این مقاله را به اشتراک بگذارید
قبل از این که از جا بلند شوم یک فحش نثار باجناقم میکنم. اگر قرار نبود به خانهی ما بیاید این همه توی زحمت و خرج نمیافتادم. یک هفته است مثل سگ دارم کار میکنم. غلط نکنم پنج کیلو وزن کم کردهام. از کله ی صبح زنم شروع میکند به غرغر کردن تا بوق شب. مدام پیش گوشم نق میزند که “زود باش پاشو! تا مهمان ها برسند کارها تمام شود.”
خب بیایند فدای سرم! یکی نیست بگوید اصلا خانهی خودشان در آن شهر فکسنی مگر بهتر از ماست!
زنم وانمود میکند تعمیرات خانه هیچ ربطی به آمدن خواهرش ندارد و حالی ام میکند که چاره ای ندارم .
همین چند روز پیش با چشم های پر اشک میگفت “در این سال ها هر کس آمده کلی متلک بارم کرده و رفته. دیگر تحمل و صبر هم اندازه ای دارد. چقدر خجالت بکشم. چقدر به خاطر وضع و شکل این خانه از مردم پنهان بشوم.”
میگفت اصلا به همین دلیل دوست نداشته فامیل ها خانه مان بیایند، بخصوص فامیل های من! چون بیشتر اهل آبرو بردن هستند و همان بهتر که خانه مان را با این سرویس بهداشتی اش نبینند و بگذار خیال کنند ویزا گرفته ایم و از ایران رفتهایم.
خلاصه، چنان این قضیه را بزرگ و غم انگیز کرد که کم مانده بود من هم دستمالی بردارم و گریه کنم.
نمی فهمم چطور وضعیت سرویس بهداشتی خانه مان این قدر بد بوده و من در تمام این سال ها متوجه نشده ام!
راستش من هیچ حال و حوصلهی این ننه من غریبم بازیهای زنها را ندارم. اگر آمدن این خواهر زن و باجناغم نبود، الان می زدم بیرون و کله پاچه ای می خوردم و به بدبختی ام می رسیدم.
تی شرتم را تنم میکنم و می روم آبی به سر و رویم بزنم. جلوی دستشویی پایم می خورد به قوطی تینر و بر میگردد روی زمین. اول صبحی قوطی رنگ، قلم مو، تینرفوری، خمیرپلاستیک و بتونه را روی روزنامه جلوی در توالت گذاشته است! لابد از صبحانه هم خبری نیست. از توالت مستقیم می روم حمام و پسرم را صدا میکنم: “مهران! بیا اون سمباده و قلم مو و رنگ را بده.”
مهران هم که طبق معمول، چشم هاش را باز نکرده، جلوی پلی استیشن نشسته و سیم ها و سی دی ها را جلوی تلویزیون ولو کرده، میگوید: “جای حساس بازی هستم. خودت بردار بابا!”
این بی پدر هم خیلی پررو شده، از مادرش درس میگیرد.
زنم از آشپزخانه جیغ میزند: “از بچه کار میکشی؟ خودت بردار. با اون تی شرت تازه که نمیخوای رنگ کنی! بیا عوضش کن.”
” مواظبم.”
” تاز ه یه ماهه خریدم. بگذار بوی نویی اش بره، بعد تو خونه بپوش. این چه وضع کار کردنه. خدا بیامرزه پدرم را. کار میکرد مثل گل. مادرم کیف میکرد… “
تی شرت را از فروشگاه سر خیابان توی حراجی از سبد تک سایزها خرید. دو تا تی شرت که روی یکی به انگلیسی با رنگ سرخ نوشته شده: “من کانادایی ام” و روی دیگری : “سلام آمریکا”
حق داشتند حراج شان کنند، کدام خری پیدا میشود این جا تی شرتی بپوشد که نوشته شده “من کانادایی ام!”
