این مقاله را به اشتراک بگذارید
” ایاز مرد و تورا ندید” نوشتهی مهدی ابراهیمپور شامل شش داستان کوتاه است که توسط نشر افراز به چاپ رسیده. ابتدا هر داستان را به طور جداگانه بررسی میکنیم تا در نهایت بتوانیم به یک جمعبندی برسیم.
اولین داستان این مجموعه” عمویی که زود تمام شد ” نام دارد. راوی داستان دختر نوجوانی است که میخواهد وارد حصاری که عمویش به دور خود کشیده شده و اورا کشف کند. اطلاعاتی که او راجع به عمویش دارد این است که او زمانی عاشق زنی میشود ولی به دلایلی نامعلوم در رابطهاش شکست می-خورد و از آن موقع به بعد عمو تبدیل به آدمی گوشهگیر میشود که آرام آرام اطرافیانش نیز به نبودن او عادت میکنند. اولین تلاشهای او این است تا به نوعی حضور خود را به عمویش اعلام کند بنابراین سعی میکند تا در روند منظم زندگی عمو ایجاد اختلال کند. این تلاشهای اولیه به نظر بینتیجه می-رسند. او تصمیم میگیرد حرکت جدیتری انجام دهد بنابراین عمو را به جشن تولدش دعوت میکند. همانطور که دیگران انتظار دارند عمو به میهمانی نمیآید. راوی نیز تصمیم میگیرد مانند دیگران به نبودن او عادت کند اما وقتی دوباره به محل زندگی عمو برمیگردد میبیند که تلاشهای او خیلی هم بینتیجه نبوده چرا که عمو دو عادت همیشگیاش (شستن ظرف غذایش و قفل نکردن در اتاقش) را کنار گذاشته. او توانسته بالاخره حضورش را به عمو اعلام کرده و او را وادار به واکنش کند. این اتفاق از نظر راوی میتواند شروعی کوچک برای تغییراتی بزرگ باشد.
داستان دارای فرمی دایرهای است. روایت از یک صحنه و موقعیت شروع و به همان موقعیت و صحنه ختم میشود که در پایان، رهاورد این حرکت دایرهای، افزوده شدن میزان آگاهی خواننده نسبت به ماجرا و در نتیجه، درک بهتر موقعیت مورد نظر است. از این نظر شروع داستان مهمترین ویژگی لازمهی این فرم که همان شروعی توام با رازآلودگی و ابهام است را دارست و نکتهی خوب پایان بندی نیز رفع این ابهام است. شخصیت عمو، بر پایه واکنشهای راوی در مقابل او و نیز اظهار نظرهای دیگران (و البته خود راوی) راجع به عمو ساخته میشود. در واقع عمو در بازتاب و انعکاس رفتارهای دیگران است که شناخته میشود. به نظر میرسد این شیوهی پرداخت شخصیت با توجه به زاویه دید انتخابی داستان منجر به خلق شخصیتی جذاب شده که خواننده را دعوت به اکتشاف میکند. شخصیتی که احساس میکنیم، می-شناسیم و نمیشناسیم.
“چراگاه” داستان سربازی است که چوپان یک گلهی هزارتایی گوسفند است. این گله متعلق به پادگانی است که سرباز باید دوران خدمتش را آنجا بگذراند. فرماندهی او گروهبان میثمی است مردی که مدام سر سربازانش فریاد میکشد و مدام فحش میدهد به عالم و آدم. در این میان سرباز با آیدا دختر گروهبان رابطه برقرار کرده و گاهی که به مرخصی میرود در شهر یکدیگر را ملاقات میکنند. نگهداری از گله برای سرباز سختیهای خودش را دارد اما مهمترین شان این است که آنها گاهی خودشان را پرت میکنند ته دره. بعد از مدتی این پرت شدنهای ته دره زیادتر میشود طوری که انگار گوسفندها برای پرت شدن از یکدیگر سبقت میگیرند. ماموران بهداری و دامپزشکها قادر به تشخیص بیماری آنها نمی-شوند و تصمیم گرفته میشود که سر همهی گوسفندان را ببرند و گوشتشان را بفرستند سردخانه. این اتفاق مصادف است با آخرین روز خدمت گروهبان. گروهبان تصمیم گرفته دوران بازنشستگیاش را به شهر خودشان برگردد و به این ترتیب سرباز و آیدا دیگر نمیتوانند یکدیگر را ببینند. سرباز میخواهد گروهبان را از رفتن منصرف کند اما باز هم از گروهبان میترسد و نمیتواند حرفش را بزند.
