این مقاله را به اشتراک بگذارید
کولت:
در همان روزگاری که من زن جوان بودم، او مرد جوانی بود. در آن دوره نبود که من توانستم با او کاملا آشنا شوم.من مارسل پروست را روزهای چهارشنبه در منزل خانم آرمان دوکای یاوه میدیدم، و از ادب بسیار زیاد، از توجه مفرطی که نسبت به مخاطبین، به ویژه زنان ابراز میداشت (توجهی که تفاوت سنی بین مخاطبین زن و او را بیش از حد برجسته میکرد)، چندان خوشم نمیآمد.چون او به طرز عجیبی جوان جلوه میکرد؛ او جوانتر از همهی مردان، جوانتر از همهی زنان جوان مینمود.چشمان درشت و کبود و اندوهگینی داشت. چهرهاش گاه گلگون و گاه رنگ پریده بود.نگاهی نگران داشت، و لبهایی که، وقتی او سکوت میکرد، چنان ورچیده و فروبسته بود که انگار به قصد بوسهای غنچه شده است…جامهی تشریفاتی به بر میکرد و تارهایی از زلفش آشفته بود.
سالهای درازی ندیدمش-در همان دوره میگفتند که او سخت بیمار است-تا اینکه یک روز لوئی دوروبر نسخهای از کتاب طرف خانهی سوان را به دستم داد.چه فتحی!دهلیز روزگار کودکی، مارسل پروست در ۱۸۹۶٫هنگامی که اولین کتاب خود روزها و خوشیها را منتشر کرد.
نوجوانی گشوده و به طرزی روشن و سرگیجهآور باز نموده میشود…هرآنچه انسان خود میخواست بنویسد، ولی جرأت نکرده، یا نتوانسته است بنویسد: بازتاب جهان بر خیزابی بلند.آشفته از آکندگی خویش…اکنون لوئی دوروبر بداند که چرا از او سپاسگزاری نکردهام:یادم رفته بود که به او بگویم:مستقیما به پروست نامه نوشتم.
ما چند نامه به همدیگر نوشتیم، ولی در ده سال آخر عمرش بیش از دو بار ندیدمش.در آخرین دیدار، همهی وجودش، با گونهای شتاب و مستی، گویای پایان کارش بود.حدود نیمه شب، چهار یا پنج تن از دوستانش، در سرسرای هتل ریتس، که در چنین ساعتی خلوت است، مهمانش بودند.پوستین سمورش که گشاده بود، نیم تنهی رسمی مشکی، پیراهن سفید، کراوات کتانش را که گرهی سستی داشت نشان میداد.پیدرپی به سختی حرف میزد، شاد بود. کلاهش را به علت سرما به سر داشت و از بابت پوزش میخواست.کلاهش پس سرش بود و تارهای چتری ابروانش را میپوشاند.روی هم رفته، لبایش لباس رسمی روزانه بود، ولی گویی تندبادی کلاهش را به پس رانده، پیراهن و لایههای آشفتهی کراواتش را چروکیده ساخته، شیارهای گونه، کاسهی چشم و دهان تپندهاش را با خاکستر سیاهی پوشانده، میتوانست این مرد پنجاه ساله را تا لب گور پی گیرد.
فرانسوآ موریاک:
به چشم من او بیشتر کوتاه و در جامهی تنگش بسیار خمیده جلوه کرد.زلف پر پشت و سیاهش بر مردمکهایی که گویی بر اثر مواد مخدر گشاد گشته بود سایه میافکند. سرش در یقهی بلندی فرورفته بود.سینهاش گفتی با جناغی برجسته شده است.
چشمانش را، که به چشم پرندگان شب میمانست، چنان بر من خیره میساخت که خیرگی آن بیمناکم میداشت. هنوز اتاق غمانگیز کوچهی هاملن را، آن اجاق سیاه را، بستری را که در آن پالتو کار پتو را میکرد، چهرهای مومی را که گویی از خلال آن میزبان ما به غذا خوردن ما مینگرد، و فقط موی سرش زنده مینمود، میبینم.
خود او دیگر با خوراکهای این دنیا کاری نداشت.دشمن ناشناختهای که بودلر از آن سخن میگوید، زمان که «زندگی را میخورد» و «از خونی که ما از دست میدهیم میبالد و نیرومند میشود» جان میگرفت، در بالین پروست، که از هماکنون در نیمه راه نیستی گام میزد، شکل میگرفت، قارچ بزرگ و فراگیری میشد که از تن خود تغذیه میکرد، اثرش یعنی«زمان بازیافته» بود.
انتشار در مد و مه : ۱۳ شهریور ۱۳۹۰- سمرقند شماره ۲