تی شرتها را برای روز تولدم هدیه داد. اشتباه نکنید هنوز بیست وسه روز مانده تا روز تولدم. کاغذ کادوها را که باز کردم و چشمم به نوشته ها افتاد، با خودم گفتم آخه من این ها را کجا بپوشم! کافیست دوست وآشنا توی کوچه و خیابان با این تی شرت ببینندم، آن وقت میگویند ویزای مهاجرت که بهش ندادند عقد ه ای شده یا به سرش زده!
تی شرت “من کانادایی ام” را در میآورم و تی شرت خاکستری کهنه و نخ نمایم را می پوشم. مرده شورمان را ببرد که هر چه میگویند، در عمل میگوییم “چشم!”
ویرم میگیرد یک خرده فرمایشی بدهم : ” یه چای بریز گلوم خشک شده.”
” تو حالا شروع کن. هنوز شروع نکرده تشنه و گرسنه شدی!”
همش تقصیر این مادرهاست. از جوانی یکی را می بندند به ریشمان و نه از جوانی چیزی می فهمیم، نه از زندگی.
بگذریم از بعضی هاکه زرنگ اند و میدانند چطور از پس زندگی و بخصوص این زن و بچه بر بیایند. چرا راه دور برویم مثلا یکی همین با جناق بنده که اسمش را گذاشته نویسنده! هر وقت دلش بخواهد از خواب بیدار می شود و بعد از صبحانه میرود توی اطاق، پشت میز مینشیند و یک لیوان چای داغ هم جلوش میگذارد و توی عالم هپروت سیر میکند.
مادر زنم هم می گوید: “دامادم به فرهنگ خدمت میکند. روشنفکر است.” خدا شانس بدهد!
هنرمند جماعت بلدند چطور همه را سرکار بگذارند. با چهار تکه لُنگ برای خانه پرده درست کرده اند وبه جای مبل، کنده ی درخت چهار گوشه ی اتاق چیده اند و مهمان ها روی آن مینشینند و میگویند دکوراسیون جدید! آن وقت من پانصد هزار تومان برای پرده های خانه پیاده شدم !
هروقت هم می پرسم ازکتاب جدیدت چه خبر؟ میگوید: “منتظر مجوز هستم” یا “رمان سنگینی شروع کرده ام و چند سالی کار دارد.”
می دانم خالی می بندد، من خودم رنگ کارم من را رنگ میکنی!
هر بار هم بهش میگویم که: “خسته نباشی، به خودت زیاد فشار نیار!” جواب میدهد: ” شما از هنر و سختی کار هنرمند چیزی نمیفهمید.”
یک بار از این مجله های ادبی خریدم تا ببینم اسمی، چیزی از این باجناغ مان توش هست، دیدم نه بابا اسمش کجا بود! اما توی مجله با نویسندهی پرکار دیگری مصاحبه کرده بودند، خواندم تا ببینم اصولا چطور موجوداتی هستند. اسم آن نویسنده یادم نمانده اما گفته بود: ” استمرار در نویسندگی اهمیت زیادی دارد. من بطور منظم هر روز یک پاراگراف می نویسم. ما نتیجهی پشتکارمان را میگیریم.”
روزی یک پاراگراف! آن وقت ما از صبح تا شب مثل سگ می دویم و آخرش هم ضد فرهنگ و بی فرهنگ هستیم! همش تقصیر این پدر خدا بیامرزم است که از جوانی به ما گفت “مرد باید کار کند و نان بازوی خودش را بخورد.”
آدم باید عقلش درست کار کند. این وان لعنتی هم که همه جاش زنگ زده و سوراخ شده. باید بیشتر سمباده بکشم و با خمیرپلاستیک و بتونه درستش کنم. یکی نیست بگوید ما که ده سال توی همین وان دوش گرفتیم مُردیم که برای دوش گرفتنِ باجناق باید رنگش کنم!