برای پی بردن به جان یک اثر و شناخت بهتر آن باید به دنبال یافتن تشابه و تضاد میان عناصر آن بود. اگر بخواهیم با چنین رویکردی به این داستان نگاه کنیم میبینیم که وجود تشابه میان برخی عناصر به خوبی قابل مشاهده است. جایی در داستان با کابوس سرباز مواجه میشویم که در آن او شبیه گوسفندی میشود که با شنیدن صدای زوزهی گرگها (صدای مرگ) خودش را به ته دره پرت میکند. در این کابوس عامل مرگ که به شکل گرگها نمود پیدا میکند همان ترس از گروهبان است، ترسی که در پایان داستان باعث ادامه نیافتن رابطهی سرباز با آیدا میشود. (“یک دفعه مظفری و گروهبان از قبرهای آن طرف دره بلند میشوند و مثل گرگی زوزه میکشند”) در واقع ماجرای گوسفندها (پرت شدنهایشان از دره و در پایان، سلاخی شدنشان) و شباهتی که با ماجرای سرباز دارند، ما را به سوی جان داستان، که همان ترسی است که سرباز، در سراسر داستان با آن درگیر است، رهنمون میسازد. همچنین ایجاد چنین مشابهتی، باعث ساخته شدن این جان مایه و شکل گیری و تجسم آن در ذهن مخاطب میشود. از نکات خوب این داستان میتوان به پویایی عمل روایتگری اشاره کرد. اطلاعات به گونهای ارائه میشوند که عمل روایت کردن را متوقف نمیسازند و داستان را از حالت سکون و ایستایی خارج میکنند.
” گلی خانم ” داستان یک روز زندگی پیرزنی است به همین نام که شوهرش را از دست داده. داستان هول مرور خاطرات گذشتهی او، ماجرای آشنایی با شوهرش و لحظهی مردن او میگذرد. بیان درگیری-های ذهنی او، نشان دادن تلاش او در به یاد آوردن خاطرات و اسم نوههایش با استفاده از آلبوم عکس و نیز پیداکردن همصحبتی تا بتواند زندگی ساکن و راکد او را به حرکت درآورد از دیگر دغدغههای این داستان است.
مشکل اصلی گلی خانم بی اتفاق بودن زندگیاش است و داستان سعی در بازگو کردن این مشکل دارد. باید گفت سکون و رکودی را که لازمهی بازگویی چنین درونمایهای است در توصیفاتی که از حالات گلی خانم شده و نیز روزمرهگی که او دچار آن است باید جست وجو کرد. این تمهید البته میتوانست منجر به کسالت بار شدن داستان شود اما با فلاشبکهایی که به مدد روایت آمدهاند و نیز استفاده از دیالوگ، داستان از این آسیب به دور مانده است. استفاده از زبان محلی(آذری) در دیالوگهای داستان کمک شایانی در ساخته شدن جهان گلی خانم نموده است، جهانی که در آن پدیدههایی مانند فوتبال، جدید و غیر قابل درکاند. همچنین این شکل کاربرد از زبان به لمس دنیای داستان کمک نموده و کیفیتی واقعیت مانندتر به داستان بخشیده است.
” ردیفهای آجری مسجد کبود ” چهارمین داستان این مجموعه است. راوی به دنبال پیدا کردن راز مرگ دوست صمیمیاش اکبر با سربازانی که همخدمتی او بودهاند صحبت کرده. تنها کسی که باقی مانده ابوالفضل است. او ابتدا از حرف زدن طفره میرود اما بعد، از اتفاقاتی میگوید که در نهایت منجر به مرگ اکبر شدهاند. عدهای ناشناس شبانه وارد پادگان میشوند و پس از کشتن چند نگهبان، زاغه مهمات را خالی میکنند. تیم تجسسی تشکیل میشود تا تکتک خانههای روستای مجاور پادگان را بازرسی کنند. در یکی از این بازرسیها ابوالفضل ناخواسته باعث مرگ پیرزنی میشود و بعد با چاقو توسط دختری از اهالی خانه مورد حمله قرار میگیرد. اکبر برای نجات ابوالفضل به ناچار مجبور به شلیک میشود و دختر در این حادثه کشته میشود. تا اینجای ماجرا را راوی از دیگر دوستان اکبر شنیده اما چیزی که راوی از آن اطلاع نداشته این است که بعد از آن اتفاق اکبر از روبرو شدن با ابوالفضل دوری میکند و برای او درروزهای پایانی خدمتش چند روز اضافه خدمت رد میکند تا بدین ترتیب ابوالفضل شاهد خودکشی اکبر در پادگان باشد.
