این مقاله را به اشتراک بگذارید
تمام هفت داستان این کتاب مضمونی عاشقانه دارند. عشقی که در تار و پود کلمات نهفته است و به رگهای جملات تزریق میشود.
داستان اول، سولیلوگهای آقای هنرپیشه: آدمها همیشه آن چیزی را در ذهنشان به تصویر میکشند، در موردش حرف میزنند و یا مینویسند که آن چیز جزیی از زندگی خودشان و یا آدمهای اطرافشان است. دو مرد- باب و جاسم- در قالب داستان؛ و مرد هنرپیشه در قالب واقعیت. اما هر سه با یک تشابه، آن هم دلدادگی به همسران دوستان خود. زندگی واقعیت انکارناپذیری است وقتی که مخصوصا عشق به میان بیاید. نمیتوان گفت این سه مرد کدام یک متعصبتر و با غیرتتر هستند. تنها تفاوتی که مرد هنرپیشه و جاسم با باب دارند شاید فقط در یک چیز است. این دو حمایت و زیر بال و پر گرفتن زن را جزیی از غیرت و عشق میدانند.
داستان دوم، شکرخندههای شیرین: زندگی در هزارتوی زمان گم میشود اما عشقهای حقیقی باقی میمانند. مثل عشق مادر به فرزندش. داستان شکرخندههای شیرین، ظلم دادگاه را بر یک مادر نشان میدهد که به جدایی از فرزندش مجبور میشود. دخترش میرود و او میشود مادر هزاران شیرینی که دختر خودش را در کنار خود ندارد. در رویا، در واقعیت همه دخترهای هم سن دخترش را فرزند خود میداند. با دختران غریبه حرف میزند، غذا میخورد و میخندد. جملهها و کلمهها بهجا و زیبا هستند. نور ملایم آباژور، جزیره و تنهاییاش، خاکهای سفید، غروب و آب ارغوانی. در آخر داستان- دوری و دوستی- دختر غریبه به خانه زن نمیاید. زنی که در خانهاش شاید دهها یادگاری از دختران هم سن دختر خودش را داشته باشد.
داستان سوم، ماهی ها: وقتی کسی در زندگی کم میآورد چشم امیدش به اطرافیانش است. داستان ماهیها، زندگی زن و شوهری را نشان میدهد که به بن بست کاری خوردهاند و مرد باید به زندان برود. زن از مرد یاد گرفته که همیشه سرش را بالا بگیرد و کم نیاورد. حالا در چنین شرایطی کنار شوهرش است. کنار مردی که بر خلاف تمام دوستان و همکارانش که قرض بالا آورده و رفتهاند، ایستاده و درد به زندان رفتن و جدایی از زن و فرزندی که هنوز به دنیا نیامده است را بهجان خریده است. برگهای یک دست زرد درختان پاییزی، قمار پیرمردان پارک و شرط بندی کردن بر روی اینکه با سنگ به ماهیهای قرمز داخل آب بزنند و صدای قارقار کلاغها توصیفهای غمگینی است که به این داستان میاید.
داستان چهارم، میشود اسمش را نگویم؟ : داستان مردی است که در حسابهای زندگیاش گم شده است. حتی برای یادآوری گرفتن مداد رنگی برای دخترش باید ضربدری روی دستش زده شود. وقتی از روزمرگیها فاصله میگیرد و وارد شهر کوچکی میشود، تازه حس میکند چقدر دوست دارد اینطور زندگی آرام را. تازه یادش میآید آرزوی دوران کودکی را که میخواست شاعر شود و شعر بگوید. شعرهایی که نه هیچوقت جایی مینوشتشان و نه اسمی برایشان میگذاشت. جمله ی{ پلیسه میله زنگ زده دستم را خراش میدهد. به کف دستم خیره میشوم. و به ضربدری که کف دستم جا مانده. } زخمی که مثل ضربدر است و تقدیر کف دستش میگذارد تا شاید به یادش بماند وقتی به شلوغی و کار زندگی برگشت با دیدن جای زخم یادش بماند که باز هم به آن شهر کوچک و به آرامش برگردد.
داستان پنجم، آقا جون: باوری که از این داستان میشود پیدا کرد، این است که صدای مجری رادیو که به اعتقاد آقا جون شبیه صدای زنش است، در واقع این است که پیرمرد دلش برای زنش تنگ شده. وقتی به نوهاش میگوید خواب مجری رادیو را دیدم که گفته فردا میآیم. شاید آقاجون دلش میخواهد هر سال موقع تولدش زنش صفیه بیاید و او را با خود ببرد. او دلتنگ است. دلتنگ از جبر روزگار که پیرش کرده است. زنش را از او گرفته و سال به سال هم نوهها و بچه هایش به او سر نمیزنند. آخر داستان نوشته شده که شمعهای روی کیک را فوت نمیکند چون منتظر است. { منتظر میمانیم تا او بیاید. }
داستان ششم، دنیا در آغوش من است: گاهی به اجبار برای به دست آوردن یک چیزی باعث میشود تا شاید خیلی چیزها را از دست داد. مرد قبل از ازدواج آرزو میکرد دست عشقش را بگیرد و با هم بهسوی دریا بیایند. تا با هم به همه سختیهای گذشته بخندند. اما تکلیفش با خودش مشخص نبود که معشوق آیا هم بازی دوران کودکیاش است و یا زنی که الان با اوست؟ کشتی بلو ویو، آبی کمرنگ دریا، حرفهای مارکامه، گوزن آرزوها، ساحل شلوغ، بادکنکهای داخل آب، دریایی که وسط رو به انتهایش همیشه آرام و ساکت است. این کلمه و جملات نشاندهنده احساس دوگانگی و کنار نیامدن مرد با خودش است. و شاید در آخر مرگ در دریا را انتخاب میکند و جان دادن در کنار چیزی- کشتی- که از کودکی آرزوی دیدن آن را از نزدیک داشت.
داستان هفتم، سارای سرزمین دور: احساس میکنم داستان آخر تکههایی از داستانهای قبلی را دارد. بهترین داستان این کتاب است از نظر من. از لحاظ درگیری ذهنی، بهجایی کلمات و اساطیری بودن عشق و جان دادن برای معشوق. دور و تسلسل عشق که شاید برای یکبار هم که شده باطل نباشد. این داستان ویژگی عشقی متفاوت را دارد. وقتی رحمان برای زن سرگذشت سارا را میگوید. – زخم سارا در صدای تو است- بعضی از جملهها دیدگاه روانشناسانهای به این داستان دادهاند. { من از زبان آذری چیزی نمیدانم. اما وقتی که آنطور نگاهم میکنی معنای آن نگاهها را خوب میفهمم. }
و یا آدمها و رنگ هایشان{ همیشه از بچگی هر اسمی را به رنگ خاصی میدیدم. }
{ خنده خانم دکتر در جمع دوستان و بیمارانش همه تصنعیاند، که مثلا بگویند هنوز کم نیاوردهام. }
تمام هفت داستان این کتاب به شیوه قصه نو نوشته شده و حالت معناگرا بودن و حتی باز بودن برخی از قصهها در داستان مشخص است.
انتشار در مد و مه: ۱۹ مرداد ۱۳۹۰