایش ظاهر میشوند و خواب را از چشمش میربایند.ادیپ چشمانش را کور میکند چون تاب دیدن سیاهیهای درونش را ندارد و فروید آرزو میکند که بتواند چشمانش را بر درامهای دوران کودکیش ببندد.
اما هنر سوفوکل و فروید رسوا کردن خودشان و دیگران نیست، برداشتن بار رسوایی از دوش خودشان و دیگران است. هنر سوفوکل در این است که ریشههای گناه ادیپ را در اعماق ذهن و روان همهی افراد بشر تنیده میبیند.هنر فروید هم همین است.
فروید هم میکوشد، ولو به بهای در افتادن با مکانیزمهای سرپوش گذارنده زمانهاش، خطوط منقوش بر لایههای عمقی روان خودش و دیگران را بخواند و گذشته خودش و دیگران را در نور تندی که به تاریکترین لایههای گذشتهاش میتاباند به روشنی ببیند.فروید در پرتو این روشنایی مفاهیمی چون کینه به پدر، مهر به مادر ، عشق، جنسیت و گناه را از بارهای ارزشی و اخلاقی میرهاند و راه سرزمین بیگناهی و رستگاری را به گناهکاران فرهنگ و اخلاق و مذهب نشان میدهد.
روانکاوی هم که پس از فروید به رابطهی جسم با ارزشهای فرهنگی، اخلاقی و خانوادگی، به جنگ پایانناپذیر لیبید و اروس و طبیعت با قانون و مذهب و اخلاق و سرانجام به راز تمدن و راز نارضایتیهای ما از تمدن اندیشیدهاند، همه، از کوچه پس کوچههای تراژدی سوفوکل سر در آوردهاند و به جویندهی ناآرامی اندیشیدهاند که آرامش او در گروی بر گشودن رازهای گذشته است.نیروی تراژدی ادیپ و دانش روانکاوی، از سویی، از این نیاز چارهناپذیر به کشف و دانستن گذشته سر بر میکشد و از سویی دیگر، از توانایی سوفوکل و فروید در بر گذراندن روایتهای خودشناسی از مرزهای یک زندگی خاص و پیوند زدن آن به روایت بزرگتر و گستردهتر تاریخ یک سرزمین و فرهنگ یک قوم؛ از پدیدار کردن چیزی که پنهان و خفته در ذهن همه وجود دارد و استوار کردن توان رسانشی روایت بر همین نشانههای مشترک و همهگانی؛ از آفتابی کردن آنچه در عمقی ترین لایههای فرهنگ و اجتماع میگذرد، برای آفتابی کردن فضای تیره و مهآلود فرهنگ و تاریخ جهان.
در ادبیات ایران شمار کسانی که با این نیاز ناگزیر، با درد درمانناپذیر شناختن خود به هر بهایی دست و پنجه نرم کردهاند و در ریشهیابی دردهای همگانی لبهی تیز شمشیر را به طرف خودشان برگرداندهاند زیاد نیست.اگر از نمونههای نادر ادبیات کلاسیک بگذریم باید نام هدایت را بر سر آغاز راه خودشناسی در ادبیات ایران بنویسیم.در بوف کور هدایت خودشناسی، به مفهوم دقیق کلمه، با شناخت جهانی که هدایت در آن زندگی میکند یکی میشود.هدایت در بوف کور زندگیش را به زندگی همه جوش خورده میبیند؛ همه شخصیتهای کتابش را با ویژگیهای یکسان تصویر میکند؛ خطوط صورت قصاب و گورکن و رجاله و خنزر پنزری را در سیمای خودش به جا میآورد و«میل غریب جنایت» را در درون همهی آنها-همچنان-در درون خودش میبیند و به تماشا میگذارد. هدایت هم مثل ادیپ و فروید میان گذشته خودش و دیگران بارها به سراغ آیینه میرود. اما هرچه ژرفتر در آیینه مینگرد ویرانیهای آبادانیناپذیر دورانش را روشنتر میبیند و گریانتر میشود.آیینه او را و همهی مردمی را که به او میمانند، تنها در قامت شکسته، چشمان سوخته، لب شکری و موهای سپید سر و سینهی پیرمرد خنزر پنزری نشانش میدهد.
از هدایت و سایهاش در سفر به گذشتههای دور و اعماق درون جز بوفی کور و پیرمردی خنزر پنزری که نماد انسان نوعی روزگار هدایت است به جا نمیماند، اما پرسشی که پرسش هدایت و به اعتباری پرسش انسان مدرن است، مسیر ادبیات ایران را در سالهای آینده مشخص میکند.پرسشی که تاریخ داستان مدرن ایران را با سرگذشت انسان مدرن ایرانی یکی میکند، پرسشی که میلان کوندرا بر پایهی آن در کتاب هنر رمان دورههای داستاننویسی در اروپا را از هم جدا میکند، و ادبیات امروز آمریکای لاتین نمونهی درخشانی از جلوهها و بازتابهای گوناگون آن را به دست میدهد.
(*) برگرفته از پیشگفتار کتاب زندگی در آینه (گفتارهایی در نقد ادبی)، حورا یاوری، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، ۱۳۸۴٫
یه