مسئلهی داستان، طرح مسئلهی جبر و اختیار است که انسان همیشه به دنبال یافتن پاسخی برای آن بوده. دوران خدمت سربازی که ماهیت آن به گونهای است که شخص را در موقعیتی قرار میدهد که مجبور به اجرای دستوراتی است که به او داده میشود، به عنوان بستری مناسب برای طرح چنین مسئله-ای انتخاب شده است. تصویر ارائه شده از سوی راوی، از خاطرهی یک روز پاییزی که درآن، اکبر از رویایی میگوید که به نوعی خودکشی او را پیشبینی میکند و نیز اتفاقاتی که اکبر ناخواسته درگیر آنها می-شود (کشته شدن پیرزن و دختر و دزدیده شدن مهمات پادگان) همه و همه عناصری هستند که دیدگاه اکبر مبنی بر غیر اختیاری بودن امور و ناگزیر بودن از سرنوشت را تایید میکنند. هر چند راوی این دیدگاه را قبول نداشته اما در انتهای داستان به نوعی با اکبر همرای میشود و میگوید:”هنوز مطمئن نیستم ولی شاید یک روز باور کنم همانطور که نمیشود از آن فاصله ردیفهای آجری مسجد را شمرد، اکبر هم نمیتوانست به خاطر یک رویا اسلحهاش را بگذارد زیر گلویش و ماشه را بچکاند و بعد، همه چیز تمام شود” . در لحظهای که ابوالفضل ماجرا را تعریف میکند شکل ارائهی اطلاعات، موازی با اظهار نظرهای دیگر سربازان و شاهدان ماجرا است. این شیوه که به نوعی عدم قطعیت، در پی بردن به دلایل واقعی رفتارها و واکنشهای آدمهای داستان منجر میشود، همچنین باعث ایجاد سطرهای سپیدی شده که مشارکت خواننده را طلب میکند. البته خوشبختانه داستان به ورطهای نیفتاده که خود حادثه نیز با عدم قطعیت و پیچیدگی بیان شود.
داستان ” ایاز مرد و تو را ندید ” سرگذشت یک خانوادهی سنتی مذهبی است که توسط یکی از اعضای خانواده (راوی)، حین مراسم خاکسپاری پدرش، مرور(بازگو) میشود. پدربزرگ که ظاهرا مردی است اهل کرامت، مریدان وشاگردان بسیاری دارد یکی از این مریدان ایوب است که به خاطر نجات جانش توسط پدربزرگ، دخترش را به او پیشکش میکند. پدر راوی مخفیانه با دختر رابطه برقرار میکند اما با شیطنت برادرش رابطهی آنها برملا میشود و پدربزرگ تصمیم میگیرد آنها را به عقد یکدیگر درآورد. پس از مدتی پدربزرگ در اثر خوابهایی که میبیند تصمیم میگیرد یکی از پسرانش (عموی راوی) را قربانی کند به این ترتیب سحرگاه او را به حیاط میبرد تا او را ذبح کند اما مادر سر میرسد و با فریادهای او و اهل خانه ایوب به کمکشان میآید. ایوب و پدربزرگ گلاویز میشوند، چاقوی پدربزرگ ناخواسته در سینهی ایوب مینشیند و پدربزرگ زیر سنگینی جسد ایوب توی حوض خفه میشود. بعدها عمو تبدیل به شاعری میشود که به خاطر عقایدش از سوی حکومت تحت فشار قرار گرفته و مجبور به مهاجرت می-شود. در پایان عمو که به مراسم خاکسپاری برادرش آمده با تمام شدن مراسم توسط مامورین حکومتی برده میشود.