حالا باز هم خدا را شکرکه زنم به رنگ کردن راضی شد. ده روز تمام اخم کرده بود که وان و توالت فرنگی و روشویی را عوض کنیم. هر چه میگفتم دست بردار! به خرجش نمی رفت. قیمت ها را که دیدم، چشمتان روز بد نبیند، توالت فرنگی به قیمت یک دوچرخه بود!
نقشه ای کشیدم و به بهانه بستنی خوردن زن و پسرم را بردم پارک. گفتم: “به جای توالت فرنگی که قرار است باجناق رویش اضافاتش را تخلیه کند، بیا و کار فرهنگی کنیم و برای مهران دوچرخه بخریم.” این کلمه ی “فرهنگ” خیلی موثر بود، مهران هم به کمکم آمد و زنم رضایت داد.
برای تعویض نکردن وان هم باید راضی اش میکردم. بنای پیر و وارفته ای سر کوچه دیدم و پنج تا اسکناس هزارتومانی گذاشتم توی جیبش و گفتم “میای خونه ما و به زنم میگویی تعویض وان بیشتر از دو هفته کار دارد.”
بنا هم آمد و خدا عمرش بدهد،گفت: “سه هفته کار دارد.”
زنم به رنگ کردن راضی شد. می دانستم دلش می خواهد قبل از آمدن خواهرو شوهر خواهرش همهی کارها تمام شده باشد.
حالا سمباده زدن کافی ست. باید با چسب، سوراخ ها را پر کنم.
نوبت رنگ است.
“وا ! این قلم مو همش مو می ده که!”
خوب که نگاه میکنم موی سیاه قلم مو روی رنگ سفید وان سفید خودنمایی میکند.
” یواش با دست بردار.”
بر می دارد. یکی، دو تا، … ده پانزده تایی افتاده! دستهاش رنگی شده. می دود آشپزخانه: “ای وای! برنج خمیر شد!”
” با این رنگ زدنت ! دستگیره ی قابلمه هم رنگی شد!”
“با تینر فوری دستت را پاک کن .”
پاک میکند و نق میزند که دستم سوخت. از توی سوراخ کنار وان، سوسک مادر مرده ای بیرون می خزد و از روی دمپایی به مچ پایم می رسد و دارد بالا میرود که با دستهی قلم مو بهش حمله میکنم. گوشهی دمپایی رنگی می شود. سوسک به سمت آشپزخانه میدود. زنم داد می زند . مهران با یک دمپایی حسابش را میرسد. زنم همینطور که لاشه ی سوسک را از پنجره بیرون میاندازد، میگوید: “مرد نیستی که. تمام خانه را سوراخ سمبه برداشته. پدر خدا بیامرزم …”
قلم مو از بس توی انباری مانده خراب شده ، باز هم ازش مو می ریزد، باید قلم موی جدید بخرم. شلوارم را عوض میکنم تا راهی شوم.
صدای تلفن نجاتم میدهد. زنم گوشی را برمیدارد.
” گوشی یه لحظه عزیزم!”
رو به من می کند: “تی شرتت رو عوض کن. تی شرت جدیدت رو بپوش. همان که برای تولدت خریدم.”
” سلام آمریکا” را تنم میکنم. باید قلم موی نو و سیمان و گچ بخرم و اول سوراخ سمبه های دورحمام و وان را پر کنم و بعد دوباره رنگش بزنم.
در خانه را که می بندم ، یک فحش نثار با جناقم میکنم که لابد الان پشت میز نشسته و به لیوان چای داغ خیره شده و در عالم هپروت سیر میکند.
1 Comment
مریم محمدی
سلام کلی خندیدم اما وقتی از این جنس داستان رو می خونم انگار سریال می بینم تو خونه ما از این خبرا نیست شاهدش دیو ار تبله شده حمام به پذیرایی که به هر زبانی گفتیم نشد و بسیارن از این موارد چون پدر محترم خستن وخونه و زندگی به حال مبارک خودش رها کردن !!!!!!!!!!۱
یا علی