داستان، ماجرای قربانی شدن آدمها در راه اعتقادات است. آدمهای داستان گاه تاوان اعتقادات خود را میپردازند وگاه تاوان اعتقادات دیگران را. به عنوان مثال عمو در کودکی باید به خاطر اعتقادات پدر ذبح شود و در بزرگسالی برای اعتقادات خودش از سوی حکومت تحت فشار قرار گرفته و ناچار به مهاجرت شود. و یا پدر و مادر به خاطر قول و قرار ایوب و پدربزرگ باید عشقی ممنوعه و پنهانی داشته باشند که اگر آشکار شود تاوان آن طرد شدن از سوی پدربزرگ و ترک خانواده است. و نیز پایبندی به سنت و عرف (کور نماندن اجاق) در چنین خانوادهی سنتی، خانه را برای پدر تبدیل به میدان جنگی کرده که دوست ندارد وارد آن شود. و در نهایت خود پدربزرگ که قربانی همین اعتقادات میشود. داستان خیلی روان و ساده روایت میشود و رفت و برگشتهای زمانی نیز خللی در روان بودن آن ایجاد نمیکند. برگشت-های زمانی بسیار خوب و حسابشده انجام میشود و در هر رفت و برگشتی اطلاعات خوب و کلیدی به خواننده منتقل میشود که به کاملتر شدن درک او از داستان میانجامد. البته از شروع خوب داستان هم نمیتوان گذشت چرا که راوی در همان آغاز داستان قانون خودش را وضع میکند و به اصطلاح قرار خودش را با خواننده میگذارد. او قرار است میان گذشته و حال در رفت و آمد باشد و از این طریق داستان را برای ما روایت کند.
داستان آخر این مجموعه “پدر” نام دارد. داستان راجع به آتشنشانی است که در حادثهی سوختن بازار تبریز دچار سانحه میشود. او نیز مانند پدرش که یک رزمندهی شیمیایی بوده، در اثر این سانحه دچار بیماری تنفسی میشود و به نوعی بیتفاوتی دچار شده و تسلیم شرایطی میشود که برایش پیش آمده. داستان حول یک روز از زندگی این مرد، نوع روابطش با دیگران و مرور خاطراتش از پدر میگذرد.
راوی نیز مانند پدرش به تمام تلاشهایی که دیگران برای بهبود شرایط میکنند میخندد. گویی او و پدر تمام این تلاشها را بیفایده و مضحک دانسته و نه تنها در برابر شرایط تسلیم شدهاند بلکه حتی به بدتر شدن آن نیز کمک میکنند. سیگارکشیدنهای پیاپی او در حالی که با توجه به نوع بیماریاش برای او بسیار خطرناک است موید همین موضوع است. او به نوعی بیزاری از زندگی و ویرانگری دچار شده. این ویرانگری، به شکل وسوسهی خفه کردن زنش با شالگردن، در جایی از داستان خود را نشان میدهد. توصیف حالات درونی راوی با توصیفاتی که از حالات پدر صورت میگیرد درآمیخته شده و این درآمیختگی به هر چه شبیهتر شدن این دو به یکدیگر کمک میکند.
داستانهای این مجموعه با زبانی ساده و روان روایت میشوند و نویسنده در روایت داستانهایش و ساختن موقعیتها خوب عمل کرده است. بیشتر داستانها در همان سطرهای آغازین شروع میشوند و خواننده را به دنبال خود میکشانند. این نکتهای است که گاها در داستانهای امروز به بهانههای مختلف به آن کمتر توجه شده، گویی که نویسندگان ما شمشیر تیز بیاعتنایی خواننده را روی گلوی شهرزادشان احساس نمیکنند. شخصیتها با تلفیقی از گفتههای راویان و نیز گفتار و کردار خودشان ساخته میشوند و نویسنده به آنها مجال میدهد تا خود را عرضه کنند. نکتهای که در اغلب این داستانها به چشم می-آید تاکید بر ناتوانی شخصیتها در غلبه بر شرایطی است که در آن گرفتار شدهاند. به جز داستان اول این مجموعه” عمویی کهی زود تمام شد” که راوی به توفیقی نسبی در غلبه بر شرایط میرسد، دیگر شخصیتهای این مجموعه گویی فقط نظارهگر و تسلیم اتفاقاتی هستند که برایشان رخ میدهد. در مجموع میتوان گفت ” ایاز مرد و تو را ندید” مجموعه داستان موفقی از آب درآمده و مهدی ابراهیمپور تسلطش در امر روایتگری را به خوبی در این مجموعه نشان داده است.